#خـــاطرات_شهدا
بعد از شهادت علی ، خوابش رو دیدم ، بهم گفت ،
اگر می دونستم این دنیا به خاطر صلوات این همه ثواب و پاداش ميدند ، میموندم توی دنیا و صلوات می فرستادم.....
#شهیدعلی_موحددوست
📕 کرامات شهدا
#سوریه
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خـــاطرات_شهدا
برای اعزام بايد از روستا به خمين می رفتند و از آن جا با بسيجيان ديگر راهی جبهه می شدند ، اما اين بار دلم نيامد كه تنها برود و همراهش تا خمين رفتم. وقتی كه می خواست سوار اتوبوس بشود برگشت و گفت:
بابا يك عكس رنگی در عكاسی انداختم آن را بگيريد كه بعداً به دردتان می خورد. آن روز نفهميدم منظور محمد را اما وقتی كه خبر عروجش آمد پی به دل پاكش بردم.....
هركه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
#شهیدمحمدعلی_قاسمی
📕 کرامات شهدا
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خـــاطرات_شهدا
شب قبل از عمليات محرم ، مهدی تا بعد از نيمه شب به شناسايی رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت.
بچه ها كه برای نماز شب بيدار شده بودند ، او را بيدار نكردند ، چون خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت می كرد.
صبح كه براي نماز بيدار شد ، با ناراحتی گفت:
مگر سفارش نكرده بودم مرا برای نماز بيدار كنيد؟
وقتی دليلش را خواستند ، آه سردی كشيد و گفت:
افسوس! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد !
فردا شب سامع به خيل شهيدان محرم پيوست.....
#شهیدمهدی_سامع
📕 کرامات شهدا
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خاطرات_شهدا
او در سیره شهدا ذوب شده بود...
مــادر از خصوصیـاتش
اینگونه روایت میکند :
علیرضا لباس نو نمیپوشید ...
میگفت مگر رزمندههای ما لباس نو میپوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمیانداخت و می گفت:
مگر شهدایما روی تشک میخوابیدند
او بسیجی به تمام معنا بود؛
وقتی از او میپرسیدم
در پادگان چه کاره هستی؟
میگفت : جاروکشم ...
شوخ طبع بود و در عین حال با ادب
از هر غذایی نمیخورد و میگفت نمیدانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شبها که میرفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می دیدم عبا انداخته و دارد قرآن میخواند و گریه میڪند....
#جستجــوگر_نـور
#شهید_تفحص_علیرضا_شهبازی
#خاطرات_شهدا
🌷شهید رمضان عالی زاده🌷
سوت خمپاره را که شنید روی زمین دراز کشید و همین طور که لقمه در دهانش بود با لحن طنزآلود هميشگی اش گفت: "بی شرفا نمی ذارن آدم یه لقمه افطار کوفت بکنه".😂
از ظهر آتش توپخانه دشمن بالا گرفته بود و انگار از آسمان جهنم می بارید.
برخاست و دوان دوان رفت تا گالن را از تانکر آب پر کند و ببرد توی سنگر تا بچه ها افطار کنند. 🍽🍶
به مقابل تانکر که رسید دوباره سوت خمپاره و انفجار و دراز کشیدن روی زمین.
هر طور بود گالن را پر کرد و دوید به سمت سنگر.🏃
سنگری که دیگر نبود.😭
روی سر رزمنده های تشنه و روزه دار خراب شده بود. يک عالم غصه آوار شد روی سرش.😔
به ياد شهدای عملیات رمضان تیر ماه 61
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌷ماشاءالله پیل افکن؛ شهیدی که چشمش ترکش خورد و به جنگیدن ادامه داد تا ایران زنده بماند!
🔸شهید ماشاءالله پیلافکن، قهرمانی که در عملیات چزابه، شش شبانهروز بیوقفه جنگید تا تیپ ۷۷ خراسان را از محاصره نجات دهد.
🔹او با چشمی که ترکش خورده بود و بدنی خسته و گرسنه، اما دلی پر از ایمان، در پشت و مقابل جبهه دشمن تنها جنگید. آنقدر از مهمات غنیمتی دشمن استفاده کرد تا دیگر حتی یک گلوله هم باقی نماند.
