eitaa logo
دارالرحمة
419 دنبال‌کننده
593 عکس
12 ویدیو
1 فایل
اینجا دارالرحمة است... از جنس رواق های حرم... 🌱 کانال رسمی واحد خواهران هیئت راية الهدی
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 بسم رب الشهداء و الصدیقین ... امام خمینی ( رحمه الله علیه) می فرمایند: از دامن زن مرد به معراج می رود.... ✨ و در کربلا نیز زنان قهرمانی هستند که پا به عرصه یاری ابا عبدالله الحسین گذاشته اند... 🌷 در این کشتی نجات الهی هانیه نو عروسِ وهب نخستین و یگانه بانویی است که طعم شیرین شهادت را می نوشد ...و با همسرش وهب در بزم ملکوتیان همراه می شود... 📖 متن زیر داستانی است بر گرفته از روایت زندگی تنها شهیده کربلا هانیه همسر وهب.
هوالمحبوب... وهب و مادرش در صحرای ثعلبیه زندگی آرام و ساده ای داشتند... وقتی به عقد وهب درآمدم، انگار همه زندگی ام و تنها تکیه گاهم وهب بود؛ به ثعلبیه آمدیم و کنار ام وهب زندگیمان را شروع کردیم ... در خیمه ساده ای که، حالا گوشه ای از آن، سهم من بود ... دلم آرام بود و خوشحال از اینکه تکیه گاهم یک مرد واقعی است ... مرد باغیرت و شهامت، مثل وهب ... صبح زود وقتی هوا گرگ و میش بود وهب کاسه ی آبی نوشید، قرص نانی که برایش حاضر کرده بودم را برداشت و گله گوسفندان را راهی صحرا کرد... ◽ مراقب خودت باش وهب ... 🔸 حتما 🔸 چشم به هم بزنی غروب شده و من باز می گردم ...منتظرت می مانم کنار خیمه ایستاده بودم و رفتنش را نگاه می کردم ...ای کاش این آفتاب سوزان ثعلبیه زودتر غروب کند، وهب به خیمه برگردد... با صدای ام وهب که در اصل او خانم خیمه بود، به خودم آمدم... وهب خیلی دور شده بود .... ◾ هانیه ، عروسِ وهب ، کجایی؟ احساس می کنم خانمم قمر را هم خیلی دوست دارم ... ◽ آمدم مادر جان...آمدم .... 📌 ادامه دارد...
فردا صبح با صدای قافله ای که از نزدیکی ما عبور می کردند از خواب پریدم ... وهب رفته بود و من خواب مانده بودم تا رفتنش را تماشا کنم ... از جایم برخاستم تا جرعه ای آب بنوشم، صدای خانمم قمر توجه من را به خودش جلب کرد... انگار با مردی سخن می گوید ... معجرم را به سر کردم و به نزدیکی در خیمه رفتم ... ✨ شما تمام سال را همین جا در ثعلبیه به سر می برید؟ ◾ بله، این خیمه سیاه و فقیرانه قابل شما را ندارد، کاری از من برمی آید کمکتان کنم؟ ✨ نه، ما عازم سرزمینی به نام کربلا هستیم، در راه خیمه شما را دیدم، آمدم تا از شما احوالی بپرسم ... ◾ خدا تو را حفظ کند ...احوال زندگیمان را که می بینی ... روزگار هر چه که باشد می گذرد ....اما به خاطر نبود آب در مضیقه هستیم.... کاش حضرت مسیح در حقمان دعا می کرد و از این تنگناه بیرون می آمدیم ... من فقط صدای آن ها را می شندیم اما از لحن و طریقه صحبتش معلوم بود که مرد بزرگواری است ...ادب و متانتش من را مجذوب خودش کرده بود ... به خانمم قمر گفت تا با او همراه شود... از خیمه بیرون آمدم تا مانع رفتنش شوم اما به راه افتاده بودند ... نگرانش بودم ولی دیدن آن مرد دلم را آرام کرد.. شاید قدمش هم با برکت باشد و ثعلبیه از این خشکی و سوزانی بیرون بیاید و کمی آباد شود... کاش وهب الان اینجا بود... خدای مسیح کمک کند همه چیز ختم به خیر و صلاح شود... نزدیک های ظهر است، بروم تا خانمم قمر بر می گردد گندم ها را آردکنم ... بعد هم به دنبال آب بروم ... تا جرعه ای آب بیاورم و مادر خمیر درست کند طول می کشد... وهب از راه برسد حتما گرسنه است ... 📌 ادامه دارد...
