رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_هشتم . 💞هیچ وقت جنسیت بچه واسم
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_نهم
💞حالم خوش نبود، رفتیم واسه آزمایش...وقتی برگشتیم خونه حس خوبی داشتم، حس یه اتفاق و تغییر...
اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...!
دستپختش مثه همیشه حرف نداشت با اینکه اشتها نداشتم ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه.
صبح با صدای مهربونش از خواب بیدار شدم.
💞با یه لبخند زیبا نشسته بود بالا سرم و گفت:"حالت بهتر شده خانومی...؟ داشتم میرفتم سر کار دلشوره داشتم، میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت؟"
گفتم:"نه بابا خوبم..."
به چشاش حالت معصومانه ای داد و گفت :"تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم "
💞سرمو کج کردم و با لبخند گفتم:
"درسته که تو همیشه خیییلی مهربونی، ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا...بابا چیزیم نیست که... فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست..."
گفت:"پس خیالم راحت...؟حالت خوبه خوبهه.....برررم...؟"
گفتم:"آره...برو تا خودم بیرونت نکردم
فرداش رفت و جواب آزمایشو گرفت تو خیال خودم بودم که دیدم با یه سلام بلند و لبخند اومد تو خونه...
💞یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم... مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم...
گفتم:
"آقا مهدی ی ی...!
چـه خبر شده...؟!
واااای...…نههههه...!
خدایی ی ی...آره ه ه...؟"
گفت:"بعععلهههه...تبریک میگم مامان کوچولووو... داریم مامان و بابا میشیم.
احساسی که اون لحظه داشتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم، بهترین خبری بود اونم از زبون عزیزترین فرد زندگیم، اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردیم...
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_نهم 💞حالم خوش نبود، رفتیم واس
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_دهم
💞از وقتی که فهمید باردارم مراقبتاش ازم چند برابر شده بود، بیشتر کارای خونه رو انجام میداد حتی پخت و پز و رفت و روب.
هر چقد میگفتم :"نکن بابا ،آخه مردی گفتن زنی گفتن، تو خسته از سر کار میای کارای خونه رو انجام نده دیگه..."مگه تو کتش میرفت...
میگفت :من وظیفمه کمکت کنم، مولاعلی(ع) تو خونه عدس پاک میکرد و کمک به همسرو یه افتخار میدونست ولی تو میدون جنگ شمشیر دستش بود مرد یعنی این...من الگوی زندگیم ایشونه."
💞تا جایی که میتونست بعد ساعت کاری فی الفور میومد خونه و تموم اوقات فراغتش با من سپری میشد.
جنسیت بچه که مشخص شد، گفت : "خدا کمکون کنه پسری تربیت کنیم که آقا امام زمان(عج) ازش راضی باشه، حالا که جنسیت بچه مشخص شده
بگو چه اسمی رو دوست داری...؟"
گفتم:"هر چی تو بگی "
گفت: "نه دیگه...زحمت ۹ ماه حمل و سختیاشو تو میکشی، اون وقت من اسمشو انتخاب کنم؟"
هر کی در مورد اسم بچه میپرسیدمیگفت :"هر چی خانومم بگه…
خلاصه اونقده اصرار کرد...
💞تا اینکه گفتم:"من از اسم امیر همیشه خوشم میومد"
با ذوق و شعف خاصی گفت:"واقعا که خوش سلیقه ای، منم این اسمو خیلی دوست دارم ایشالا بشه سرباز آقا..."
تو هر کاری ازم مشورت میگرفت تو تصمیم گیریاش سهیمم میکرد... همیشه میگفت:"زندگی مشترک باس با کمک و همفکری هر دو نفر ساخته بشه، اینجوری لذت بخش تره... "
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_دهم 💞از وقتی که فهمید باردارم
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوے: همسرشهید
#قسمت_یازدهم
💞قرار بود بره مأموریت اونم یه هفته...
کلی عذر خواهی کرد که "یهو پیش اومده و باید یه مدت تنهات بذارم"
دلش خیلی شورم رو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست.
اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون وارد شد...
