eitaa logo
رازچفیه
579 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷در یکی از عملیات‌های جنوب و در یک بعد از ظهر گرم که آتش از زمین و هوا به همراه گلوله‌های آتشین می‌رباید، مجروحی را آوردند که شما مجسم کنید که یک ترکش توپ به صورتش خورده بود که به اندازه نصف یک کله قند بود.... بدون شک همه شما کله قند را دیده‌اید. شما حالا مجسم کنید، یک کله قند آهنی را با لبه‌های بسیار بسیار تیز و داغ و این ترکش توپ، نشسته بود توی تمام نیمه سمت چپ صورت این رزمنده که تمام صورت و چشم و بینی و دهان و مغز این مجروح را برده بود. 🌷امدادگران به مجرد رسیدن به او، بلافاصله او را روی برانکارد گذاشته و به پشت خط منتقل کرده بودند و این کار چنان با سرعت انجام گرفته بود که وقتی به من رسید، این ترکش هنوز داغ داغ بود و نمی‌شد به آن دست زد، با لبه‌های بسیار تیز. این ترکش‌ها شکل مهندسی خاصی نداشت و حتی از این چاقوهای لیزری که تازگی‌ها به بازار آمده تیزتر بود و این ترکش با این وضع، مانده بود توی صورتش. متأسفانه علی‌رغم سرعت عمل او شهید شده بود. 📚 کتاب "پرسه در دیار غریب"
. 🌷سربازی داشتیم به نام بابائی که خدا هرجا هست حفظش کند. سرباز تنومندی بود و فداکاریهای زیادی انجام داده بود، ضمن این‌که تازه نامزد کرده بود. در زمانی‌که وضع جبهه کمی آرام بود، از من مرخصی گرفت و رفت تا نامزدش را ببیند، ولی بعد از مدت بسیار کوتاهی برگشت.... می‌گفت طاقت نیاورده زیاد از جبهه دور بشه. یک هفته بعد، در یکی از عملیات‌ها و در بمباران منطقه سردشت، دستش را از دست داد. وقتی من رسیدم، دیدم روی برانکارد کارهای اولیه را برای انجام عمل جراحی انجام می‌دهند. رنگ به چهره نداشت و خون زیادی از او رفته بود و تمام لباس‌هایش خونی بود. با همان حال نگاهی به من کرد، به یک‌باره.... 🌷به یک‌باره دلم فرو ریخت. جلو رفتم، با دست دیگرش دست مرا گرفت و گفت: «دکتر از من راضی شدی، من سرباز خوبی بودم؟» شما نگاه بکنید، جوانی با آن توانایی، دستش را از بازو از دست می‌دهد و بدون فکر کردن به نقص عضوش و در آن‌حال که همه باید طلب کار باشند و داد و بیداد کنند و هیستریک شوند و تحریک پذیر، که این امر کاملاً طبیعی است، ولی این سرباز با خضوع و خشوع خاصی به من می‌گوید که آیا سرباز خوبی هستم و راضی هستی و آیا توانسته‌ام وظیفه‌ام را و دینم را انجام بدهم. اشکم در آمد. چیزی برای گفتن نداشتم، تنها، صورتش را بوسیدم. پس می‌بینیم که شجاعان هم نمی‌میرند. 📚 کتاب "پرسه در دیار غریب"
! 🌷دوست پدرم تعریف می کرد: "پرده‌ی چادر را کنار زدم. نگاهم به حسینعلی افتاد که داشت وضو می‌گرفت. به طرفش رفتم و احوالپرسی کردم با خوشحالی گفت: «خدا یه دختر دیگه بهم داده الآن چهل روزشه.» دستم را کشید تا به نماز جماعت برسیم بعد از خواندن نماز و کلی صحبت، خوابیدیم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم دیدم سرجایش نیست. سراغش را از بچه‌ها گرفتم گفتند: «برای جمع‌آوری جنازه‌ها رفته.» 🌷قرار بود به مرخصی برویم. گمان کردم تنهایم گذاشته و رفیق نیمه راه شده است. سوار هلی‌کوپتری شدم که شهدا را حمل می‌کرد. زمزمه بود که چند تا از این شهدا دامغانی‌اند به دامغان که رسیدم گفتند: «حسینعلی شهید شده.» خیلی متأثر شدم. بعد فهمیدم که رفیق نیمه راه نبوده و جنازه‌اش در هلی‌کوپتر مرا همراهی می‌کرده. گفتم: «حسینعلی دس مریزاد که رفیق بامعرفتی هستی اما کاش منو هم با خودت می‌بردی." 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسینعلی اکبرزاده
