eitaa logo
رازچفیه
572 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی!🙂 🍁 گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟😕 🌿 بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.😖 🍁 گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش.😶 🌿 فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.🤭 🍁اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. 🤨 🌿آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. 😳 🍁بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد..🙂 🌿اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند.😨 🍁 بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!😉😌 🌿 مترجم هم خیلی تعجب کرده بود.🤯 اما سریع ترجمه می کرد.😯 🍁 هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند.😰😢 🌿 من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم..😅😆 🍁شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله رادرآورد.😄😁 🌿جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟..😠 🍁جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت.😧 🌿 ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند.😰😱 🍁شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!👅 زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد.😝😂 🌿 بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!😤 🍁 شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد.🤣 وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد!.😅 🌿بعد رفته بود سراغ چشم👁 کله🧠 وحسابی آنها را ترسانده بود.😂 🍁ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد..😧 🌿البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.😌 🍁بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.😋😅 🌿 این کار آقا شاهرخ ترسی به دل عراقی ها انداخته بود که دیگه جرات نمیکردند به منطقه ما نزدیک بشن...😁😄 🌷شهید شاهرخ ضرغام🌷 😂
😉فرهنگ و اصطلاحات جبهه😉 🏝آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد: مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود.😁 🏖شَل و شولِتيـــــــم: مخلصتيــــم✋ 🏝حـديث ِ ننــه: پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه😄 🏖خــاله کوکب: تـدارکات چي گردان👨‍🍳 🏝خــلوت ِ عشاق: سنگــر کمين..😆 🏖روحيـــه: کمپـوت ِ ميوه🧃..😍 🏝ظلمـت ِ نَـفــسي: کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ😋 🏖فانــوس ِ 💡حـُسينيــــه: بچه هاي نماز شب خــوان🤩 🏝مــومن ِ خــدا پنچر کــرده: جانباز، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد..😁 🏖ياماها دوگوش: قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن..😅 😂
😉فرهنگ و اصطلاحات جبهه😉 🏝آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد: مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود.😁 🏖شَل و شولِتيـــــــم: مخلصتيــــم✋ 🏝حـديث ِ ننــه: پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه😄 🏖خــاله کوکب: تـدارکات چي گردان👨‍🍳 🏝خــلوت ِ عشاق: سنگــر کمين..😆 🏖روحيـــه: کمپـوت ِ ميوه🧃..😍 🏝ظلمـت ِ نَـفــسي: کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ😋 🏖فانــوس ِ 💡حـُسينيــــه: بچه هاي نماز شب خــوان🤩 🏝مــومن ِ خــدا پنچر کــرده: جانباز، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد..😁 🏖ياماها دوگوش: قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن..😅 😂
تیغو🪒 داد دستم و گفت: بیا از ته بزن.😃 تعجب کردم.😳 چندتایی از بچه ها هم موهاشونو👨‍🦲 از ته زده بودند.😕 اما عبدالله قبول نمی کرد. می گفت: زشت میشم.😄 من خودم هم حاضر نبودم؛ ولی با این حال به عبدالله اصرار می کردم که موهاشو بزنه.😁 از هرچه می گذشت از موهاش نمی گذشت. مدام موهاشو مرتب می کرد و دستی به سر و وضعش می کشید.🤭 انواع و اقسام داروهای رشد مو 🧴🧼💊رو  روی سرش امتحان می کرد.😇 گفتم: پشیمون میشی.🫤 ولی عبدالله در کمال ناباوری حرفمو قطع کرد و گفت: بزن بابا، بیخیال خوشگلی، هوا گرمه.🥵🙂 سوریه هر چند شب های خیلی سردی🥶 داشت اما روزهاش داغ🥵 بود. سرشو که تراشیدم، گرفت زیر شیر آب.🚿 قطرات آب 💧سر می خوردند رو کله تراشیدش.😌 گفت: عجب حالی میده، بیا توهم سرتو بتراش.🤩🙃 بلند و کشدار گفتم: نهههههههه😰 یکهو دیدم که چشماش برق✨ زد، برقی ✨از شیطنت.😜 میشناختمش. نیشخند که گوشه لبش می نشست، مثل روز برام روشن بود که داره چه نقشه های پلیدی😈 تو ذهنش می گذره.😅 همیشه همین بود. از شیطنتاش یا یکی کله پا میشد یا از ترس زهره ترک.😄 جونمو گرفتم تو دستمو و دویدم بالای تپه.😰 هر چقدر داد میزد که بیا پایین کاریت ندارم، ابرو بالا انداختم و پایین نیومدم.🤓 میدونستم بخواد کاری بکنه تا شب🌙 هم که شده معطل می‌مونه تا نقشه اش رو عملی کنه.😩 متوسل شدم به حاج حسین.🥺 عبدالله با حاج حسین رودروایسی داشت. هم رفیق چندین و چند ساله بودند، هم تنها کسی بود که ازش حساب می برد.😝☺️ حاج حسین با لبخندی فرياد زد: بیا پایین، تو در امان منی.😁 اینو که گفت خنده ای از خوشحالی زدم و با خیال راحت، اومدم پایین.😉 رو به عبدالله که مثل مرغ از قفس پریده🐔 نگاهم می کرد،گفتم: من از فرماندت امان نامه دارم. دستت به موهام بخوره، بهش شکایتت رو میکنم.😌😆 از من که ناامید شد. رفت سراغ محمد.😁 با چشمکی که زد و اشاره کرد. عین قوم مغول⚔🔪 ریختیم سرش.😎 دست و پاش رو گرفتیم و کت بسته آوردیمش پیش عبدالله.🤪 بیچاره سرش رو تکون میداد. داد و هوار 🗣می کرد ولی اِفاقه نمی کرد.😅 عبدالله با خنده ریش تراشو در آورد و برخلاف داد و قال های محمد، یه خط انداخت رو موهاش.😂 محمد ناامید، وقتی دید کار از کار گذشته، بیخیال دست و پا زدن شد و تسلیم ما شد و خودش رو سپرد به عبدالله.🤣 📚مجموعه کتب روایت فتح/ جلد بادیگارد/ روایت شهید عبدالله باقری/ با اندکی تلخیص 😂