#پارتاول
#دختࢪبسیجے
خلاصه ی رمان:
بانوی بسیجی بر عکس اسمش در بارهی آراد! پسری پولدار و بی بند و باره که زندگیش رو صرف
خوش گذرونی و کارش کرده ولی از یه جایی به بعد با ورود آرام دختری ساااااااده و م رور و در عین
حال پایبند به اعتقادات! به زندگیش مسیر زندگیش عوض می شه و برای اولین بار توی زندگیش
عشق رو تجربه می کنه!
داساتان از اونجایی شارو می شاه که آراد بعد از اینکه از مساایرت بر می گرده می بینه در یاب
او پدرش برای شرکتشون نیروی جدید استخدام کرده و یکی از این نیروها آرامه که آراد و دوستش
پرهام، چشااای دیدنش رو ندارن و می خوان هر جور که شاااده او رو اخرا کنن بدون اینکه پدر آراد
که صااااحر شااارکته چیای در این مورد ب همه و وانمود کنن آرام رو به خاکر کی کاری و نا واردیش
اخرا کردن !
بانوی بسیجی داستانی کل کلی و عاشقانه از زبان اول شخص یعنی آراد و با پایانی خوش است.
ماشین رو توی پارکینگ بارگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت پارک کردم و به کرف
آسانسور قدمای بلند برداشتی.
حسااااااابی از کار بابا که بدون مشااااااورت با من نیروی جدید برای بخش اداری اسااااااتخدام کرده بود
عصابی بودم و می خواساتی زود تر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم همه کاره اون شرکت منم و فقط باید با اجازه من استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن.
#کپیممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
●○بسمربنور○●
¤▪︎#پارتدوم▪︎¤
توی آسانسور وایستادم و دکمه طبقه ی دهم رو زدم.
هنوزم صدای عصبی بابا توی گوشم می پیچید که اگه هنوز میخوام توی موقعیتم بمونم
نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم.
با رسایدن به طبقع دهی، خیلی عصابی در در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین
که یه قدم برداشتی و خواستی به سمت دیتر برم، محکی به کسی خوردم و از حرکت وایستادم.
دختر چادری ای که بهش خورده بودم، در همان حال که مشاا ول جمع کردن برگه های ولو شد
روی زمین بود سرم داد زد:
_آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه؟
این دختر بد موقعی رو برای زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و
دوما انقدر عصابی بودم که دلم میخواست همونجا خفه اش کنی به خصوص او که محجبه بود
و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم .
رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت !
او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وایستاد و گفت: واقعا که ... !
به سمت آسانسوری که پشت سرم من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم
پرسیدم:واقعا که چی؟
با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد ولی مثل
اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی بیرون پریدی و باعث شدی برگه
هایی که من برای مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتی بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم !
حالا هم به جای عذر خواهی سرم داد می زنی !
_من عذر خواهی بلد نیستی !
_چه بد! سعی کن یاد بگیری .
قبل اینکه من بخوام چیزی بگه با قدمای بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد .
من که همینجوری هی حالی گریه بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبانی
بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم .
با ورودم منشی که طبق معمول توی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد
و رو به من سلام کرد.
#کپیممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عملبهقول💢
#کپیممنوع❌
🎥 ماجرای تکاندهنده نبش قبر حضرت رقیه سلاماللهعلیها.
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
●○#بهنامآفرینندهعشق●○
¤▪︎#پارتسوم▪︎¤
با ورودم منشی که طبق معمول توی آرایش کردن چیز ی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سالم کرد.
بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندایی که به احترام من بلند شده بودن و در حالی که به منشی می گفتم به
پرهام بگه بیاد به اتاقم به سمت اتاق مد یریت قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
کتم رو از تنم در آوردم و رو ی پشتی مبل چرمی ا ی که جلوی م یز کارم بود انداختم و روی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول
بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت:
_بَه سالم آقای جاوید ! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟
_خفه بابا! عرضه نداری دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نم ی تونه هیچ کاری رو بهت پسپاره.
_به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و م ی خواد از کار همه سر در بیاره.
روی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوار ش یشه ای اتاق می رفتم گفتم:اگه تو دهن لق ی نمی کردی و نمی گفتی قراره
نیرو استخدام کنیم او هم تو ی این کار دخالت نمی کرد.
روی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجوری کنه، او اومد اینجا و غر زد کارا دیر انجام م ی شه منم گفتم برای
همین می خوای م چند نفر رو استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم.
_ حالا کی رو استخدام کرده که سر من غر زدی که خوب نیستن و باهاشون کنار نمیای؟؟؟
_دوتا مرد متأهل و یه دختر...
_خب این کجاش مشکل داره؟
رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کن یم؟
_هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کال کالس شرکت رو یک نفره میاره پایین.
_مگه چشه؟
_چشمش نیست! اتفاقا چشماش خیلی هم قشنگن! اون تی پ مزخرفشه که رو ی مخه.
_یعنی شلخته اس؟
_اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه.
_چرا معما طرح میکنی؟؟
#کپیممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
●○#پارتچهارم●○
_خب بگو بیاد ببینمش!
تا ببینم کی ه که انقدر حرص تو رو در آورده.
_االن که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میاد .
_باشه پس، فردا م ی بینمش.
از دیوار مورب ش یشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ای نکه برگردم به صدای منشی گوش دادم
که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن دار ی.
پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه االن میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و
رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو ندادی ها!
_توی جیب کتمه.
کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مارک ی که روز قبلش از ترکی ه براش خر یده بودم نیشش بازشد و با گفتن
دمت گرم داداش ازم تشکر کرد
با رفتن پرهام دوباره به شهر شلوغ زیر پام خیره شدم
از دیدن این منظره هیچ وقت س یر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور م ی کردم.
دیدن آدما و ماش ینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود.
من فقط چهار روز برای کار به ترکی ه رفته بودم و توی این مدت بابا برای بخش اداری کار خونه نیرو استخدام کرده و پرهام رو از
این موضوع ناراحت کرده بود.
همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایی د می کردم.
او همیشه دخترای به قول خودش خوشکل و پسرای پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبار بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه
و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حاال پرهام هم از من می خواست ی ه جوری
اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار.
من و پرهام سالهایی زیاد ی بود که با هم دوست بودی م و تقریبا همه ی وقتمون با هم م ی گذشت.
شخصیتش جور ی بود که در عرض یک هفته چند ین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود.
با چهار دختر مجرد ی که تو ی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با نازی منشیمون بود.
ولی من بر عکس او، د یر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دخترا ی اطرافم بودن که به سمت من م یومدن که من ازشون خوشم
نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم.
#کپیممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#پارتهفتمツ
رس یدنمون به رستوران از ماش ین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده بشه که دستش رو توی دستم گذاشت و
کنارم وایستاد.
دیگه خبر ی از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برای من ب ی فای ده است.
پیشخدمت رستوران توی ماش ین نشست تا ماش ین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست توی دست هم وارد رستوران
شد یم.
من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر م ی رس ید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می
کرد.
من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به ی ک ماه هم نرس ید و کنار گذاشتمشون و سایه
اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می رس ی د .
بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن تو ی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماش ین رو جلو ی در خونه شون پارک کردم و او
بدون هیچ حرفی در ماش ین رو باز کرد و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمی کنی یه چی زی رو
فراموش کرد ی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم!
به عقب برگشتم و پاکت حاوی چند جعبه کادویی رو برداشتم به طرفش گرفتم و گفتم:بفرمایید اینم سوݟاتی شما!!
#کپےممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#پارتهشتمツ
با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مرس ی آراد اصال فکر نمی کردم یادت باشه برا ی منم سوغاتی بخر ی.
به ذوق کردنش لبخند زدم که از ماش ین پیاده شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت.
منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم.
وقتی که به خونه رس یدم ساعت ۱٢ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ
گوشه سالن رو در پیش گرفتم.
دستگ یره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم ول ی با شنیدن صدای خنده ی آوا از تو ی اتاقش دستم رو ی دستگ یره بی
حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشیده شدم.
به نظر م ی رس ید که آوا مشغول حرف زدن با گوش یش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من االن روی تختم دراز
کشیدم.
............_
_فکر نمی برای عکس فرستادن ی مقدار زود باشه!؟
از حرفایی که میزد فهمیدم که کسی که پشت خطه باید مذکر باشه
عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
با یه حرکت کت و تیشرت جذبی که زیرش تنم بود رو درآوردم و خودم رو ی روی تخت انداختم.
من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترای زیادی هم دوست بودم ول ی اولین و مهمترین چیزی که از
طرف
#کپےممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#پارتیازدهمツ
#دختࢪبسیجے
و با حرص گفتم:اه لعنتے بالاخره حسابتو میرسم!
ورودم به شرکت ی ک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم.
مثل همیشه بدون صبحانه
بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوش ی رو روی گوشم
گذاشتم و از مش
باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت ب یاره.
خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با س ینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن
س ینی رو ی میز بدون هیچ حرفی
از اتاق خارج شد.
با رفتن مش باقر مشغول
خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه
تو قرار نبود بیا ی و حال این
دختره رو بگ یری؟
لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟
_تو باز هم حس رئ یس بودنت گل کرد؟!
نزدیک تر اومد و ادامه داد:بب ی ن داداش! دلم می خواد کار ی کن ی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره.
_حالا تو بزار اول ببینمش .
بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شا ید دلم خواست نگهش داشته باشم
در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با ت یر م ی زن ی.
من االن به نازی م ی گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش.
باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم.
چند دقیقه ای
گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم
و خودم رو با کامپیوتر
مشغول نشون دادم.
#کپےممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#پارتدوازدهمツ
#دختࢪبسیجے
وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش
نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی می ز
به حرکت درآوردم.
چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و
حرفی نمی زنم با کالفگ ی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟
با تعجب ابروهام رو باال انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دل یل خیلی سری ع به طرفش چرخیدم و با
ابروهای باال
افتاده نگاهش کردم.
با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست.
او هم با تعجب و چشمای حدقیه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته
از دهنش پرید :شما...؟
_بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟
حاال می تونستم حالش رو بگ یرم و خودش هم این رو فهم یده بود که جوابی نداد و اخم رو ی صورتش نشست.
وقتی جوابی نداد ابروهام رو باال انداختم و گفتم:کجا؟
نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور.
_آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِ ی بوده تو یادته؟
_دیروز...
_وَ امروز!
_ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه!
_اتفاقا داره چون من با کارمندایی که
به رئیسشون بی احترامی
میکننن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمی ره.
_من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم.
#کپےممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