eitaa logo
رازچفیه
481 دنبال‌کننده
3هزار عکس
600 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
شب🌙 عملیات بود.... تیربارچی یه چیزی زیر لبش می گفت و آتیشارو خالی می کرد رو سر دشمن..😇 حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطوری استوار جلوی تیر و ترکش وایساده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟!!!..🧐🤨 نزدیک تیربارچی شد.🙂 دید باخودش زمزمه میکنه: 🎍دِرِن.....دِرِن.....(آهنگ پلنگ صورتی)....😅😂 معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن اینجوری  مرگ رو به بازی گرفته......😄 📚راوی: حاج حسین یکتا 😂 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
در اوج باران تیر و ترکش 🧨🔫بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست.😇 این نیروها شبها🌙 دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی📝 می‌کردند.😄 یکبار که با یکی از امدادگرها🩺💉 برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان👀 به عبارت‌ «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع🚫» افتاد. 😟😆 از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود.😁😅 یک نگاه👀 به او می‌کردیم یک نگاه👀 به عبارت داخل برانکارد😄. نه می‌توانستیم بخندیم، نه می‌توانستیم اونو از جایش حرکت بدهیم..🫤😂 بنده خدا هاج و واج 😯مانده بود که چه بگوید🤔. بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم..😅 😂 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.🙂 یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.😨 به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. 🫢 نمیتوانست درست راه برود.😖😣 بچه ها مرام به خرج دادند و از آن به بعد کارهای رسول را هم انجام دادند .. 🥲 یه مدت که گذشت، کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨🧐 یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش...😉😎😝 صبح 🌞بلند شد، راه افتاد، دیدیم پای چپش داره میلنگه !...😳😅😂 سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!..🤣🤣 تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کل کارای سنگر رو انجام بده ...😎😆 خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...😊😁 🌷شهید رسول خالقی🌷 😂
شلمچه🌴 بودیم! آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑 بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز. همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم. و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂 که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣   الایرانی! الایرانی!🇮🇷 و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨 نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند: القُم! القُم، بپر بالا.😠 صالح به آرامی گفت: ایرانیند!..🤨🙃 دارن بازی درمیارند.!😊😉 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الیَد بالا!‌.😡 نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه..😌 یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!..😤 دیگری گفت: اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲 و بعد شهادتین رو خوند..😣 دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥 بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️ همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯 که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳 رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم...😧😉 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟..😑 گفت: چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆 زدن زیر خنده و پا به فرار🏃‍♂🏃‍♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝 😂
در هر مکان و وضعیتی که بودیم چای ☕️را آماده می کرد.😁 به شوخی می گفت: هر خطی که چایی🫖 در آن درست شود، سقوط نمی کند.😄😎 پیرمرد خوش مشرب و دوست داشتنی بود…🥰 به حدی چای دوست بود که در عملیات والفجر ۸، قند و چایی را در پلاستیکی گذاشته و زیر کلاهش🪖 جاسازی کرده بود.😟🤯   و در آن سوی رودخانه 🌊که باور نداشتیم عمرا دیگر چای بنوشیم، با روشن کردن آتش🔥 بساط چای☕️ را فراهم کرد…😆😅 یه بار که هواپیماهای🚀 دشمن ما را بمباران کردند از بخت بد چایخانه حاجی هم مورد اصابت💥 قرار گرفت و زیر و رو شد...😰🤦‍♂ مدتی بعد حاجی به سختی از زیر خاک و خول ها بیرون آمد.🥴 و بی اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت: بچه ها غمتون نباشد، به کوری چشم دشمن چایخانه 🫖☕️سرپاست....😁😂 😂
كسی كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه🤯 انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است.😅 شبي آتش💥 سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم و مطلعشون کنم.😨 معرف اداوات شهلا بود و معرف توپخانه پروين... 🤯😳 هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند.😫 تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط 📞و ما را گرفت.‌.😁 مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت: اصغر اصغر، اگر صداي ما را می شنوی دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما...😍🤣 و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم!🤣🤣🤣🤣🫣🤭 دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم..😂😅 😂
شلمچه🌴 بودیم! آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑 بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز. همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم. و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂 که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣   الایرانی! الایرانی!🇮🇷 و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨 نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند: القُم! القُم، بپر بالا.😠 صالح به آرامی گفت: ایرانیند!..🤨🙃 دارن بازی درمیارند.!😊😉 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الیَد بالا!‌.😡 نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه..😌 یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!..😤 دیگری گفت: اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲 و بعد شهادتین رو خوند..😣 دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥 بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️ همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯 که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳 رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم...😧😉 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟..😑 گفت: چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆 زدن زیر خنده و پا به فرار🏃‍♂🏃‍♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝 😂
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.🙂 یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.😨 به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. 🫢 نمیتوانست درست راه برود.😖😣 بچه ها مرام به خرج دادند و از آن به بعد کارهای رسول را هم انجام دادند .. 🥲 یه مدت که گذشت، کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨🧐 یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش...😉😎😝 صبح 🌞بلند شد، راه افتاد، دیدیم پای چپش داره میلنگه !...😳😅😂 سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!..🤣🤣 تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کل کارای سنگر رو انجام بده ...😎😆 خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...😊😁 🌷شهید رسول خالقی🌷 😂
شب🌙 عملیات بود.... تیربارچی یه چیزی زیر لبش می گفت و آتیشارو خالی می کرد رو سر دشمن..😇 حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطوری استوار جلوی تیر و ترکش وایساده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟!!!..🧐🤨 نزدیک تیربارچی شد.🙂 دید باخودش زمزمه میکنه: 🎍دِرِن.....دِرِن.....(آهنگ پلنگ صورتی)....😅😂 معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن اینجوری  مرگ رو به بازی گرفته......😄 📚راوی: حاج حسین یکتا 😂