💞انگااار که دنیا رو بهم داده باشن ، گفت: "هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم…خانومی من از تنهایی میترسه، منم که حسااااااااس، وسایلتو جمع کن میفرستمت شهرستان. اینجوری خیالم راحت تره، مأموریتم که تموم شد میام دنبالت دوتایی برمیگردیم.
گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم، آخرین ماه های بارداری همزمان شده بود با زمستون، همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم، گاهی از این همه مهربونیش دلم آشوب میشد.
💞فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد؛ اسفند اون سال خودش یه تنه خونه تکونی کرد. حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد، طوری برنامه ریزی کرده بود، که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه. میگفت :"زمستونه ،،یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا... دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم. همشو ردیف می کنم برات. اونقدر شوخی میکرد که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد...
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوے: همسرشهید #قسمت_یازدهم 💞قرار بود بره مأموریت
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_دوازدهم
💞شب تحویل سال سفره هفت سین رو با کمک و سلیقه هم چیدیم... از عصر اون روز درد خفیفی رو احساس میکردم...مثه همیشه حواسش به حال و هوام بود.
گفت :"خانومی خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن، آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش تحمل اون لحظات رو برام شیرین و ممکن میکرد.
دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان ، باید بستری میشدم...
💞تنها ناراحتیم این بود که باید دور از آقا #مهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم.
نیستیحــظه پیشم هـمنفـس امـا بدان
هر نفـس که میکشم عطر تو را حس میکنم
به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون زیاد بود که تموم اون لحظات حضورش رو کنارم حس میکردم...
دمدمای صبح بود که امیر پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش گذاشت.
یکی از بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم.
اون روز اشکای شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی...
💞دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید... دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد و گفت "بخاطر زحمتی که واسه حمل امیر کشیدی ، واسه اذیتهایی که شدی حلالم کن... خداروشکر که هر دوتون سالمین خیلی ازت ممنونم عزیزم "
لحظه به لحظه با ابراز محبتش به من و امیر خوشحالی وصف ناشدنیش رو نشون میداد. نماز شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت با خونواده ها تماس گرفت و خبر تولد و سلامتی من و امیر رو بهشون داد...#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_دوازدهم
💞شب تحویل سال سفره هفت سین رو با کمک و سلیقه هم چیدیم... از عصر اون روز درد خفیفی رو احساس میکردم...مثه همیشه حواسش به حال و هوام بود.
گفت :"خانومی خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن، آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش تحمل اون لحظات رو برام شیرین و ممکن میکرد.
دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان ، باید بستری میشدم...
💞تنها ناراحتیم این بود که باید دور از آقا #مهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم.
نیستیحــظه پیشم هـمنفـس امـا بدان
هر نفـس که میکشم عطر تو را حس میکنم
به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون زیاد بود که تموم اون لحظات حضورش رو کنارم حس میکردم...
دمدمای صبح بود که امیر پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش گذاشت.
یکی از بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم.
اون روز اشکای شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی...
💞دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید... دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد و گفت "بخاطر زحمتی که واسه حمل امیر کشیدی ، واسه اذیتهایی که شدی حلالم کن... خداروشکر که هر دوتون سالمین خیلی ازت ممنونم عزیزم "
لحظه به لحظه با ابراز محبتش به من و امیر خوشحالی وصف ناشدنیش رو نشون میداد. نماز شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت با خونواده ها تماس گرفت و خبر تولد و سلامتی من و امیر رو بهشون داد...
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_دوازدهم 💞شب تحویل سال سفره هف
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_سیزدهم
💞تو خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد.
به شوخی میگفتم :"بسههه دیگه...بچه ندیده، حسودیم شد...چقد نگاش میکنی…؟؟منو فراموش کردیااااا...
میگفت :"شما که تاج سر منی خانومِ گل منی، تازه شم حالا که عزیزترم شدی مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟!
امیر خیلی کوچولوعه وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه.نگاش کن چقد معصوم و ناز خوابیده..."
بعد با صوت قشنگش واسمون عاشورا یا قرآن میخوند...
غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش.
💞همیشه سفارش میکرد با وضو و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ"...