.... 🌷سیاهی شب همه‌جا را گرفته بود و بچه‌ها داشتند آرام و بی‌صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می‌شدند. هرکس گوشه‌ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می‌کرد و هر از گاهی صدای خمپاره‌های سرگردان به گوش می‌رسید. ۳۰ متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد. 🌷....خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم‌هایش را به ما دوخت و درحالی‌که با حسرت به ما می‌نگریست، گوشه‌ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. 🌷از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک‌ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می‌رود، اون وقت می‌دونی جون چند نفر.... عملیات نباید لو بره.». تمام بدنم می‌لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می‌رفت.... راوی: رزمنده دلاور آقای جابری رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
.... 🌷عملیات بیت المقدس بود. رزمنده‌ای تیربارش را برداشت و بر روی خاکریز نشست. نمی‌دانم چرا ناخودآگاه نگاهم بر روی پسرک خیره ماند. ناگهان گلوله‌ای به سینه‌اش اصابت نمود، اما دستش را از تیربار جدا نکرد. جلو رفتم، او به شهادت رسیده بود. اما نمی‌دانم چرا دستش از روی ماشه تیربار جدا نشد و تا آخرین گلوله شلیک نمود.... 📚 کتاب "سفر عشق" رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
.... 🌷 بعد از سلام و احوال پرسی، گفت: حاج آقا شما که روحانی هستی، من یه سئوال دارم ازتون. گفتم: در خدمتم. گفت: من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم، تکلیف این روزه‌ها چی می‌شه؟  🌷....در همان چند دقیقه حسابی شیفته‌اش شده بودم. بلافاصله گفتم: اگر خدای نکرده شما شهید شدی، این دو ماه روزه ات به گردن من. مدت‌ها قسمت نشد ببینمش. قولی که بهش داده بودم به کلی یادم رفته بود. قبل از عملیات بدر، برایم پیغام فرستاد که: الوعده وفا. بی‌اختیار نگران شدم، نگران این‌که نکند در این عملیات شهید شود، که شد.... رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
!! 🌷بر اثر فشارهای ممتد روحی _ روانی که از سوی عراقی‌ها به اسیران وارد می‌شد، افسردگی‌های شدید، دامن‌گیر برخی از اسیران می‌گشت. هیچ روانشناس یا روانپزشکی هم قدم به اردوگاه نمی‌گذاشت. معمولاً همان پزشک عمومی که هفته‌ای یک‌بار به اردوگاه می‌آمد، به درمان این‌گونه افراد می‌پرداخت. تجویز قرصهای والیوم ۱۰ و دیازپام، کار عادی او بود. در سال ۶۴ اتفاق عجیبی در اردوگاه موصل ۳ افتاد. عراقی‌ها تزریق آمپولی را آغاز کردند که بعدها نزد اسرا به «آمپول میخی» مشهور گشت. 🌷به محض این‌که این آمپول را به اسیر افسرده حال تزریق می‌کردند، احساس و درک زندگی، لبخند، کنترل ادرار و مدفوع را از اسیر می‌گرفت. تا یک ماه آن اسیر نمی‌گذاشت کارهای خودش را انجام دهد. یک عضو بدن او از کار می‌افتاد. معمولاً زبان دیگر کارایی حرکت نداشت. آب ریزش زیاد بینی و دهان، بی‌حرکت ماندن دست‌ها و عدم تحرک پلک‌ها، از عوارض این آمپول بود. آن اسیر پس از گذشت مدتی، حتی نمی‌توانست کفش‌هایش را بپوشد و یا آن را درآورد. گاه بی‌اختیار می‌خندید. 🌷....پس از مدتی، وقتی راه می‌رفت، دست‌هایش در دو طرف بدنش آویزان بود. معمولاً یک نفر سرپرستی این‌گونه افراد را بر عهده می‌گرفت و کارهایش را انجام می‌داد. می‌گفتند که «این آمپول‌ها را به فیل یا کرگدن هنگام زایمان تزریق می‌کنند.» تزریق آمپول میخی، توطئه‌ای خطرناک بود که برای مدتی در اردوگاه رواج یافت و چند نفر از اسیران را در هم شکست. راوی: آزاده سرافراز عبدالمجید رحمانیان رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
! 🌷خنده‌ی شیرینی بر لب داشت. از مهندس‌های جهاد بود. گفت: «زنگ زدند گفتند بابا شدم اگه می‌شه می‌خوام برم مرخصی.» لبخند زدم و گفتم: «مبارکه، باشه. تا کارت رو تموم کنی من هم برگه‌ی مرخصی رو می‌نویسم.» 🌷هنوز نیم ساعت نشده برگشت، خونی و بی‌حرکت. خمپاره خورده بود کنارش. کارش برای همیشه تمام شده بود، او شهید شد. همان‌گونه که سال‌ها آرزویش را داشت و دیگر به مرخصی احتیاجی نداشت. 📚 کتاب "روزگاری جنگی بود."