در حال چرخاندن آسیاب بودم تا گندم ها را آرد کنم که صدایی شنیدم، دقت کردم تا ببینم که صدا از کجا و برای چیست؟ انگار صدای آب است ... از خیمه بیرون آمدم خانمم قمر را دیدم که خوشحال و سراسیمه به خیمه باز می گردد‌.‌.. ▪️هانیه هانیه بیا که مسیح جوابمان را داد... ▫️چه شده مادر ... این صدای آب از کجا می آید؟ ▪️ آن مرد، سنگی را از جا کند و این آب جاری شد... خدای مسیح تو را شکر می گویم ... از خوشحالی نمی دانستم چه کنم ...با این آب ثعلبیه از این خشکی بیرون می آید ... وهب دیگر نباید این راه طولانی را برای چراگاه بردن گوسفندان طی کند ... او بیشتر خیمه می ماند و کم تر خسته می شود... ▫️مادر جان این مرد که بود؟ چه قدم با برکتی داشت ... کاش وهب زودتر از صحرا برگردد ...و با دیدن این آب روان خستگی از تنش بیرون رود ... آری کاش امروز وهب زودتر باز گردد... مادر این را گفت و همان جا کنار وردی خیمه نشست . کوزه را برداشتم و به پشت خیمه ها رفتم؛ آب خوشگواری است ...وقتی باز گشتم ، متوجه خانمم قمر شدم، تا به الان او را در این حال ندیده بودم ...نمی دانم آن مرد چه گفته بود که اینگونه کنار خیمه چشم به راه وهب نشسته است و عمیق در فکر است .... انگار زیر لب چیزهایی را زمزمه می کند ... خجالت کشیدم که از او چیزی بپرسم ...اما می دانستم که منتظر وهب است ..‌. داخل خیمه شدم، مابقی گندم ها را آرد کردم ... شروع کردم به خمیر درست کردن، منتظر بودم بیاید و بگوید عروس خمیر را من درست می کنم تو مابقی کارها را انجام بده . اما خبری از او نشد . امروز باید تنهایی نان بپزم . چه شده و چه در پیش داریم ...خدا به خیر کند... 📌 ادامه دارد...
نزدیک های غروب بود که با صدای گله گوسفندان متوجه شدم وهب از راه رسیده است .... اینبار آمدن وهب یکم دلم را مضطرب کرده بود...اما نمی خواستم وهب از این نگرانی بویی ببرد... راستش در همین چند روز آشنایی خوب متوجه شده ام که وهب روی حرف و رضایت مادرش حساس است ... اما اینکه آن مرد چه گفته و ام وهب می خواهد چه چیزی را به او بگوید، نمی دانم ... کاسه آب خنک را برداشتم و به سمت وهب رفتم ... ▫️ سلام بر مرد غیور و مهربان من ... خدا قوت مرد ... بنوش گوارای وجودت ... 🔸 سلام بر هانیه، خانم خیمه وهب ‌‌‌‌... به به عجب بوی نان تازه ای راه انداخته اید... انگار تنهایی، ام وهب کجاست ؟ ▫️ تا الان کنار خیمه منتظر آمدنت بود ولی الان رفت به سوی آبی که پشت خیمه روان شده است ... 🔸 آب روان، آن هم در بیابان خشک ثعلبیه ...هزیان می گویی هانیه ... ▫️ باورت نمی شود امروز به یمن قدوم با برکت مردی بزرگوار، آبی خنک و خوشگوار در این صحرای سوزان و خشک ثعلبیه جاری شده است... حال بیا تا باهم نزد ام وهب برویم تا خودش داستان را برایت تعریف کند... آن وقت خواهی فهمید که هانیه هیچ گاه هزیان نخواهد گفت ... شادی عجیبی در چهره وهب بود ‌‌‌‌... اما دل من آرام نمی گرفت ... رفتیم به سمت خانمم قمر ... حالا قرار است چه بگوید، و چه راهی در پیش داریم خدایِ مسیح به خیر کند... شاید اصلا این نگرانی درست نباشد... شاید هم ... 📌 ادامه دارد...
خانمم قمر به محض دیدن وهب انگار دنیا را به او داده باشند، خوشحال به سمت او آمد... ▪️ سلام بر یل و جوانمردِ قمر ... خسته نباشی مادر جان خوش آمدی مرد خیمه قمر 🔸 سلام بر مادر زحمتکش و دلسوزم چه شده مادر جان خیلی وقت است که تو را اینگونه خوشحال ندیده ام... حتما به خاطر قدوم با برکت مردی است که هانیه از او می گوید و یا جاری شدن این آب گوارا... خانمم قمر سکوت کرد و کنار آب نشست ... حرفش چیز دیگری بود و می دانستم که این خوشحالی تنها به خاطر جاری شدن این آب نیست... کاش زودتر مادر همه چیز را می گفت و راحتم می کرد... ▪️ این مرد نه تنها قدمش با برکت بود که وجودش هم سرشار از لطف و رحمت بود... 🔸 مادر می شود برایم همه چیز را بگویی تا من هم بفهمم شما و همسرم هانیه از که سخن می گویید... ▪️ از مرد عربی سخن می گویم که در کمالات همچون مسیح بود حتی بالاتر از مسیح 🔸 مادر دیگر حرف هایت دارد من را نگران می کند ... ماجرا از چه قرار است ... این مرد کیست ... شما که از کودکی حتی در لالایی هایتان تنها مرد بی بدیل را مسیح می دانستید حال چه شده که حرف از مردی بالاتر از مسیح می زنید ... ▪️ کاش امروز بودی ... کاش بودی تا کرامت، عظمت، ضعیف نوازی و مهربانی این مرد را می دیدی ... 🔸 مادر او خودش را معرفی نکرد؟ نگفت از کدام خاندان و طایفه است؟ 🔸 او گفت از نوادگان پیامبر آخر الزمان است ...حسین بن علی خانمم قمر نام حسین بن علی را که بر زبان آورد اشک از چشمانش جاری شد ... از حال او زبان در کامم خشکیده بود و حتی توان حرف زدن هم نداشتم ... دیگر حتی حال خودم را هم نمی فهمیدم ... کرامت و عظمتی را که مادر از آن حرف می زند را از نزدیک ندیده بودم اما ... ▫️ وهب مادر راست می گوید ... من فقط صدای این مرد آسمانی را شنیدم ... باورت نمی شود آقایی و بزرگواری از کلام او هم پیدا بود... 🔸 مادر آن مرد چیز دیگری نگفت ... ▪️ پیغامی برای تو داشت... پسرم بیا به خیمه برویم که حرف ها دارم ... به سمت خیمه به راه افتادیم ... مادر انگار تمام و وجود و قلبش تسخیر محبت حسین بن علی شده است ... انگار مسیح را در حسین دیده است ... کاش زودتر حرف هایش را بزند تا بدانم که از وهب چه می خواهد ... 📌ادامه دارد...
