eitaa logo
رازچفیه
484 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
658 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۶۱. کانال کمیل🕊 ⭕️ فرار شهید هادی از وسوسه شیطان ✳️ ابراهیم گرفته و ناراحت بود... رفتم کنارش ازش پرسیم: چیشده داش ابرام؟ مشکلی پیش اومده؟ اول نمی گفت. اما بعدش به حرف اومد: چند روزه دختری تو این محله به من گیر داده و میگه تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم.! ✴️ رفتم تو فکر یدفعه خندیدم! ابراهیم گفت: خنده داره؟ گفتم:داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده... با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست! ⚛ گفت: یعنی چی؟! یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟ گفتم: شک نکن…! ✳️ روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت... با موهای تراشیده اومده بود محل کار و بدون کت و شلوار... فردای اون روز با پیراهن بلند به محل کار اومد و باچهره ای ژولیده تر... حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود... 🈺 ابراهیم مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه شیطانی رها شد... 📚سلام بر ابراهیم1 آخرای آذرماه بود🍃 همراه ابراهیم برگشتیم تهران.خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهید و مجروحی تو منطقه دشمن نبود، هرچی بود و آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدوم از این شهدا سر قبر پسرش بره ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی!؟🧐 منتظر این سوال نبود.. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت..! و آخر هم به آرزوش رسید و پیکرش هرگز پیدا نشد @razechafieh
بنام نویسنده همه تقدیرها داستان من و سرنوشت 118 القصه ...... بتول در حالی که مرتضی رو تو بغل داشت با حسرت به محمد نگاه می کرد . بتول : محمد محمدم چشماتو باز کن ترو خدا. و اشک امونش نمی داد که آقا جواد و زهرا خانم وارد اتاق شدن . مامان یه نگاهی به صورت قشنگ محمد که حالا با محاسن بور زیباییش رو هزار برابر کرده بود انداخت . مامان : محمد مامان پسرت اومده دیدنت ها پا شو مامان . و بابا دیگه تاب نیاورد به دیوار تکیه کرد و ناله خفیفی کرد که پرستارها رو هم بگریه انداخت . بابا : محمدم بابا بیدار نشی بابا می میرم ترو خدا بابا . واااای چه حالیه اینجور حرف زدن آقا جواد. پزشک محمد گونه خودشو از اشک پاک کرد و با حالت تندی و تشر گفت : آقا چجور دلتون اومد این فرشته رو بفرستید تو دیار غربت جلوی گلوله مگه شما پدر و مادر نیستید ؟؟ آقا جواد که بهش برخورده بود گفت : آقا ایشون همکار شما هستن و وظیفه خودش دونست که به خلق خدا خدمت کنه کجا می دونستم که سالم می رو و اینطور بر می گرده . دکتر : بهر حال این بار رو خدا رو شکر کنید تیر پای چشمتون خورده نزدیک بیست تا ترکش از بدنش بیرون آوردیم یکی دو ماهی مطلقا باید استراحت کنه . احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه بهوش میاد منتها تا ده روز رو مهمان ما هستند آقا دکتر شما . تو همین لحظه بود که گوشی بابا زنگ خورد فاطمه بود : الو بابا کجایی چرا جواب گوشی خونه رو نمی دین ؟ بابا : فاطمه جون من و مامان و بتول اومدیم تا تهران چند روزی کار داریم به اکبر آقا بگو برو کارخانه کمک احمد . فاطمه : بابا چی شده چرا راستشو نمی گید چی شده . بابا هقی زد زیر گریه : بابا فاطمه جون محمد مجروح شده . فاطمه جیغ مهیبی کشید : یا فاطمة الزهرا و انگار گوشی از دستش افتاد که اکبر گوشی رو برداشت : الووو دایی چی شده . و بابا از بطرف نگران فاطمه از یطرف محمد :اکبر جون دایی چی شد فاطمه . اکبر : دایی چیزی نیست محمد چی شده،؟ بابا : نزدیک بیست تا ترکش از بدنش در آوردن دایی جون . که اکبر هم کم تر از فاطمه نبود بابا گفت: دایی جون بچه ها رو خودت اطلاع بده من نمی تونم . اکبر : باشه دایی چشم . نزدیک دو ساعتی شد که محمد بهوش اومد . با لبای خشکیده دائم می گفت: آب ولی پزشک گفته نباید آب بهش بدین ضرر داره تا چند ساعت . چشمای قشنگ محمد نیمه باز شده ولی رمقی نداره . بابا : بخواب عزیزم استراحت کن بابا جون . صبح روز بعد بود که تموم بچه ها از عمو حسین و بچه ها تا خاله معصومه و شوهر و پسرها و همه خواهرا و داداعلی آقا در حال که همه گریه می کردن وارد بیمارستان شدن . و وقتی بابا رو تو سالن بیمارستان دیدن یکصدا : بابا جون محمد چی شده ؟؟ بابا : خدا رو شکر خطر رفع شده ...... ادامه داستان ....
یک روز ماموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم! صدای اذان را می‌شنیدیم که عبدالحسین گفت پیاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم. یکی از دوستان گفت: تا گردان راه زیادی نیست در گردان نمازمان را می‌خوانیم! در طول مسیر عبدالحسین دائما می‌گفت اگر در زمانِ نماز اولِ وقت، تاخیر بیفتد در تمام کارها تاخیر میفتد ناگهان برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن، توقف کردیم! عبدالحسین خنده‌ای کرد و گفت این هم عاقبت تاخیر در نماز! 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
~🕊 🌴✨ با یک جعبه بزرگ آمد مسجد . نگاهم به جعبه بود و پرسیدم : چیه ؟ خیلی عادی گفت : جارو برقی ابروهایم بالا رفت . گفتم : مگه خودت نیاز نداری ؟ گفت : مسجد مهمتره ، ما با جارو دستی هم کارمون راه میفته ! قبلا هم از این کارها زیاد کرده بودند . بانو ، آبمیوه گیری را هم داده بود تا عبدالمهدی ببرد برای یک خانواده دیگر ! چرخ گوشت را هم بخشیده بودند . ♥️🕊 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
خیلی مقید به نماز شب بود وقتی می‌خواست ماموریت برود، توصیه می‌کرد مواظب باش خواب نمانی! در قنوت نماز شبش این دعا را می‌خواند: رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَٰجِنَا وَذُرِّيَّٰتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍۢ وَٱجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا یعنی ما را برای متقین الگو قرار بده(: 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
   💚 گر حضرتــِ حق این همہ می در پی ما ریختــ بر یُمنِ قدوم سہ یلِ کرب‌و‌بلا ریختــ ..! ♥️    @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أسعَدَالله‌ایامَڪم‌وڪل‌عام‌وأنتم‌بخیر ¹²⁸ خوش‌آمدۍ😍❤️ فُطْرُس برسان خبر بہ طوفان زده گان ڪِشتےِ نِجات را بہ آب انداختند.. (علیه‌السلام)♥️ @razechafieh