eitaa logo
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
569 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
940 ویدیو
101 فایل
_بـہ‌نـٰام‌جـٰان‌‌پاڪ‌‌تـو☁️. .
مشاهده در ایتا
دانلود
••بسمِ‌ࢪَب‌ِّاَلشُّھدَآٰ‌وَاَلصِّدِّیِقینَ🖐🏼🕊••
دوهفتـه‌بعــدازشھادتِ‌جھاد،‌خواب‌دیدم اومده‌پیشــم‌مثل‌زمانےڪه‌هنوززنده‌بود وبه‌من‌سرمےزدومیومدپیشـم. گفتم:جهاد،چـرااینقدردیراومدے؟ خیلےمنتظـــرت‌بودمـ جھادگفتـــــ: بازرسے‌هاطول‌ڪشیـد،برای‌همین‌دیـــــراومدم. درعالم‌خواب‌یادم‌نبودشهیدشدھ‌فڪر ڪردم‌بازرسےهای‌سوریہ‌رومیگھ گفتم:مگہ‌توازبازرسےردمیشے؟؟! گفت:آره، بیشترازھمہ‌سـربازرسےنمازوایسادم باتعجب‌گفتم‌بازرسۍچے!!!!! گفت:بازرسےنماز وادامہ‌داد: بیشترازهمہ‌چیزازنمازصبح‌سؤال‌میشہ‌نمازِ صبح تازه‌یادم‌اومدجھادشھیدشده. پرسیدم:حساب‌قبرچے❗️ گفت:شھداحساب‌قبرندارݩ حسابی‌درڪارنیست.ما هـــــم‌الان کارموݩ‌تموم‌شدوراه‌افتادیـم...
🖐🏻‼️ داداش ‌بابات ‌برات ‌گوشی ‌میخره‌ که بری‌ شا‌د نصب کنی و درساتو ‌بخونی نه ‌اینکه ‌بری ‌تو ‌اینستا واسمون فاز برعنداز هارو‌ برداری !
•••❀••• اگَࢪمیخۅاهےعاشِقِ‌چیزۍشَوۍ باعَمَل‌وࢪَفٺاࢪعاشِق‌شو...🍃♥️ مثلااگࢪمیخواهے عاشقِ‌حٌ‌ـسِین‌شَوۍ؛ هَࢪرۅزدَࢪیِڪ‌ساعتِ‌ مَخصوص‌بِگـو : "صَلَّےاللّٰھٌ‌عَلَیْڪَ‌یـٰاابـٰاعَبدِاللّٰھ...💔"
≼🖇💛≽ ‌ زِنـدِگۍرا،بـٰایَـدزِندِگـۍڪَرد؛ آن‌طـورکِہ‌دِلَـٺ‌مِـۍگویَد...!シ ‌ ¦🌞⃟🌻¦⇢ ••
‹🌻💛› ‏‏طـرَف‌بہ‌رِفیـقِش‌میـگہ..🖐🏻! ریـٰآنَبـٰآشہ‌اِمـروز‌دویسـت‌تـومَن‌🚶🏻‍♂..! دآدَم‌بـرآ؎ِڪمَڪ‌بہِ‌نیـٰآزمندا..😐!ـ خوآستَـم‌اَزهَمینجـٰآبِگَـم..🙍🏻‍♂!ـ دآدآش‌اَصـلافِڪرنَڪنۍریـٰآشُـده‌هـٰآ😐:/ چـون‌تویـۍخُـدآبہِ‌حِسـٰآب‌ریـٰآنَنِـوشتہ🤦🏻‍♂..! ..🙄! ‌ ☀️⃟💛¦⇢
😍۷۰۰ بشیم ۲۰ ریال پرداخت ایتا میزارم😍
🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜 با دست کمی هلش دادم_حاال هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید_محیا دستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب_هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای توی دیگ نوشابه ها بازی کردم! چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه_ تالفی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟ تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیر علی!!و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!! سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدید م جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم ! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد_کجایی مادر ؟آره همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد_بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده امیر علی االنه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد از دیدنم! قبل هر اعتراضی مادبزرگ گفت راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟! دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد _حاال تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...! باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها! مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حاال این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمیندازه تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم مامان بزرگ_کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش_هنوز که واستادی دختر برو دیگه به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو! با نزدیک تر شدنم سرم رو باال گرفتم ....صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حاال نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش! حس کردم صدام میلرزه از این همه نا آرومی درونم_سلام آقا مرتضی 📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀
📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀 نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئنا تلخ بود ... فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم آقا مرتضی_سالم محیا خانوم زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علی رویاهام ! _نباید میومدی توی حیاط حاال هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده ی امیر علی!...شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ...اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش زیرلب غر زد_محیا... صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:می دونم میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم ! سعی می کردم در آرامش نداشته ام و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشمام چکید درست جلوی پای من و امیرعلی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود_میدونم اگه بگم به خاطر من, حرف مسخره ایه پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت! کالفه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : برو تو خونه درست نیست اینجایی! نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییر نداد اخم پیشونیش رو ! رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت...امشب فقط دلم تنهایی می خواست که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو ! صدای السالم علیک یا ابا عبداهلل )ع( طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سالم زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حاال مال من بودو ولی نبود! زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر علی گوش میکردم؟؟ جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم! برام مثل یک خواب گذشت یک خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود! نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدن رو! جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظر نخواست انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز, که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون ! نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم قبل تصمیمات بقیه !شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود که منصرفم کنه چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسین من راضیم به رسیدن به آرزوی همیشگیم! 📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀
¦→🎀🐷 •‌‌‌‌‌‌‌ لذت‌با‌ط‌‌بدونو‌فقط‌یہ‌نفر‌میدونہ اونم‌منم،‌رفیق‌جانا..!•😌🌿•` •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🐽🌩¦←••
‹🖇📌› ‌ روزگارِمـٰان‌تَـلخ‌اَست بیـٰاییدرَنگـارنگ‌هَم‌دیگرباشیم...シ! ♥️⃟📕¦⇢ ••