مشغول آماده کردن سفره بودم که مادر صدایم زد ... ▪️ عروس؛ عروسِ وهب جرعه ای آب برایم می آوری؟ ▫️ چشم مادر جان هم اکنون می آیم وهب رفته بود تا کارهای گله را انجام دهد و بازگردد ... کاسه آب را به مادر تعارف کردم ... ▫️ بفرمایید گوارای وجودتان ... مادر نگاهی از روی محبت به من کرد و گفت: ▪️ تو چقدر وهب را دوست داری؟ سوال مادر مثل آب سردی بود که ناگهان بر روی سرم ریخته باشند ... سرم را پایین انداختم و پاسخی ندادم ... ▫️ بفرمایید نوش جان کنید... مادر کاسه را گرفت و همان جا من را کنار خودش نشاند، دستانم را که از خجالت یخ کرده بودند را در دستان گرمش گرفت و گفت: ▪️ عروس از عشق پاک و صادقانه ات با خبرم منظورم این است که تا کجا پای این عشق ایستاده ای؟ حاضری برای خوشبختی و عاقبت به خیری وهب هر چیزی را بپذیری؟ جواب سوال مادر حتی برای خودش هم مثل روز روشن بود اما چرا این سوال ها را می پرسد نگرانم می کرد ‌‌‌... هنوز پاسخ مادر را نداده بودم که وهب داخل خیمه شد ... 🔸 خوب باهم خلوت کرده اید ... با دیدن وهب مثل فردی که از زیر یک بار سنگین بیرون آمده باشد نفس راحتی کشیدم و از جایم برخاستم ... ▫️ وهب بیا این بالا کنار مادر بنشین تا من بروم شام را بیاورم ... ▪️ نه عروس حالا برای شام خوردن وقت زیاد است ... بنشین که با هر دو شما کار دارم ... چند دقیقه ای سکوت خیمه را فرا گرفت ... انگار مادرحرفی که می خواهد بزند؛ برایش سخت است ... ▪️ وهب جانِ مادر قهرمان قصه های کودکی ات را به خاطر داری؟ 🔸 آری همان مرد با غیرت و شهامتی که به دنبال حقیقت بود.. همان که می خواست دنیا را گلستان کند ...و همه را ازبند ظلم نجات دهد... چه شده به یاد خاطرات کودکی ام افتاده اید؟ ▪️ به نظرت همچنین مردی وجود دارد؟ 🔸 مادر خوب است خودتان می گویید مرد قصه های کودکی، باید در رویاها به دنبال همچنین مردی بگردیم، در بیداری او را نخواهیم یافت، مگر آنکه مسیح باشد . ▪️ اما پسرم من او را یافته ام... مردی حتی غیورتر و دلیرتر از قصه های کودکی ات ... مردی که فکر می کنم مسیح هم ولایت و برتری اش را پذیرفته است ... 🔸 باورم نمی شود این ام وهب باشد که اینگونه درباره مسیح سخن می گوید ... مادر واضح تر سخن بگویید تا بفهمم می خواهید چه بگویید... ▪️ می گویم پسرم می گویم.... 📌ادامه دارد...
▪️امروز صبح مثل همیشه از جایم بلند شدم ...دیدم کوزه خشکیده است و باید به دنبال آب بروم ...تشنگی عجیبی به جانم افتاده بود ...کوزه را برداشتم و از خیمه بیرون رفتم ...صدای قافله ای که از نزدیکی خیمه می گذشت توجه مرا به خودش جلب کرد خوب که نگاه کردم دیدم انگار مردی به سمت خیمه فقیرانه ما می آید ... با خودم گفتم حتما به دنبال آب و غذا می گردد... خواستم بروم که مرا صدا زد ... ✨ صاحب این خیمه شما هستید ... ▪️ آری، اگر در پی آب آمده اید باید کمی صبر کنید ... ✨ نه مادر ، من صاحب کاروانی هستم که الان در حال حرکت است .‌‌‌‌.. ▪️ آمده بود تا حالی از مابپرسد وقتی که فهمید به خاطر بی آبی در مضیقه هستیم به راه افتاد در پشت خیمه ها سنگی در زمین فرو رفته بود آن را از جا در آورد و در مقابل چشمانم این آب گوارا جاری شد ... انگار دستانش معجزه می کرد ... مهربانی و عطوفت و ضعیف نوازی از کلام و رفتارش مشهود بود‌‌‌... از او پرسیدم که ▪️ شما از کجا می آیید ؟ برای چه به کربلا می روید؟ آنجا هم بیابانی است مانند ثعلبیه ... ✨ ما از مدینه حرکت کرده ایم ...به دعوت مردم کوفه در این طریق به راه افتاده ایم ▪️ پس چرا در کربلا می مانی؟ آنجا تا کوفه فاصله دارد ... نام تو چیست؟ از کدام طایفه و قبیله هستی ؟ ✨ نامم حسین بن علی است از نوادگان حضرت محمد آخرین پیامبر خدا هستم ، همان که حتی مسیح هم مژده آمدنش را داده است ... ▪️ حسین بن علی ...از عنایت و کرامتت معلوم است که پیامبر زاده ای، آقا زاده ای ... اگر عصاره و نتیجه پیامبر آخر الزمان حسین بن علی است مسیح حق داشته است که مژده آمدن همچنین پیامری را بدهد ... اما کاش به کوفه نمی رفتی... 📌 ادامه دارد...
مردم کوفه نامه ها دادند و گفتند همانا براى ما امام و پیشوایى نیست، پس به سوى ما بیا... وما برای کمک و یاری دین خدا و مردم کوفه دعوتشان را لبیک گفتیم ... 🔸 خوب مادر او امام و پیشوای مسلمانان است ...باید هم کوفیان از او دعوت می کردند... ▪️ وهب جانِ مادر کوفیان نقض پیمان کردند ...حسین بن علی گفت در راه کوفه باخبر شده است که سفیر حسین، مسلم بن عقیل را کوفیان بعد از بیعت با او رها کرده و غریب و تنها در کوفه به شهادت رسانده اند.. کوفی جماعت است دیگر ...وای بر کوفیان ... 🔸 اگر اینگونه باشد، اینک دیگر حسین بن علی در کوفه جایی ندارد ... ▪️ بله مادر، اما حسین بن علی به مدینه باز نمی گردد ... او می رود تا دین خدا و اسلامی را که خدا به واسطه جدش رسول الله ابلاغ کرده است، را یاری کند ... مادر همه حرف هایش را با یک شور و حرارتی تعریف می کرد...با حرف هایش اشک می ریخت، می خندید، خیلی حال عجیبی داشتن، انگار حسین بن علی را سالها می شناسد و عشق و محبت او تمام وجودش را گرفته...این ملاقات کوتاه با حسین علی با او چه کرده است ... نگاهم به وهب افتاد ...انگار در دل او هم غوغایی بر پا شده بود ... ندیده عاشق شده است... دیگر دلم طاقت نداشت ... مادر این حرف ها را می زند تا از وهب چه چیزی را بخواهد ...نکند بگوید ... ▫️ مادر جان، پیغام حسین بن علی برای وهب چیست؟ او از وهب چه می خواهد؟ ▪️ عروس او هدف مقدس هجرت و حرکتش را کامل برایم گفت ...او مثل یک پدر دلسوز است برای امتش ... موقع رفتن گفت : ما نیاز به یار و یاور داریم، وقتی پسرت وهب بازگشت به او بگو به ما بپیوندد و ما را در دفاع از حق و مبارزه با ظلم کمک کند ... وهب، چه می کنی؟ آیا دعوت حسین بن علی را لبیک می گویی؟ 📌ادامه دارد...