بچه رو شیر بدم ، نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت...بیتابی که میکرد ازم میگرفتش دورش میداد و آروم آروم تو گوشش زمزمه میکرد...
نمیدو نم چه حسی بود که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های آقا مهدی انگار که آب رو آتش پاشیده باشی آروم و ساکت میشد...
بهش گفتم:"گمون کنم امیر به صدای تو بیشتر از آغوش من عادت کرده...
💞این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن ببینیم چیکار میکنه"
خندید و گفت :"آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی؟؟؟خب بچه به صوت قرآن و دعا عادت کرده اذیتش نکن"
گفتم:"نه دیگههه...جاااان من...یه بار امتحان کن...باشههه...؟
گفت:"امون از دست تو و زدیم زیر خنده...
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_سیزدهم 💞تو خونه گاهی میشِست ك
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_چهاردهم
💞شب مهمون داشتیم رفته بود خرید...
تو يه دستم امير و با دست دیگه کار میکردم، دیگه اشکم داشت در میومد. خدا خدا میکردم زودتر آقا #مهدی بیاد...که از در اومد تو...
خریدا رو ازش گرفتم و گفتم:"بچه خیلی بیقراره ، کلی کارام مونده دستت درد نکنه، بیابچرخونش، گمونم بهونه تو رو کرده..."
خندید بچه رو گرفت...مثه همیشه به سینه ش چسبوند با یه نگاه خاص که هم حس محبت درش بود و حالتی نافذ داشت نگاش کرد و پیشونیشو بوسید و گفت:"سلام پسر بابایی...
💞خدانکنه پسر گلم گریه کنه ميدونی که من طاقت اشکاتو ندارم.تو باید مرد خونه بشی پسرم..."
دوباره پیشونیشو بوسید و تو گوشش نجوا کرد، گریه هاش کمتر شده بود تا اینکه کاملاً آروم گرفت.داشت براش قرآن میخوند یاد حرف ظهرم افتادم و آروم گفتم :"آقا مهدی الان فرصت خوبیه، یه لحظه نخون..." همین که صداش قطع شد بچه زد زیر گریه...
💞با تعجب و خنده همو نگاه میکردیم، نجواشو ادامه داد و باز بچه آروم شد تا اینکه کاملا خوابش برد. صدای دلنشین ، قلب پاک و کلام تاثیرگذارش همونطور که منو از وادی بیخیالی مجردی یه عاشق دلداده کرده بود اونو هم مسحور کرده بود. عشق و محبت آقا مهدی جای جای زندگیمون موج میزد و با تولد بچه مون دو چندان شده بود با همه وجودم احساس خوشبختی و آرامش میکردم...
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_چهاردهم 💞شب مهمون داشتیم رفته
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_پانزدهم
💞یه روز تماس گرفت و گفت:مأموریتی پیش اومده که باس بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره...
بغضمو خوردم و گفتم :امیر هست،تنها نیستیم، مراقب خودت باش.
سعی کردم متوجه بغضم نشه ولی هر وقت از هم دور میشدیم زندگی واسم میشد بی معنی...
اون روز امیر هم مدام گریه میکرد، انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید.حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا #مهدی کنار امیر خوابیده...!
خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:"شما مگه مأموریت نبودی مرررد...؟"
گفت :"قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم...دلم نیومد تنهاتون بذارم، دلم واقعاً تنگ شده بود... وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم.بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه نمازمو که خوندم سوپ رو گرم کردم که بخوره، دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم.
💞نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش بوسیدشون و گفت"ببخش خانومی ، حلالم کن این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی.ازت ممنونم...
حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم...💕
همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود.
اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم:
"من کنار تو خوشبخت ترین زن دنیام آقا مهدی...
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_پانزدهم 💞یه روز تماس گرفت و
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_شانزدهم
💞بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد، نمیتونست مرخصی بگیره...
بهم گفت:"شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..."
نمیتونستم ازش دور شم، این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم. تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت:"خانومی... اگه میشه وسایلمو جمع کن، باس برم مأموریت..."
طبق معمول خبر مأموریت رفتنش حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد.
