eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
50 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی -دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد -من باید برم جنوب دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه -اما من باید برم جنوب دکتر: تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا اسممو نوشتم 15روز دیگه میریم راهیان نور کور بشم به درک من باید برم جنوب ...... من منتظر رفتن به شلمچه بودم اونجا محجبه شدم اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد بالاحره رفتم شلمچه با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری ؟ نترس خواهرمن سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟ -نه .... 💕| @dokhtarane_booyesib 🍃| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 عجب!چه اتفـاقی افتاده که امیر مکه این‌قـدر مهربان شـده و نگران جان امام است. همه حیله‌ها و ترفنـدهای این روباه مکار نقش بر آب شده است. او چاره‌ای ندارد جز اینکه از راه محبت و صلح و صفا وارد شود. او می‌خواهد امام را با این نامه به مکه بکشاند تا مأموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا کنند. اکنون امام،جواب نامه امیر مکه را می‌نویسـد: «نامه تو به دسـتم رسـید. اگر قصـد داشتی که به من نیکی کنی،خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان‌ها، امان خداست». پاسـخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می‌داند که این یک حیله و نیرنگ است و امان یزید،سـرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمیکند. نامه امام به عبدالله‌بن‌جعفر داده میشود تا آن را برای امیر مکه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب خداحافظی می‌کند. آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می‌گویم، عَون و محمد که همراه پـدر به اینجا آمده‌اند. اشک در چشـمان آنها حلقه زده است. آنها می‌خواهند با امام حسین علیه السلام همسفر شوند. پدر به آنها نگاهی می‌کند و از چشـمان آنها حرف دلشان را می‌خواند. برای همین رو به آنها می‌کند و می‌گوید: «عزیزانم! می‌دانم که دل شـما همراه این کاروان است.شـما می‌توانید همراه امام حسـین علیه السـلام به این سفر بروید». لبخند بر لب‌های این دو جوان می‌نشیند و پدر ادامه می‌دهد: ــ فرزندانم، می‌دانم که شـما را دیگر نخواهم دید.شـما باید قولی به من بدهید.شـما باید در راه امام حسـین علیه السلام تا پای جان بایستید. مبادا مولای خود را تنها بگذارید. ــ چشم بابا. و اکنون پـدر،جوانان خود را در آغوش می‌گیرد و برای آخرین بار آنها را می‌بویـد و می‌بوسـد و با آنها خـداحافظی می‌کنـد. پدر برای ماموریتی که امام حسین علیه السلام به او داده است به سوی مکه باز می‌گردد. 🔜ادامه دارد.‌.. 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir