eitaa logo
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
569 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
940 ویدیو
101 فایل
_بـہ‌نـٰام‌جـٰان‌‌پاڪ‌‌تـو☁️. .
مشاهده در ایتا
دانلود
|💚•✨| میخوام‌یه‌عکس‌جانانه‌ازت‌بگیرم(: یه‌لبخند‌شیڪ‌بزن😊 دندون‌هاتم‌باید‌پیدا‌باشه زود، یڪ دو، ســه 📸ـ تمام 😁😇
همین آݪآن سح تآ صݪوات یهویی بفرست🌼🌱♡︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب مطلوب این است که دولتی تشکیل بشه که 🌿...... 😎 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•° رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
❤️ چو ایران نباشد تن من مباد❤️ ▫️ قرآن کریم می‌فرماید : 🍀 إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم ، 🍃 خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی‌دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند! 📖 سوره مبارکه رعد، آیه ۱۱ 🗓 جمعه 28 خرداد‌ماه همه با هم سرنوشتمان را رقم می‌زنیم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•° رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 و با حرص گفتم:اه لعنتے بالاخره حسابتو میرسم! ورودم به شرکت ی ک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوش ی رو روی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت ب یاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با س ینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن س ینی رو ی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیا ی و حال این دختره رو بگ یری؟ لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس رئ یس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:بب ی ن داداش! دلم می خواد کار ی کن ی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره. _حالا تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شا ید دلم خواست نگهش داشته باشم در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با ت یر م ی زن ی. من االن به نازی م ی گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقیقه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم. ❌ رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f ツ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی می ز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کالفگ ی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟ با تعجب ابروهام رو باال انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دل یل خیلی سری ع به طرفش چرخیدم و با ابروهای باال افتاده نگاهش کردم. با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای حدقیه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید :شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ حاال می تونستم حالش رو بگ یرم و خودش هم این رو فهم یده بود که جوابی نداد و اخم رو ی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو باال انداختم و گفتم:کجا؟ نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور. _آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِ ی بوده تو یادته؟ _دیروز... _وَ امروز! _ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی میکننن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. ❌ رْاٰیِحِْــ♥ــهـ ʝơıŋ➘ |❥ @rayehe_f ツ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
من رای میدهم🙂✨ چون...