#حجاب 🌹✨
ایــن خانم مسلمانے ستــ کہ در لنــدن زندگے میکند...
میگوید:
مثــل همیشہ در متــرو نشستہ بودم
و مثل همیشہ افرادے بہ مـن خیره شده بودنــد
(از روے کنجکاوے یا تأســف،
یا شایـد هم تنـــفر)
کہ برایم مهــم نبود!😇
یکــ خانمے روبروے من نشسته بود کہ بہ من نگاه میکــرد و من تا نگاهش میکردم تا لبخند بزنم
( لبـــخند البتہ پیدا نیسـت از زیر ایـن حجــاب)
نگاهــش را سریــع برمیگرداند
کہ مثلا من را زیر چشمی دید نمیزده..☹️😅
اینقـدر این کار را تکرار کرد کہ من با خودمــ گفتم:
حتما بـرم باهاش صحبت کنم و توجیه ش کنـم ...
دیدم بلند شــد،
کیفـش را برداشت
و همیــن کہ خواست پیاده شود ،
سمت من آمد و یکــ کاغذے را تا کرد و به من داد و رفت!😳
با خودم گفتم چے میتونہ باشہ؟
شوخے بچہ گانہ؟!😐
تهدید بہ مرگــ؟ 🙄
آدامس جویده شده لای کاغذ؟😑
کاغذ را که باز کــردم نوشتہ بود:
تو در حجابــت زیبا هستے،
درست مثل ماه کامل در آسمان شب!!🌙
••࿐
گفت ح🐌
گفتم حجاب🧕🏻
گفت ق🐸
گفتم قران📜📖
گفت ت🐚
گفتم تسبیح📿
گفت م🌊
گفتم منجیمون مهدی عج💫🌍
خلاصه هر چی پرسید با مذهبم جواب دادم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
↫ دخترخانوم خوشگل ↬🙎
↰ اقا پسرخوشتیپ ↱👦
⇜ لطفا:ڪنار آینہ اتاقت بنویس:⇓
👈طورے آرایش ڪن لباس بپوش و تیپ بزن ڪہ،👇
♥ #امام_زمان_عج ♥ نگاهت ڪنہ ✔️
👈نہ مردم ❌
#یا_مولای_العجل
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اســتورے🌺
ـــــــــــــــــــــــــــ♡•°
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
|💚•✨|
میخوامیهعکسجانانهازتبگیرم(:
یهلبخندشیڪبزن😊
دندونهاتمبایدپیداباشه
زود،
یڪ
دو،
ســه
📸ـ
تمام
#لبخندبهرویلبهاتمستدامرفیق😁😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب مطلوب این است که دولتی تشکیل بشه که 🌿......
#انتخابات
#بهروزباآقا😎
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
❤️ چو ایران نباشد تن من مباد❤️
▫️ قرآن کریم میفرماید :
🍀 إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم ،
🍃 خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند!
📖 سوره مبارکه رعد، آیه ۱۱
🗓 جمعه 28 خردادماه همه با هم سرنوشتمان را رقم میزنیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#پارتیازدهمツ
#دختࢪبسیجے
و با حرص گفتم:اه لعنتے بالاخره حسابتو میرسم!
ورودم به شرکت ی ک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم.
مثل همیشه بدون صبحانه
بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوش ی رو روی گوشم
گذاشتم و از مش
باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت ب یاره.
خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با س ینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن
س ینی رو ی میز بدون هیچ حرفی
از اتاق خارج شد.
با رفتن مش باقر مشغول
خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه
تو قرار نبود بیا ی و حال این
دختره رو بگ یری؟
لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟
_تو باز هم حس رئ یس بودنت گل کرد؟!
نزدیک تر اومد و ادامه داد:بب ی ن داداش! دلم می خواد کار ی کن ی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره.
_حالا تو بزار اول ببینمش .
بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شا ید دلم خواست نگهش داشته باشم
در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با ت یر م ی زن ی.
من االن به نازی م ی گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش.
باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم.
چند دقیقه ای
گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم
و خودم رو با کامپیوتر
مشغول نشون دادم.
#کپےممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#پارتدوازدهمツ
#دختࢪبسیجے
وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش
نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی می ز
به حرکت درآوردم.
چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و
حرفی نمی زنم با کالفگ ی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟
با تعجب ابروهام رو باال انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دل یل خیلی سری ع به طرفش چرخیدم و با
ابروهای باال
افتاده نگاهش کردم.
با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست.
او هم با تعجب و چشمای حدقیه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته
از دهنش پرید :شما...؟
_بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟
حاال می تونستم حالش رو بگ یرم و خودش هم این رو فهم یده بود که جوابی نداد و اخم رو ی صورتش نشست.
وقتی جوابی نداد ابروهام رو باال انداختم و گفتم:کجا؟
نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور.
_آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِ ی بوده تو یادته؟
_دیروز...
_وَ امروز!
_ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه!
_اتفاقا داره چون من با کارمندایی که
به رئیسشون بی احترامی
میکننن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمی ره.
_من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم.
#کپےممنوع❌
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