حرف های مادر انگاری محبت حسین بن علی را در دل من هم شعله ور کرده بود ... با اینکه مردم کوفه با او نقض پیمان کرده اند اما او باز هم برای هدایتشان به راهش ادامه می دهد ... چه خوب می شود اگر وهب نیز مانند حسین بن علی و زیر سایه او باشد... حالا خوب دلیل سوالات خانمم قمر را فهمیده بودم ... او می خواهد تا من مانع رفتنش نشوم و او به سوی خوشبختی و عاقبت به خیری برود... ▪️ وهب می خواهی چه کنی؟ آیا خودت را به قافله حسین بن علی می رسانی؟ 🔸 بله باید خودم را به کاروان حسین برسانم ...دعوت همچنین مرد آسمانی را لبیک نگفتن حماقت است ... سکوت کردم و گوشه ای نشستم، راضی بودم از اینکه وهب به یاری حسین بن علی برود، می خواستم که او عاقبت به خیر حسین شود، اما تحمل دوری او برایم سخت بود، نکند رفتنش دیگر بازگشتی نداشته باشد ... 🔸 هانیه، هانیه...به چه می اندیشی؟ ▫️ من نمی خواهم مانع رفتنت شوم، اما دوری تو نیز برایم سخت است ... ▪️ عروسم قرار نیست که وهب تنها برود، ما نیز با او خواهیم رفت ... حرف خانمم قمر انگار آبی بود بر آتش وجودم ...خوشحال بودم که با وهب خواهیم رفت، دیدار حسین بن علی هم که جای خودش را دارد ... ▫️ خوب مادر جان نان های تازه کم کم دارد از داغی می افتد، بروم شام را بیاورم ؟ ▪️ بله، اما باید همین حالا بار و بنه را ببندیم ، تا قافله حسین دور نشده است؛ زودتر خودمان را به آنها برسانیم ... بعد از شام حرکت خواهیم کرد ... 📌ادامه دارد...
وهب مشعلی روشن در دستانش بود تا نور و روشنایی راهمان باشد... در آن ظلمت شب، صورت وهب در نور مشعل همچون ماه شب چهارده می درخشید ... اولین راهی است که باهم، همسفر شده ایم ... سفری با برکت که به عاقبت به خیری ختم خواهد شد ... ▫️ وهب جان، این اولین سفری است که با تو هم مسیر شده ام ... 🔸 بله هانیه بانو، خواست و تقدیر الهی بر این بود که باهم به سرزمین نینوا به سوی کربلا راهی شویم ... امیدوارم که کاروان حسین خیلی دور نشده باشد و بتوانیم خودمان را به آنها برسانیم تا ادامه راه تا کربلا را با آنها همسفر شویم ... ▫️ وهب جان، فکر می کنی عاقبت این سفر به کجا ختم شود؟ نکند هنگام بازگشت تو را نداشته باشم ؟ 🔸 هانیه بانو، این چه فکر و اندیشه ای است که بر جانت افتاده است ...می شود هم آخر این سفر چیز دیگری باشد ...خوب فکر کن نو عروسِ وهب ... ▫️ وهب، حسین بن علی به جهاد می رود... 🔸 هانیه جان بس است ...دیگر فکرش را نکن ...اگر رضایت نداری هم اکنون باز می گردیم ... ▫️ نه نه، من به این سفر رضایت دارم اما کمی نگرانم ... 🔸 نگران چی؟ اکنون که در کنار تو قدم می زنم، آینده هم که هنوز روی خودش را به مانشان نداده است، پس حرصش را نخور بانو جان ... ▪️ عروسِ وهب تو باید قوی باشی و پشتیبان همسری که قرار است به یاری حسین برود ... این یعنی خوشبختی ...پس شاد باش و بخند ...تا دل وهب هم آرام بگیرد ... ▫️ بله مادر جان ...تمام سعیم را می کنم که صبور باشم و قوی ... من وهب را دوست دارم، اما این دوست داشتن قرار نیست مانع راه درستی شود که وهب انتخاب کرده است... حاضرم برای خوشبختیمان هر چیزی را تحمل کنم ... ▪️ مطمئن باش که وهب، قدر همچنین عروس خوبی را می داند ... سریع تر برویم تا زودتر به کاروانیان برسیم باید همین حوالی جایی اتراق کرده باشند... در این کاروان خانم ها و اطفال زیادی هستند ...حتما حسین بن علی مراعات حالشان را خواهد کرد، تا سختی به آنها نرسد ...به آنها خواهیم رسید ... در راه با خودم عهد بستم که صبور باشم و قوی، نگذارم نگرانی از دست دادن وهب به جانم بیفتد و از پا درم بیاورد... می خواستم مانند خانم ها و بانو هایی باشم که با حسین بن علی همراه اند و قوت قلب مردانی هستند که قرار است برای یاری دین خدا جهاد کنند... راستی آیا حسین بن علی بفهمد ما پیرو دین مسیح هستیم مارا خواهد پذیرفت ... اصلا خانمم قمر فکر این را کرده است ... 📌ادامه دارد...
▫️ آنجا را نگاه، انگار کاروانی اتراق کرده است ... 🔸 شما همین جا بایستید تا من بروم از نزدیک ببینم، چه کسانی هستند...شاید کاروان حسین بن علی نباشد ... ▫️ وهب، خیلی مراقب خودت باش ... 🔸 به روی چشم هانیه بانو، هم اکنون باز می گردم ... ▫️ خدای مسیح پشت و پناهت ... ▪️ عروس وهب ▫️ بله مادر جان ▪️ من قصد دارم، دین و آیین اسلام را بپذیرم... با دیدن حسین بن علی انگار حجت بر من تمام گشته است ... احساس می کنم اینگونه قلب مسیح هم از من شاد خواهد شد ... هانیه، شما چه؟ دین اسلام را خواهی پذیرفت؟ ▫️ مادر جان، ما قرار است با کاروان حسین همراه شویم ...وقتی عشق حسین در دلت باشد ...نمی شود که عشق خدای حسین نباشد... ▪️ درست است عروسِ وهب، واقعا وهب خانم فهمیده و با کمالاتی دارد ...آفرین بر مادر وهب که انتخابش درست بوده است... مادر این جملات را با شادی تمام می گفت و می خندید... پذیرفتن دین اسلام برایم شیرین بود ...قبلا داستان های زیادی از رشادت ها و مهربانی های محمد شنیده بودم ... علی و دلاوری هایش هم که همیشه ورد زبان ها بوده است ...علی یل و دلاور مرد خیبر شکن ... حال خدایا حجت را برما تمام کردی تا به راهی بیایم که حتی مسیح هم مژده آن را داده است... خوشحالم که قرار است عاقبت به خیر عشق حسین شویم... 🔸 ام وهب، هانیه بانو، برویم که درست آمده ایم ...کاروان حسین بن علی است که اتراق کرده اند.‌‌.. ▪️ خدا را شکر، خدا را شکر که به آنها رسیدیم ... به سوی کاروان به راه افتادیم، فاصله زیادی نبود... تا کنون وهب را اینگونه شاد و سرحال ندیده ام ... 🔸 سلام بر تو ای مرد عرب ... خیمه حسین بن علی کدام است ... 🔹 سلام بر شما، کمی جلو تر که بروید، به اولین خیمه که برسید، خیمه حسین بن علی است... نام تو چیست؟ از کجا می آیی؟ 🔸 نام من وهب است، به دعوت حسین بن علی به شما ملحق شده ایم ... ثعلبیه مکان زندگی ماست ... 🔹 خوش آمدی مرد، حتما حسین بن علی منتظرتان است ... بروید با دیدن شما خوشحال خواهد شد ...بروید ... 📌ادامه دارد...
هرچه به خیمه حسین بن علی نزدیک تر می شدیم حالم منقلب تر می شد... خیمه حسین برایم حکم آب حیاتی را داشت که رسیدن به آن خوشبختی ابدی را نصیبم می کرد... مردم کوفه اگر ترس از دست دادن دنیایشان نبود...پیمان خویش را با این در نایاب نقض نمی کردند... همه سیاه بختی ها از دنیا پرستی است ... وارد خیمه ساده و با صفای حسین بن علی شدیم ... انگار منتظر آمدنمان بوده است .‌‌‌.. خیمه حسین، خیمه ای بود که با عشق پاک و صادقانه خدای مسیح به آن وارد شدم و قرار است با عشق بالاتری که آن خدای حسین است خارج شوم ... چه خیمه با برکتی ...چه خیمه پر نوری .‌‌‌.. ✨ سلام بر خانواده آسمانی وهب ... با شنیدن صدای حسین تمام افکارم پاره می شود، سرا پای وجودم را عشق و ادب فرا می گیرد ...یک پارچه حضور می شوم ... ▪️ سلام بر مرد خدا ...کسی که ضعیف نوازی و مهربانی را از اجداد پاکش به ارث برده است ... حسین بن علی ... ایشان وهب، غلامتان است ... ایشان هم نو عروس وهب، کنیزتان ... ما برای یاری شما و دین خدا تا پای جان ایستاده ایم ... با دیدن حسین بن علی حجت بر ما تمام گشته است ...آمدیم تا در حضورتان بر دین و آیین پاک محمد اقرار کرده ...و راه چند ساله را با حسین بن علی یک شبه طی کنیم ... باید چه کنیم آقا زاده ... حسین بن علی آن قدر گرم و صمیمانه ما را پذیرفت که انگار سالیان سال است که منتظرمان بوده و تازه به او رسیده ایم همراه حسین زمزمه عشق به خدایش و رسولش را با حلاوتی که تا کنون هیچ چیز کاممان را اینگونه شیرین نکرده بود، خواندیم ... اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله ... 📌ادامه دارد...
