#طنز_جبهه
شب🌙 عملیات بود....
تیربارچی یه چیزی زیر لبش می گفت و آتیشارو خالی می کرد رو سر دشمن..😇
حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطوری استوار جلوی تیر و ترکش وایساده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟!!!..🧐🤨
نزدیک تیربارچی شد.🙂
دید باخودش زمزمه میکنه:
🎍دِرِن.....دِرِن.....(آهنگ پلنگ صورتی)....😅😂
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن اینجوری مرگ رو به بازی گرفته......😄
📚راوی:
حاج حسین یکتا
#با_هم_بخندیم 😂
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
https://t.me/razechafieeh
#طنز_جبهه
در اوج باران تیر و ترکش 🧨🔫بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست.😇
این نیروها شبها🌙 دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها عبارت نویسی📝 میکردند.😄
یکبار که با یکی از امدادگرها🩺💉 برانکارد لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان👀 به عبارت «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع🚫» افتاد. 😟😆
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود.😁😅
یک نگاه👀 به او میکردیم یک نگاه👀 به عبارت داخل برانکارد😄.
نه میتوانستیم بخندیم، نه میتوانستیم اونو از جایش حرکت بدهیم..🫤😂
بنده خدا هاج و واج 😯مانده بود که چه بگوید🤔.
بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم..😅
#با_هم_بخندیم 😂
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
https://t.me/razechafieeh
#طنز_جبهه
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.🙂
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.😨
به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. 🫢
نمیتوانست درست راه برود.😖😣
بچه ها مرام به خرج دادند و از آن به بعد کارهای رسول را هم انجام دادند .. 🥲
یه مدت که گذشت، کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨🧐
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش...😉😎😝
صبح 🌞بلند شد، راه افتاد، دیدیم پای چپش داره میلنگه !...😳😅😂
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!..🤣🤣
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کل کارای سنگر رو انجام بده ...😎😆
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...😊😁
🌷شهید رسول خالقی🌷
#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه
شلمچه🌴 بودیم!
آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑
بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز.
همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم.
و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂
که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣
الایرانی! الایرانی!🇮🇷
و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨
نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند:
القُم! القُم، بپر بالا.😠
صالح به آرامی گفت:
ایرانیند!..🤨🙃
دارن بازی درمیارند.!😊😉
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:
الخفه شو! الیَد بالا!.😡
نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢
شیخ اکبر گفت:
نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴
خلیلیان گفت:
صداشون ایرانیه..😌
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت:
رُوح! رُوح!..😤
دیگری گفت:
اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊
خلیلیان گفت:
بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲
و بعد شهادتین رو خوند..😣
دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥
بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯
که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐
هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳
رو به حاجی کرد و داد زد:
بله حاجی! بله!
ما اینجاییم...😧😉
حاجی گفت:
اونجا چیکار میکنین؟..😑
گفت:
چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆
زدن زیر خنده و پا به فرار🏃♂🏃♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝
#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه
در هر مکان و وضعیتی که بودیم چای ☕️را آماده می کرد.😁
به شوخی می گفت:
هر خطی که چایی🫖 در آن درست شود، سقوط نمی کند.😄😎
پیرمرد خوش مشرب و دوست داشتنی بود…🥰
به حدی چای دوست بود که در عملیات والفجر ۸، قند و چایی را در پلاستیکی گذاشته و زیر کلاهش🪖 جاسازی کرده بود.😟🤯
و در آن سوی رودخانه 🌊که باور نداشتیم عمرا دیگر چای بنوشیم، با روشن کردن آتش🔥 بساط چای☕️ را فراهم کرد…😆😅
یه بار که هواپیماهای🚀 دشمن ما را بمباران کردند از بخت بد چایخانه حاجی هم مورد اصابت💥 قرار گرفت و زیر و رو شد...😰🤦♂
مدتی بعد حاجی به سختی از زیر خاک و خول ها بیرون آمد.🥴
و بی اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت:
بچه ها غمتون نباشد، به کوری چشم دشمن چایخانه 🫖☕️سرپاست....😁😂
#با_هم_بخندیم 😂
كسی كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه🤯 انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است.😅
شبي آتش💥 سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم و مطلعشون کنم.😨
معرف اداوات شهلا بود و معرف توپخانه پروين... 🤯😳
هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند.😫
تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط 📞و ما را گرفت..😁
مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:
اصغر اصغر، اگر صداي ما را می شنوی دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما...😍🤣
و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم!🤣🤣🤣🤣🫣🤭
دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم..😂😅
#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه
شلمچه🌴 بودیم!
آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑
بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز.
همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم.
و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂
که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣
الایرانی! الایرانی!🇮🇷
و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨
نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند:
القُم! القُم، بپر بالا.😠
صالح به آرامی گفت:
ایرانیند!..🤨🙃
دارن بازی درمیارند.!😊😉
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:
الخفه شو! الیَد بالا!.😡
نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢
شیخ اکبر گفت:
نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴
خلیلیان گفت:
صداشون ایرانیه..😌
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت:
رُوح! رُوح!..😤
دیگری گفت:
اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊
خلیلیان گفت:
بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲
و بعد شهادتین رو خوند..😣
دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥
بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯
که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐
هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳
رو به حاجی کرد و داد زد:
بله حاجی! بله!
ما اینجاییم...😧😉
حاجی گفت:
اونجا چیکار میکنین؟..😑
گفت:
چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆
زدن زیر خنده و پا به فرار🏃♂🏃♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝
#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.🙂
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.😨
به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. 🫢
نمیتوانست درست راه برود.😖😣
بچه ها مرام به خرج دادند و از آن به بعد کارهای رسول را هم انجام دادند .. 🥲
یه مدت که گذشت، کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨🧐
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش...😉😎😝
صبح 🌞بلند شد، راه افتاد، دیدیم پای چپش داره میلنگه !...😳😅😂
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!..🤣🤣
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کل کارای سنگر رو انجام بده ...😎😆
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...😊😁
🌷شهید رسول خالقی🌷
#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه
شب🌙 عملیات بود....
تیربارچی یه چیزی زیر لبش می گفت و آتیشارو خالی می کرد رو سر دشمن..😇
حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطوری استوار جلوی تیر و ترکش وایساده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟!!!..🧐🤨
نزدیک تیربارچی شد.🙂
دید باخودش زمزمه میکنه:
🎍دِرِن.....دِرِن.....(آهنگ پلنگ صورتی)....😅😂
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن اینجوری مرگ رو به بازی گرفته......😄
📚راوی:
حاج حسین یکتا
#با_هم_بخندیم 😂