eitaa logo
رازچفیه
579 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 «روح‌اللہ براے من هديه امام رضا(ع) بود💛😊 همسري كه امام هشتم به آدم هديه دهـد و امام حسين(ع) او را بگيرد وصف نشدني است😌❤️ من عروس چنين مردے بودم😍 با بچه‌هاي دانشگاه رفته بوديم مشهد🕌 آنجا براي نخستين بار براي ازدواجم💍 دعا كردم. گفـتم: يا امام رضـا(ع) اگر مردے متدين و اهل تقوا به خواستگاري‌ام بيايد قبول مي‌كنم😌 يك ماه بـعـد از اينكه از مشهد برگشتيم روح‌الله آمد خواستگاري‌ام😌💐💚 محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا
💞 پشت چراغ قرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد🙂 کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛🙄 در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت💐😍 ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است😇 اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم😮💦 یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،😬🙃 پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍😌 منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و روی پاهای من مےریخت؛ دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀 و سوت و کف می زدند👏🏻😍 حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،🙄 برگشت و به همسرش گفت: مے بینی؟؟😒 بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😑😏 آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.😍💞 غیر از اینکه بگویم بی نهایت 😌💓
💞 روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش اومد، مخالفتی نکردم! چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت بشم😓 همیشه با خودم می‌گفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشون رو یاری میکردم✌️🏻 روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود!!! باید ثابت می‌کردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم✌️🏻 من همسرم رو با جون و دل❤️ و با دست‌های خودم برای دفاع از و دفاع از عقیله بنے‌هاشم راهی کردم💔😭 محمد قرار بود ساعت ۸ روز ۱۵ دی ماه سال ۹۴ راهی بشه؛ اما ساعت ۵ عصر بود که باهاش تماس گرفتن و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجله‌ای شد، من همه وسایلش روخیلی سریع حاضر کردم💼 و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد😍👼 خانواده‌هامون اومده بودن برای بدرقه💔 محمد تو حیاط با همه خداحافظے کرد... حلما رو در آغوش گرفتـ و مرتب مے‌بوسید😭 منو صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمون رو انداختیم📸💞 بعد دستام رو گرفت و گفت: حواست به همه چی باشه...❤️
💞 پشت چراغ قرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد🙂 کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛🙄 در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت💐😍 ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است😇 اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم😮💦 یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،😬🙃 پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍😌 منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و روی پاهای من مےریخت؛ دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀 و سوت و کف می زدند👏🏻😍 حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،🙄 برگشت و به همسرش گفت: مے بینی؟؟😒 بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😑😏 آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.😍💞 غیر از اینکه بگویم بی نهایت 😌💓
💞 شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا😌 نمی شد گفت خانه! دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام😕 کنارِ در یکی از اتاق ها، یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام🚿 زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه🍽 به نظر من خیلی قشنگ بود😊 خیلی هم ساده.
💞 قهربودیم😞 درحال نمازخوندن بود📿 نمازش که تموم شد؛ هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت📖 و با یه لحن دلنشین☺️ شروع کرد به خوندن😍 ولے من باز باهاش قهربودم!!😒☹️ کتابو گذاشت کنار🙄 بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام؛ نمازش تمام؛ دنیـا مـات؛ سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!🙄 بازهم بهش نگاه نکردم☹️ اینبارپرسید : عاشقمے؟؟؟🙄 سکوت کردم؛ گفت : عاشقم گر نیستے😓 لطفی بکن نفرت بورز😬 بےتفاوت بودنت😕 هرلحظه آبم مےکند😞 دوباره با لبخند پرسید:😊 عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!🤔🙄 گفتم:نـــــه!!!😑 گفت: لبت نه گوید و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅 که این سان دشمنے یعنے که خیـلے دوستـم دارے"😍😅😉 زدم زیرخنده😅 و روبروش نشستم؛ دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...  بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستے😍😌💞
💞👇🏻 روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون، گفت «باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه!‌🙄 گفتم «آماده است دیگه،منتظر موندن نداره!😬 حلقه‌ها رو داده بود تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A" اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد😍💞 خیلی اهل ذوق بود😌 سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده! واقعاً‌ از من هم که یه خانوم ‌ام، بیشتر ذوق داشت😍☺️