#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞
«روحاللہ براے من هديه امام رضا(ع) بود💛😊
همسري كه امام هشتم به آدم هديه دهـد و امام حسين(ع) او را بگيرد وصف نشدني است😌❤️
من عروس چنين مردے بودم😍
با بچههاي دانشگاه رفته بوديم مشهد🕌 آنجا براي نخستين بار براي ازدواجم💍 دعا كردم. گفـتم:
يا امام رضـا(ع) اگر مردے متدين و اهل تقوا به خواستگاريام بيايد قبول ميكنم😌
يك ماه بـعـد از اينكه از مشهد برگشتيم روحالله آمد خواستگاريام😌💐💚
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا
#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞
پشت چراغ قرمز
خیابان شریعتی ایستاده بودیم
و منوچهر هم صحبت می کرد🙂
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛🙄
در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت💐😍
ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود
و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است😇
اصلا حواسم به منوچهر نبود
که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم😮💦
یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،😬🙃
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍😌
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و
روی پاهای من مےریخت؛
دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀
و سوت و کف می زدند👏🏻😍
حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،🙄
برگشت و به همسرش گفت:
مے بینی؟؟😒
بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😑😏
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.😍💞
غیر از اینکه بگویم
بی نهایت #دوستت_دارم 😌💓
#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞
روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش اومد،
مخالفتی نکردم!
چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت بشم😓
همیشه با خودم میگفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشون رو یاری میکردم✌️🏻
روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود!!!
باید ثابت میکردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم✌️🏻
من همسرم رو با جون و دل❤️
و با دستهای خودم
برای دفاع از #اسلام و دفاع از عقیله بنےهاشم راهی #سوریه کردم💔😭
محمد قرار بود ساعت ۸ روز ۱۵ دی ماه سال ۹۴ راهی بشه؛
اما ساعت ۵ عصر بود که باهاش تماس گرفتن و هماهنگی لازم انجام شد.
چون عجلهای شد،
من همه وسایلش روخیلی سریع حاضر کردم💼
و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد😍👼
خانوادههامون اومده بودن برای بدرقه💔
محمد تو حیاط با همه خداحافظے کرد...
حلما رو در آغوش گرفتـ
و مرتب مےبوسید😭
منو صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمون رو انداختیم📸💞
بعد دستام رو گرفت
و گفت:
حواست به همه چی باشه...❤️
#خانم_الناز_عامرزاده
#همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم_محمد_اینانلو
#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞
پشت چراغ قرمز
خیابان شریعتی ایستاده بودیم
و منوچهر هم صحبت می کرد🙂
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛🙄
در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت💐😍
ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود
و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است😇
اصلا حواسم به منوچهر نبود
که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم😮💦
یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،😬🙃
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍😌
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و
روی پاهای من مےریخت؛
دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀
و سوت و کف می زدند👏🏻😍
حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،🙄
برگشت و به همسرش گفت:
مے بینی؟؟😒
بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😑😏
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.😍💞
غیر از اینکه بگویم
بی نهایت #دوستت_دارم 😌💓
#شهید_منوچهر_مدق
#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞
شروع زندگیمان ساده بود
و در عین حال با صفا😌
نمی شد گفت خانه!
دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام😕
کنارِ در یکی از اتاق ها،
یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام🚿
زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه🍽
به نظر من خیلی قشنگ بود😊
خیلی هم ساده.
#شهید_حسن_آبشناسان
#همسر_شهید
#سبک_زندگی_اسلامی
#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞
قهربودیم😞
درحال نمازخوندن بود📿
نمازش که تموم شد؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت📖
و با یه لحن دلنشین☺️
شروع کرد به خوندن😍
ولے من باز باهاش قهربودم!!😒☹️
کتابو گذاشت کنار🙄
بهم نگاه کرد
و گفت:
"غزل تمام؛
نمازش تمام؛
دنیـا مـات؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!🙄
بازهم بهش نگاه نکردم☹️
اینبارپرسید :
عاشقمے؟؟؟🙄
سکوت کردم؛
گفت :
عاشقم گر نیستے😓
لطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت😕
هرلحظه آبم مےکند😞
دوباره با لبخند پرسید:😊
عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!🤔🙄
گفتم:نـــــه!!!😑
گفت:
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے"😍😅😉
زدم زیرخنده😅
و روبروش نشستم؛
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍😌💞
#همسر_شهید
#شهیدعباس_بابایی
#عاشقانههایهمسرانشهدا 💞👇🏻
روز آماده شدن حلقههای ازدواجمون،
گفت
«باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه!🙄
گفتم
«آماده است دیگه،منتظر موندن نداره!😬
حلقهها رو داده بود
تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A"
اول اسم هردومون
روی هر دو حلقه حک شد😍💞
خیلی اهل ذوق بود😌
سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده!
واقعاً از من هم که یه خانوم ام،
بیشتر ذوق داشت😍☺️
#همسر_شهید
#شهید_امین_کریمی
#ازدواج #همسرانه #شهدای_مدافع_حرم