▪️وقتی محاصره کامل شد، آخرین گلولهها را شلیک کرد و با لب تشنه و چشمانی که ۶ شبانهروز خواب را ندیده بود، به اسارت دشمن درآمد…
▫️اما دشمن که از این قهرمان شکست خورده بود، خشم خود را بر پیکر پاکش خالی کرد:
_دستان توانمندش را از بازو قطع کردند
_چشمانش را از حدقه بیرون آوردند
_دندانهایش را شکستند
_پوست سر و صورتش را کندند، محاسنش را با گوشت و پوستش جدا کردند
_در نهایت با نشاندن صدها گلوله در بدنش، او را به شهادت رساندند
🔻ماشاءالله جنگید تا ایران زنده بماند، امروز ما باید برای عزت ایران بایستیم! ماشاءالله جانش را تا آخرین لحظه داد، تا امروز ما راه او را با جهاد علمی، اقتصادی و فرهنگی ادامه دهیم.
#شهید_ماشالله_پیلافکن
#خاطرات_شهدا
☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید محسن نورانی
🥀🕊 شهید محمدابراهیم همت
خواب شهید همت که تعبیر شد
حاج ابراهیم، محسن را خواست و به او گفت: محسن! تو به شهادت میرسی
محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ 🥲
حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوریه كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن و تو خواسته های اونا رو برآورده نكردی، تو رو تيربارون میكنن و به شهادت میرسی
سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن آقایان نورانی، برقی، پكوک و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند، در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد. پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند. 💔
همه سرنشينان جز یک نفر جلو چشم يكديگر در حالی كه زخم های عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند
#خـــاطرات_شهدا
محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با پدر راهی منطقه سومار شدند. آنجا داشتند برای رزمندگان تنور نان درست می کردند.
هرچند قبل از آنکه تنور نان داغی برای رزمنده ها درست کند ، عراقی ها بمب بارانش کردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند.
آن جبهه رفتن و دیدن ها و شنیدن ها برای محمد خیلی شیرین و پر درس بود و البته فتح بابی شد برای او.
حالا دیگر نمی شد محمد را در شهر نگه داشت. جبهه شده بود خانه اول و دومش. می رفت و می آمد....
#شهیدمحمد_معماریان
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خـــاطرات_شهدا
درخانه داشتم گریه میکردم آمدند به من گفتند گریه نکن پسرت شهید شده !
من علی خودم را در راه خدا دادم علی من نیامد !
از دوری و گریه برای علی چشمم نابینا شد .
علی من چند سال رفت و نیامد حتی تکه استخوانش را هم نیاوردند که بگند بچه منه !
هنوز چشم به راهم که علی من داره میاد....
#شهیدامامعلی_احمدی_قادی
📕 نوید شاهد
#اعمال_منتظران
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خـــاطرات_شهدا
مدت ده سال بود كه از او خبری نداشتيم ، نه می دانستيم شهيد شده است نه اسير. تا اين كه يك شب او را در عالم خواب ديدم. بسيار مهربان بود ، و در حاليكه چهره ای خندان داشت ، گفت:
مادر! ، اين قدر بی تابی نكن ، به زودی پيش شما خواهم آمد.
چند روز بعد وقتی پيكر مطهر تعدادی از شهدا را تشييع كردند ، تابوت رحیم هم بر امواج دست های حلقه شده بر دوش مردم چون نگين انگشتری می درخشید....
#شهیدعبدالرحیم_اسماعیل_طحان
📕 کرامات شهدا
#حضرت_زینب
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود ندیده بودمش.
ـ حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت :“من با عجلهاومدهم که نماز اول وقتم از دست نره”
کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شایداینجوری میتوانستم نگهش دارم.
#شهید #ابراهیم_همت
#شهدا #شهادت #سیره_شهدا #خاطرات_شهدا #زندگی_شهدا #نماز #نماز_اول_وقت
زندگی بی شهدا ننگ بود
#خـــاطرات_شهدا
باباجان اين نامه را در تنهايی شب می نويسم. شبی خواب ديدم كه ما سه نفريم و داريم جنازه ای را حمل می كنيم.
تن همه ما سپيد بود و جنازه نورانی ، اتاق تاريك ما را روشن كرده بود. جنازه را خوب نگاه كردم و بوسيدم.
كسی كنارم بود، از او پرسيدم:
آن كسی كه آن طرف ايستاده و نورانی است را ميشناسي؟!
پاسخ داد: او امام موسی بن جعفر (ع) است.
نميدانم چرا از خودش نامش را نپرسيدم.
هنگام بستن سر تابوت آن شخص يا امام (ع) به من فرمودند:
اين جنازه، جنازه ی توست !
يك باره از خواب پريدم. يقين پيدا كردم شهيد خواهم شد.
باباجان! در كوچكی يك نفر به من نويد داد كه پايان زندگی تو ۱۷ سالگی است و الآن ۱۷ سال دارم و منتظر رايحه بهشتی هستم.....۶۵/۱۰/۱۲
#شهيدرحيم_شيرويه
📕 کرامات شهدا