🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
●○#پارتچهارم●○
_خب بگو بیاد ببینمش!
تا ببینم کی ه که انقدر حرص تو رو در آورده.
_االن که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میاد .
_باشه پس، فردا م ی بینمش.
از دیوار مورب ش یشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ای نکه برگردم به صدای منشی گوش دادم
که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن دار ی.
پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه االن میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و
رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو ندادی ها!
_توی جیب کتمه.
کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مارک ی که روز قبلش از ترکی ه براش خر یده بودم نیشش بازشد و با گفتن
دمت گرم داداش ازم تشکر کرد
با رفتن پرهام دوباره به شهر شلوغ زیر پام خیره شدم
از دیدن این منظره هیچ وقت س یر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور م ی کردم.
دیدن آدما و ماش ینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود.
من فقط چهار روز برای کار به ترکی ه رفته بودم و توی این مدت بابا برای بخش اداری کار خونه نیرو استخدام کرده و پرهام رو از
این موضوع ناراحت کرده بود.
همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایی د می کردم.
او همیشه دخترای به قول خودش خوشکل و پسرای پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبار بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه
و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حاال پرهام هم از من می خواست ی ه جوری
اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار.
من و پرهام سالهایی زیاد ی بود که با هم دوست بودی م و تقریبا همه ی وقتمون با هم م ی گذشت.
شخصیتش جور ی بود که در عرض یک هفته چند ین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود.
با چهار دختر مجرد ی که تو ی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با نازی منشیمون بود.
ولی من بر عکس او، د یر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دخترا ی اطرافم بودن که به سمت من م یومدن که من ازشون خوشم
نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم.
#کپیممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜
#پارتچهارم
#عشقبہطعݦساڊڴۍ
با دست کمی هلش دادم_حاال هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو
نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید_محیا
دستت چی شده؟؟
نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب_هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای
توی دیگ نوشابه ها بازی کردم!
چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود!
عطیه_ تالفی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت
آب کردی آره؟؟
تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین
خاطره ای که من توش بودم و امیر علی!!و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی
بود!!!
سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو از
مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدید م جلوی عطیه بشکنه!
_من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره
عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم !
مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید
_کارم داشتین مامان بزرگ؟؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد_کجایی مادر ؟آره
همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد_بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده
امیر علی االنه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد از
دیدنم!
قبل هر اعتراضی مادبزرگ گفت راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟!
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد
_حاال تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره!
قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...!
باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها!
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم
_میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حاال این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمیندازه
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن...امیر علی روی من رو زمین
نندازه؟!
مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده !
این حرف یعنی اعتراض ممنوع!
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم
مامان بزرگ_کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم
هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی
سرش_هنوز که واستادی دختر برو دیگه
به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...بین شلوغی حیاط با نگاهم
دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم بی قراری
می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم
چادرم رو!
با نزدیک تر شدنم سرم رو باال گرفتم ....صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی
حاال نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!
حس کردم صدام میلرزه از این همه نا آرومی درونم_سلام آقا مرتضی
📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