هوا کم کم رو به سپیدی صبح می رود ... کاروان، آرام آرام آماده حرکت می شود، صدای زنگ شتران و شیهه اسبان بلند می شود... کاروان حسین با تمام کاروان های دیگر فرق دارد... کاروانی که قرار است طرف معامله اش خدای حسین باشد... کاروانی که، مردان شجاع و دلیری دارد که مرد میدان جنگ و شهادت اند ... کاروانی که، خانم هایی عفیف و پاک دامن دارد، که هر کدام از آن ها اسوه صبر و استقامت اند... کاروانی که، یک عمه دارد، ایشان دلگرمی و قوت قلب همه است ... کاروانی که، یک عمو دارد، هر چند علمدار است اما بچه ها او را خیلی دوست دارند؛ تا وقتی عمو کنارشان هست خنده از لب هایشان نمی افتد ... کاروانی که، کودکان زیبا و دوست داشتنی دارد، همه عمه و عمو را خیلی دوست دارند... کاروانی که، یک دختر بچه شیرین زبون دارد به نام رقیه بانو ... کاروانی که، یک طفل شیر خوار و دوست داشتنی دارد به نام علی اصغر ... کاروانی که، یک رباب دارد، خانم مانند پروانه گرد طفل شیرش می چرخد تا نکند طفلش سختی ببیند... کاروانی که، حسین بن علی دارد... حسین و ما ادراک الحسین ... بهتر است بگویم، دلخوشی کاروان حسین است ... با همه کاروان ها فرق می کند... هر کس با این کاروان همراه شود عاقبت به خیر حسین می شود ... کاروان حسین به سوی کربلا به راه می افتد ..‌. 📌 ادامه دارد…
کاروانِ کوچک حسین به دنبال سرنوشتی محتوم، قدم به راه نهاده بود ... خطی از غبار، دامان صحرا را می شکافد...تاچشم کار می کند دشتی سوزان است و بوته های خار. خدایا! چه سری در این سفر نهفته است؟ کاروانی غریب، خورشیدی شعله ریز، صحرایی سوزان و مقصدی که انتهایش به عاقبت به خیری ختم خواهد شد... ▫️ وهب چقدر راه تا کربلا مانده است ؟ 🔸 چه شده، آیا هانیه بانو برای ادامه راه نیاز به استراحت دارد؟ ▫️ نه وهب جان، این مسیر سراسرش عشق است ...خستگی نمی شناسد ... نگاه کن انگار هیچ کس در این کاروان خستگی را نمی فهمد... سوالم را پاسخ ندادی ... 🔸 مسافت زیادی تا کربلا نمانده است ...نزدیک است که برسیم ... ▫️ وهب می دانی که تا به امروز چقدر از زندگی شیرین و با برکتمان می گذرد ؟ 🔸 حساب دقیقش از دستم خارج شده است بانو ... ▫️ اما من دقیق می دانم که نه روز است، همسری دلاور مردی مثل وهب را پذیرفته ام ... و خدا را شاکرم که ماه عسل زندگی ام همسفر شدن با قافله حسین است همان روز قافله ی کوچک حسینی به سرزمین کربلا آن معبرِ گشوده بر قلبِ بهشت می رسد؛ گام ها درنگ می کنند، حسین بن علی نگاهی به زمین می افکند و نگاهی پر معنا به آسمان. فرات انگار بر سینه ی سوخته ی دشت خنکای خود را هدیه می دهد و پیش می رود.  آقا زاده، سکوت را می شکند و در برابر چشمان بهت زده ی یارانِ خویش و سپاهیان مسلّحِ «حرّ» به سخن می ایستد و آسمان را خطاب می کند: ✨ «اَلَّلهُمَّ اِنّی اَعوُذُ بِک مِنَ الْکرْبِ وَ الْبَلاءِ» 📌 ادامه دارد...
روایت روز هایی که در کربلا سپری می شد، روایت حماسه‌ای جاودان از عشق، ایثار و فداکاری بود.... روایتی که در تاریخ دیگر عین آن تکرار نخواهد شد... ▪️ می بینی عروسم، این شیر نر جوان، این قد رعنا، همان تازه داماد خجول است ... ▫️ در این رزم جامعه بیشتر عاشقت شدم وهب ... ▪️ عروس، او را در میانه میدان ببینی عقل و هوشت را می برد و مجنونت می کند ... ▫️ بلدی وهب، بلدی خوب بجنگی؟ 🔸 شمشیر و اسب آبروی هر عربی است، من هم یک عربم سعی می کنم حفظ آبرو کنم ... ▪️ پسرم همای سعادت بر شانه هایت نشسته است ...تو به واسطه دستان پر مهر و با برکت نوه پیامبر گلچین شده ای ...تو به بزم ملکوتیان دعوت شده ای ‌‌‌...سعیت را بکن تا به مهمانی برسی ... ▫️ مادر به گونه ای سخن می گویید که انگار آخرین بار است وهب را می بینم ... ▪️ امروز در دشت نینوا اسماعیل پشت سر اسماعیل ایستاده اند تا ذبح شوند...پسر من هم یکی از آنها است ... ▫️ پس من چه کنم که نه مادری دارم، نه پدری، تنها تکیه گاه و امیدم وهب است ...کم تر از بیست روز است که عروستان شده ام ... وهب رفتنت شرط دارد ... باید در مقابل مولایمان حسین شرطم را بپذیری تا راضی به رفتنت شوم ... وارد خیمه حسین بن علی شدیم، همان جایی که تسکین روح و آرامش قلبم بود ... سر افکنده بودم اما باید با این سن و سال در این آزمون دشوار از خوشبختی خویش حفاظت می کردم، باید از تنها تکیه گاهم می گذشتم ... ▫️ وهب در مقابل حسین بن علی قول بده چیزی را که در دنیا به من نداده ای در عقبی به من بدهی ...باید در قیامت من عروس تو باشم... 🔸 کجا سیر می کنی بانو ... ▫️ همان جایی که تو به شوق وصالش بال بال می زنی ... ▫️ مولا جان من به جز وهب در این دنیا کسی را ندارم، می پذیرید بعد از او من کنیز و همراه خاندان شما باشم ... وقتی مولا درخواستم را پذیرفتند، وهب شرطم را قبول کرد از او دل کندم تا خودش را به بزم ملکوتیان برساند‌‌... وهب راهی میدان شد ... 📌 ادامه دارد...