💞وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم. خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه" غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد اومد و بالا سرم ایستاد، نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت:"وااای خدااا...خانوم منو ببیییین...باز دلش گرفت...داره واسه آقاش ناز میکنه، آخه عزیز من سفر قندهار که نمیخوام برم...!"
با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم...زد زیر خنده و نشست کنارم
حد پروازم نگاه توست بالم را نگیر...
سهمم از شـادی تویی با اخم حالم را نگیـر...
💞اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت...
آخرشم گفت :"تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟
وقتی رفت بعد چند ساعت همسر شهید شنایی اومد پیشم.
اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد گاهی هم صابخونه مون یا دوستام میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم.بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود.
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_شانزدهم 💞بچه دومَمو باردار بو
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_هفدهم
💞اومد و نشست کنارم با یه ذوق بچه گانه ای گفت:"قرار شده یه، یه هفته ای برم مشهد واسه دوره..."
با تعجب پرسیدم "تنها… ؟!"گفت: "نه خانوم گلم مگه میشه بدون شما برم؟نه خدااایی...جااان من...؟!اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره؟اگه خدا بخواد و آقا بطلبه با هم میریم"
💞کلی ذوق کردم هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود...
از وقتی که عقد کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود، چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده خاطرات قشنگی اینجا داشتیم. آقا هم هر سال میطلبیدمون ماهم میرفتیم پابوسشون.
آقا #مهدی همیشه میگفت :"هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست.
صبحها میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت اکثراً غذایی که بهشون میدادن و نمیخورد و می آورد خونه میگفتم:"آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکاری غذاتو هم نگه میداری تا اینجا...!ضعف میکنی که عزیزم.
میگفت:"نمیتونم بدون شما چیزی بخورم دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم. همیشه خونواده دوستی و محبتش رو تو عمل نشون میداد...
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_هفدهم 💞اومد و نشست کنارم با ی
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_هجدهم
💞این چند وقت که قریب ۲۰ روز تا اعزامش میشد اکثر اوقات خونه بود. تموم بدهکاریاشو صاف کرد، بجز یکی که اونم طلب داداشش بود. نشسته بودم کنارش گفت"ببین خانومی الان پول تو دست و بالم نیست، اسرع وقت که پول دستت رسید امانت داداشو بده..."
دلم با هر جمله ش میریخت، غوغایی بود تو دلم. سر نمازام گریه میکردم و میگفتم"خدایا سپردمش اول به خودت بعد به امام زمان(عج) و حضرت فاطمه(س)، راضی ام به رضای تو..."
کم حرف شده بودم، اون حرف میزد و من فقط نگاش میکردم، تو دلم یه دنیا حرف بود ولی انگار نمیشد حرفی بزنم. آخرش یه روز نشستم کنارش دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم
💞"مهدی جان...تو همه زندگی مایی، تو رو خداااا مراقب خودت باش، برگرررد..."
لبخندی زد، پیشونی و دستامو بوسید ولی قول برگشتن نداد.
مثه همیشه به شوخی گفت"ای بابا...ما اگه تا آسمونم بریم شما و یادتون میکشونتمون پایین... با شوخ طبعیش سعی میکرد ماها رو بخندونه. دلشوره و اضطراب تو چهره و رفتارم پیدا بود. دلواپسیمو که دید گفت
.
در چشم تو دیدم غم پنهان شده ات را…
.
💞"هر چی خدا بخواد همون میشه... هر تقدیری واسه من و زندگیم رقم بزنه شُکر..."
خییییلی سخته، عزیزترین کست، تکیه گاهت، کسی که مثه کوه پشتته و از نظر عاطفی و احساسی شدیداً بهش وابسته ای ازش دور شی و رفتن و برگشتنش معلوم نباشه.
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_نوزدهم
💞سر و صدایی به گوشم رسید، حال پا شدن نداشتم...
نمیخواستم باور کنم ساعتای آخر بودنشو...
