eitaa logo
فروشگاه رضوی ؛ لوازم و مواد قنادی🍰
209 دنبال‌کننده
976 عکس
500 ویدیو
6 فایل
کرمان. راور .سه راه تکیه حضرت اباالفضل(ع) .ابتدای بلوار امام علی(ع) آیدی ارتباط @ahdyar23
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «زنگ بزن آتش‌نشانی!» ✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانواده‌ی پسرخاله‌ احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند! • اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمی‌کردند، مثل هم به دنیا نگاه نمی‌کردند. سبک زندگی‌شان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانی‌های مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند! • از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان. نشسته بودیم روی ایوان خانه‌ی مامان و سبزی پاک می‌کردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود. • نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان! دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه‌ جهاد نداریم مگر برای دفاع . ✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشه‌اش هم دشمنی است! حالا می‌خواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد می‌کند! • اینکه تو بخاطر بعضی موضع‌گیری‌های سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمی‌تواند باعث شود که در درونت با او بجنگی! • علی گفت: من نمی‌جنگم که ! حوصله‌اش را ندارم. مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد می‌کند که نمی‌توانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟ اگر جنگ نداری چرا دائماً آماده‌باش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه می‌کنند. • گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟ مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی! √ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و می‌خواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحث‌های الکی رسید به بهانه‌ای خود را مشغول کاری کنی تا ادامه‌دار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش می‌شود! و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش می‌شود دیگر... • علی گفت: مامان این کارها که شما می‌گویی، از من برنمی‌آید! من نمی‌توانم او را بغل کنم! خیلی سخت است. • مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟ گفت زنگ میزنم آتش نشانی! مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی... • با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همه‌ی جانت را فرا می‎‌گیرد و می‌سوزاند!  • گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟ مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله می‌کند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند. • علی گفت : من حوصله ندارم مامان. بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً می‌روم تا نباشم در این مهمانی! و رفت!!!!! • سر سفره افطار داشتم به این فکر می‌کردم چقدر از این آتش‌ها می‌آید و ما خاموشش نمی‌کنیم و اجازه می‌دهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله‌ کند.... که در باز شد و علی آمد. به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» .... بعضی دعاهای آتش‌نشانی در صحیفه جامعه سجادیه: دعای ۴۸ | دعای ۵۰ دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹ حرز ۲۲ | حرز ۲۳ (کلیک کنید روی دعا) @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «تا بی‌جان‌تر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!» ✍️ مغزم درد می‌کرد انگار! از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژه‌های بچه‌ها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود! • کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون. • سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچه‌های قد و نیم‌قد است. و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگی‌ام که همه‌ی خستگی‌ام را یکجا در می‌کند. • رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر می‌کردم و هم بچه ها را تماشا می‌کردم. ✘ داشتند گرگم به هوا بازی می‌کردند. یکی گرگ بود و بقیه برّه، و وقتی گرگ به برّه‌ها حمله می‌کرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) می‌رساندند و رویش قرار می‌گرفتند. اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمی‌رسید، ولی زمانی که روی زمین بودند می‌توانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند. • دیدم : وااااای کجایِ کارم من! این بچه‌ها دارند همان چیزی را بازی می‌کنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما می‌رسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان می‌زند و گیرمان می‌اندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجن‌مال بمانیم. ※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد می‌کند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خسته‌ات کند. تا بی‌جان‌تر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی! از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم). روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمی‌رسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد. موضوع امروز، مسئله‌ی همه ماست! هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالش‌های گوناگونش قرار نگیرد. • اساساً زندگی، صحنه‌ی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربه‌هایش را بزند و ضعیفمان کند. بلندی‌های خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن .... @ostad_shojae