.... 🌷گردان جعفر طیار راهی کردستان بود. عملیات کربلای ۴ در انتظار قربانیان عاشق ثارالله (علیه السلام) چشم به جاده داشت. کریم اهوازی نیز حضور داشت. آن شب گلوله‌ای به پیشانی‌اش اصابت نمود. یک‌باره به حالت سجده بر روی زمین افتاد. 🌷نور مهتاب بر پیکرش می‌تابید اما هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که او در این سجده‌ی خون رنگ به لقا حق رسیده است. برای ساعت‌ها آن‌جا ماند و رهروان بی‌آن‌که لحظه‌ای تأمل کنند به گمان این‌که درحال نجوای شبانه خویش است از آن‌جا گذشتند.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کریم اهوازی 📚 کتاب "آه باران" رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
.... 🌷معمولاً در خط، کانال‌هایی برای تردد نیروها حفر می‌شد. آن روز بعد از یک درگیری طاقت‌فرسا در هنگام عبور از داخل کانال متوجه شدم که یکی از برادران رزمنده سرش را بین دو زانو گذاشته بود. به نظرم خواب آمد. دستی به روی شانه‌اش زدم و چند مرتبه گفتم: «برادر بلند شو، این‌جا جای خواب نیست!» جوابی نداد، فکر کردم او باید چقدر خسته شده باشد که صدای من را متوجه نمی‌شود. 🌷خواستم او را به پشت برگردانم تا راحت‌تر بخوابد. وقتی سرش را بلند کردم ناگهان خون پر فشاری از ناحیه گلویش به بیرون پاشید. گلوله دقیقاً به گلویش اصابت کرده بود. چشم‌هایش نیمه باز بود و به من نگاه می‌کرد. او هنوز داشت جان می‌داد. آخرین صدای نفس کشیدنش را شنیدم. از ترس چند قدم به عقب برداشتم، او پیش خدا رفت اما هنوز صدای آخرین نفس کشیدنش در ذهنم باقی مانده است. 📚 کتاب "سفر عشق" رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
!! 🌷راه افتادیم طرف خاکریزهایشان برای پاکسازی، اسرائیلی‌ها این خاکریزها را برایشان طراحی کرده بودند. ایستاده بودیم کنار کانال، بچه‌ها می‌خواستند توی میدان مین معبر بزنند. یک گلوله‌ی توپ خورد جلوی گردان، حسین مجروح شد فرستادیمش عقب. از کانال رد شده بودیم، دیدم با همان وضع پا به پای بچه‌ها می‌آید. بهش دستور دادم برگردد، برگشت. مانده بودیم توی خاکریز عراقی‌ها، طوفان شدیدی بود، حتی چشم‌هایمان را هم نمی‌توانستیم باز کنیم. 🌷....باز سروکلش پیدا شد، از بیمارستان در رفته بود. کمک کرد بچه‌ها را جمع کردیم و راه را پیدا کرد. دست‌هامان را دادیم به هم و برگشتیم. رفتیم بهداری، بخیه‌های دستش باز شده بود، زخم عفونت کرده بود، رویش پر از خون بود. اشک توی چشم‌های دکتر جمع شده بود، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «شما چه انسان‌های عجیبی هستین.» 📚 کتاب "کاش ما هم" رازچفیه👇 @razechafieh خاکریزخاطرات شهدا👆
🌷 🌷 ! (١+۵) 🌷پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "١+۵" را به خانواده‌مان داده بود! آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند: کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟ گفتم: برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامه‌هایشان نوشته بودند: برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثی‌ها می‌توانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همه‌ی تخصص‌های لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتک‌ها و تهاجم دشمن نگه دارند، خط‌شکن هم باشند. 🌷آقا داشتند با دقت گوش می‌دادند که ادامه دادم: خب برادرم سید هدایت الله راست می‌گفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت الله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ١٩ فجر بودند. خود سید هدایت الله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریبچی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار می‌کردند. پس می‌توانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم. آقا و همه آن جمع با هم زدند زیر خنده. 🌷از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم. : سید ناصر حسینی پور كه در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد؛ نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🕊🌹