eitaa logo
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
569 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
940 ویدیو
101 فایل
_بـہ‌نـٰام‌جـٰان‌‌پاڪ‌‌تـو☁️. .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 ●○بسم‌رب‌نور○● ¤▪︎▪︎¤ توی آسانسور وایستادم و دکمه طبقه ی دهم رو زدم. هنوزم صدای عصبی بابا توی گوشم می پیچید که اگه هنوز میخوام توی موقعیتم بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم. با رسایدن به طبقع دهی، خیلی عصابی در در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین که یه قدم برداشتی و خواستی به سمت دیتر برم، محکی به کسی خوردم و از حرکت وایستادم. دختر چادری ای که بهش خورده بودم، در همان حال که مشاا ول جمع کردن برگه های ولو شد روی زمین بود سرم داد زد: _آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه؟ این دختر بد موقعی رو برای زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و دوما انقدر عصابی بودم که دلم میخواست همونجا خفه اش کنی به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم . رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت ! او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وایستاد و گفت: واقعا که ... ! به سمت آسانسوری که پشت سرم من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پرسیدم:واقعا که چی؟ با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی بیرون پریدی و باعث شدی برگه هایی که من برای مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتی بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم ! حالا هم به جای عذر خواهی سرم داد می زنی ! _من عذر خواهی بلد نیستی ! _چه بد! سعی کن یاد بگیری . قبل اینکه من بخوام چیزی بگه با قدمای بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد . من که همینجوری هی حالی گریه بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبانی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم . با ورودم منشی که طبق معمول توی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد. ❌ رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f ツ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜 به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!و بابابزرگ هم حاال دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:االنه که... صدای بلند اهلل اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد_دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گالب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت...من هم از اتاق بیرون آمدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت. بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام ولی همین کافی بودکه من لبخند بزنم گرم...دوستانه ! و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه برو تو خونه من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم _باشه چشم بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن! خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربال که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود , بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو. سالم آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهرهای کربالیی داشت تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی ! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر! دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم! مامان بزرگ_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون! تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش! امیرعلی_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست ! بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش ! بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز بخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش! بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو همه خونه طنین انداخته بود و دامن زد به هق هق های بی صدام 🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜🎀📜