وهب در میانه میدان رجز می خواند ... اگر مرا انکار می ‌کنید پس -بدانید که‌- من وهب هستم. به زودی من و ضربتم، حمله و هیبتم را در جنگ خواهید دید. پس از خونخواهی یارانم، انتقام خود را می‌ گیرم... در آن همهمه و هیبت جنگ صدای وهب که در گوشم می پیچید ...بند دلم را پاره می کرد... دلم قرار نداشت ...ای کاش من هم اکنون در میانه میدان در کنار او بودم ... کاش می توانستم همراه او خودم را به مهمانی و بزم ملکوتیان می رساندم ... هر ملعونی را که وهب می کشد و هر ضربت شمشیر و تیر و نیزه ای که بر بدن وهبِ من فرود می آمد ، مدال افتخاری بود برای خانم قمر که گرانقدر ترین دارایی اش را در راه اسلام داده است.... آفتاب سوزان دشت کربلا ، خون هایی که از وهب می رود ...حتما او را از قبل بیشتر تشنه کرده است ... کاش جرعه ای آب داشتم تا به لب های خشکیده ات می رساندم ... وهب در میانه میدان از حال رفته است نمی دانم با او چه کنند و کجا می برندش ، نکند چون مسیحی بوده است بر سلیب بکشند تا تحقیرش کنند... خدای حسین تو تنها یاور او هستی ...وهبم را به تو سپردم ...او عزیز بپذیر ... دیری نپایید که سر بریده همه زندگی ام وهب را در مقابل خانمم قمر انداختند... او عاقبت به خیر حسین شده بود صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید... با خون سر و رویش را خضاب کرده بود برای رسیدن به بزم ملکوتیان ... آمدم سرش را در آغوش بگیرم تا مرحمی شود بر زخم های قلبم ... تا یک بار دیگر وهبم را ببویم ... اما دستانم طاقت نداشت ... از دور سرش را نگاه می کردم ... اشک هایم بی اذن من بر گونه هایم جاری بود... خانمم قمر زن با صلابتی بود که حتی یک اخم کوچک هم بر چهره نیاورد ... مادر سر وهب را در آغوش گرفت ، خون از چهره‌اش پاک می‌کرد و می‌گفت: «ستایش مخصوص خدایی است که رویم را سفید و چشمانم را به شهادت فرزندم در رکاب امامش روشن کرد ... گواهی می‌دهم که یهود و نصاری و مجوس در کلیسا و آتش خانه‌ های خود از شما قوم ظالم به ظاهر مسلمان بهترند.» مشغول تماشای صورت غرق به خون وهب بودم که خانمم قمر سر را برداشت و راهی میدان شد... با همه توانی که در بازو داشت سر همچون ماه وهب را به سمت لشکریان دشمن پرتاب کرد و با صدایی که در آن چیزی جز صبر و مقاوت هویدا نبود فریاد زد‌‌‌.... ما چیزی را که در راه اسلام داده ایم پس نمی گیریم ... 📌 ادامه دارد...
خانمم قمر وقتی از میدان بازگشت مصمم تر از قبل عمود خیمه را از جا کند و به میدان رفت ... دو نفر از دشمنان را به هلاکت رساند...آنگاه مولایم حسین ایشان را صدا زدند و گفتند: ام وهب به خیمه برگرد، پسرت اکنون در کنار رسول خدا است . پیکر غرق خون و خسته وهب من در میانه میدان مقابل چشمانم افتاده است ... آفتاب سوزان و بی رحم سرزمین کربلا وهبم را می سوزاند ... باید خودم را به او برسانم ... خون از پیکرش پاک کنم و برایش سایه بانی شوم که راحت بخوابد و خستگی نبرد را از تن بیرون کند... باید نزد وهب بروم ... از اینجا به بعدش را دیگر تاریخ روایت می کند ... هانیه نو عروس وهب خودش را به پیکر در خون غلطیده وهب رسانید ...خون ها را از پیکر او پاک می کرد و می گفت بهشت برتو گوارا باد ... شمر با دیدن حال غریب و جان سوز نو عروس وهب در کنار جنازه همسرش به غلامش رستم دستور داد تا او بکشد ‌‌‌... رستم با عمود بر سر آن نو عروس زد و او را به شهادت رسانید .... نو عروس وهب نخستین و یگانه بانوی شهیده کربلا است که در راه دفاع از حریم امام حسین علیه السلام جان خودش را داد. او خودش را به وهب رسانید تا باهم نزد رسول خدا در بزم ملکوتیان باشند... وهب و نو عروسش روزی که به شهادت رسیدند تنها ده روز بود که مسلمان شده بودند... آنها عاقبت به خیر حسین شدند