صبحونه رو با هم خوریم هنوز مزه ش زیر دندونمه. تلفنش زنگ خورد.بعد صبحونه شروع کرد ساکشو بستن،
چقد سخت بود دیدن این صحنه ها... انگار داشتن جووونمو میگرفتن... ندیده بودم تو هیچکدوم از مأموریتاش این همه ذوق زده باشه حیرون نگاش میکردم...
.
چشـم در چشـم شدیم و نفسم بند آمد…
خنده اش کشت مرا قلب من از کار افتاد...
.
💞کم کم وقت خداحافظی رسید، بچه ها تو پذیرایی بودن...ساکتِ و آروم. انگار اونام فهمیده بودن که این خداحافظی جنسش فرق داره...
بغلشون کرد و محکم بوسید. پرسید:"چی میخواین براتون بگیرم؟امیر ساکت بود ولی محمد با همون شیرین زبونی بچگونه ش داد زد:
"بابایی…بستنییییی...۵ تا...۱۰ تا..."
صورتشو محکم بوسید و گفت"چشششم میخرم "
صدقه دادم و از زیر قرآن ردش کردم، جلو در ایستادم، سرم پایین و بغض گلومو گرفته بود و راه حرف زدن و نفس کشیدنمو بسته بود فقط بهش گفتم:"برگرررد...😢"
💞نگام کرد ولی چیزی نگفت. همیشه پیش خودم میگم شاید اگه میگفت برمیگرده حتممماً میومد ولی فقط گفت: "رفتنم با خودمه و اومدنم با خدا..."پیشونیمو بوسید و رفت.
خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. آخه همش بهم میگفت:"وقتی میرم مأموریت اشکاتو نبینم چون تو ذهنم میمونه و هی یادم میاد اذیت میشم خداحافظی کرد و...
رفت از بر من آن که مرا مونس و جان بود...
حتی دل نداشتم سر بلند کنم و تو چشاش نگاه کنم که نکنه اشکام باعث شن دلش بلرزد و نره...😢
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh
رازچفیه
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید #قسمت_نوزدهم 💞سر و صدایی به گوشم رس
#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_بیستم
نشستم پشت در و های های زدم زیر گریه...😭
دست خودم نبود...
بغضم ترکید...
تو حال خودم بودم...
بچه ها حیرون نگام میکردن...
که یهو زنگ در به صدا در اومد...
پیش خودم میگفتم :
"نکنه برگشته باشه"
درو باز کردم...
اشکامو تندتند پاک میکردم...
از حالت بچه ها و صدای لرزونم...
سریع همه چی رو فهمید
بدون اینکه نگام کنه رفت تو اطاق
دنبالش رفتم و گفتم :
"چرا برگشتی؟!
گفت :"حوله رو جا گذاشتم!
یه لحظه نگامون به هم گره خورد
پرسید:
"داری گریه میکنی؟!
مگه قرار نشد اشکتو نبینم؟!😔"
ولی خودشم بغض امونش نداد...😢
حدود یه دقیقه به هم نگاه کردیم
اشکاش سراریز شد
سرشو تکونی داد و رفت.
خدایااا... چقد سخت بود اون لحظات آخر...😭
ناراحت بودم از اینکه چرا اشکشو در آورده بودم...😔
عذاب وجدان سختی داشتم گوشیمو برداشتم تا حلالیت بطلبم انگار مطمئن شده بودم که دیگه برنمیگرده
"سلام مهدی عزیزتر از جانم...
حلالم کن...
اگه تو این چند سال زندگی اذیتت کردم...
یا زن خوبی نبودم...
#مهدی عزیزم...
من و بچه ها منتظرتیم...
مواظب قلبم باش..."
بعد چند دقیقه جواب اومد...
"تو منو حلال کن...😔
اگه کم گذاشتم واست تو این چند سال...
من حلالت کردم و ...
راضی راضی ام ازت..."
خیالم راحت شد و سپردمش به خدا.
آخرین تماسش ساعت ۱۲ بود که گفت :
دیگه نمیتونم زنگ بزنم، خداحافظ...💔 رسیدیم تماس میگیرم.
با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد😔 دیگه حتی صداشو هم نمیشنیدم..این خیلی سخت بود...ولی چاره ای نبود... .
و این اخرین خداحفظی او بود و به شهادت رسید....
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh