(هر روز یک داستان از زندگی پیامبران علیهالسلام از ادم تاخاتم)
#قصه_صد_و_هفتم
در این میان پسر عموی زلیخا (البته در مورد شاهد ماجرا روایت های مختلفی نقل شده است) که مردی زیرک و باهوش و دانا بود وارد شد و از تبادل کلمات
داستان را فهمید و گفت؛
«اگر پیراهن یوسف از جلو چاک خورده بود زن راست می گوید و یوسف از دروغگویان است و اگر پیراهن از پشت دریده باشد، زن دروغ می گوید و یوسف از راستگویان
است.»
عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی
یوسف آشکار گردید و گفت؛
«بی شک این نیرنگ از شما زنان است، که نیرنگ شما زنان بزرگ است. ای یوسف از این
پیشامد روی بگردان و تو ای زن برای گناه خود آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بوده ای.»
عزیز رو به یوسف کرد و گفت؛ زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه
فاش گردد و بر سر زبانها جاری شود.
💢 زلیخا در افکار عمومی
ملامت نمودند زنها که او
ز خود بُرده در بین ما آبرو
زنی با چنان منصب و احتشام نباید شود عاشق یک غلام
خبر این اتفاق به سرعت دهان به دهان گشت و خبر عشق و دلباختگی زلیخا به یوسف در
همه جا پر شد.
«زنان در شهر می گفتند زن عزیز از غلام خود کام خواسته و او سخت خاطرخواه یوسف شده
است، به راستی که او را در گمراهی می بینیم.»
هنگامی که زلیخا از صحبت هایی که پشت سرش می گفتند، آگاه شد دستور داد تا مجلسی
از زنان شهر آماده کنند و تمامی زنان دربار نیز آنجا بیایند.
«به هر یک از آنان میوه و کاردی داد و به یوسف گفت؛ وارد شو، یوسف داخل مجلس شد، پس
چون زنان او را دیدند او را بسیار شگرف دیدند و
از شدت هیجان همگی دستهای خود را بریدند و گفتند؛ منزه است خدا، این بشر نیست، این
جز فرشته ای بزرگوار نیست.»
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
@raz_quran
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•