✍ هدیهی زیبایی که شهیدحسینی هر روز به امامِ زمان(عج) تقدیم میکرد...
#متن_خاطره :
نمازهای مستحبی زیاد میخواند ، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود. همیشه بعد از نماز صبح با حالِ خاصی میخوندش. میدونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته. برا همین یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح می خوانی ، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی میگم.. وقتی قول دادم ، گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرجِ
امام زمان(عج) می خوانم...
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید علی حسینی
📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم3 «منزل حسینی» صفحه 44
🌸 نسبت به مسألهی ظهورِ امامزمان(عج) ، بیتفاوت نباشیم...
✍ این خاطره برسد به حسن روحانی...
(شاید خجالت بکشد از این تفاوتِ زمین تا آسمان)
#متن_خاطره
حاج احمد داشت حکمِ ریاست جمهوریِ رجایی رو در محضرِ امام (ره) میخواند. اون لحظه چهرۀ شهید رجایی خیلی برام قابلِ توجه بود. چهره ای گرفته و متفکر...شب ازش پرسیدم: وقتی داشتند حکمِ ریاست جمهوریت رو میخواندند، خیلی تویِ خودت بودی، جریان چه بود؟ بهم گفت: خوب فهمیدی! آن موقع داشتم به خودم میگفتم: فکر نکنیکسی شدی، تو همون رجاییِ سابق هستی؛ از خدا خواستم بهم کمک کنه تا خودم رو گم نکنم، ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت کنم
📌خاطره ای از زندگی رئیسجمهور شهید محمدعلی رجایی
📚برگرفته از پایگاه اینترنتی تبیان به نقل از محمود صدیقی
#پی_نوشت:
کاش کمی مانند تو بود ، رئیسجمهوری که وقتِ عزای سیل زدگانِ مازندران ، به قشم سفر کرده بود
🌺 جاذبهی بالای یک شهید...
#متن_خاطره
تا وقت نماز میشد، خودش رو به نزدیکترین مسجد میرسوند. اگه توی راه میدید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، میرفت بینشون. چند لحظه بعد میدیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافهشون هم به بچه مسجدی نمیخورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، میرفت و مسجدیشون میکرد.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱
✍ روحِ لطیفِ یک مرد جنگجو...
#متن_خاطره:
اسماعیل نشسته بود و بچه هامون (ابراهیم و زهرا) داشتند جلویش بازی می کردند. یهو ابراهیم ، زهرا را اذیت کرد و به گریه اش انداخت. اسماعیل هم ناراحت شد و یک سیلی آرام به ابراهیم زد ، اما کمی بعد فهمید که کارش درست و تربیتی نبوده و از او دلجویی کرد .... با این حال شب که شد خوابش نمی برد. خودم را به خواب زدم و دیدم اسماعیل بعد از خواندنِ نماز شب، نشست بالایِ سرِ ابراهیم و شروع کرد به گریه کردن....
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید اسماعیل دقایقی
📚 منبع: نیمه پنهان ماه ۴ «شهید دقایقی» ، صفحه ۴۶
✍ خاطرهای جالب از جوانی که با توسل به شهید احمدعلی نیّری حاجت گرفت
#متن_خاطره
قرار شد طبقِ روالِ هر سال که روز دوم عید میرفتیم خونهی شهدای مسجد، امسال بریم خونهی شهید نیّری... یه جوانِ بسیجی وقتی فهمید ، اصرار داشت که با ما بیاد خونه ی شهید نیّری... وقتی اومد ، گفت: من ۸ سال بود که بچهدار نمیشدم؛ تا اینکه برای حاجتم رفتم بهشت زهرا ، سرِ مزار شهید احمدعلی نیّری... شنیده بودم که پیش خدا خیلی آبرو داره و برا بچهدار شدن بهش توسل کردم؛ و یه مدت بعد، خدا بهمون فرزندان دوقلو عنایت کرد...
📌خاطرهای از توسل به عارف شهید احمدعلی نیّری
📚منبع: کتاب عارفانه ، صفحه ۱۲۹
#شهیدنیّری #توسل
✍برخورد جالبِ حاج احمد #متوسلیان با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود
#متن_خاطره :
حقوقش روگرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زنگفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچیکومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمندهام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرستون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده...
📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
#ایثار #گذشت_و_فداکاری #بی_تفاوت_نبودن #متوسلیان
✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه
#متن_خاطره :
یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناهها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر میدادند
🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاتهسیفری
📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145
🔸با خواندنِ این خاطره، از مدلِ انفاق شهید خدری شگفتزده خواهید شد...
#متن_خاطره|خیلی کم اتفاق میافتاد که حقوقِ ماهانهش رو بیاره خونه. به محض اینکه از سپاه حقوق میگرفت، میرفت سراغِ فقرا و همهش رو بینِ اونا تقسیم میکرد. اونقدر به انفاق علاقمند بود که از وسایلِ مورد نیازش هم میگذشت. یه موتور داشت که عصای دستش بود. یه روز دیدم داره پیاده برمیگرده خونه. ازش پرسیدم: موتورت کجاست؟ خندید و گفت: بنده خدایی برا رفت و آمدِ خانوادهاش وسیله نداشت؛ موتورم رو دادم بهش...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید عیسی خِدری
📚 منبع: بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس؛ به نقل از پدر شهید
🔸رفتاری عجیب از یک آقازادهی عزیز...
#متن_خاطره|محمدحسن پسرِ شهید قدوسی بود و نوهی علامه طباطبایی. توی عملیات دیدم یهو بلند شد و رفت سمتِ تانکی که خودش اون رو زده بود. گفتم: کجا میری؟ گفت: خدمهی تانک عراقی داره میسوزه، تکلیف من زدنِ تانک بود، اما حالا میبینم یه انسان داره میسوزه و تکلیفمه که نجاتش بدم....
۱۶دی بود که تیر خورد به سینهی محمد حسن و داشت دست و پا میزد. تا رفتم کمکش، دیدم با خونِ سینهاش داره وضو میگیره. شوکه شدم. بهم گفت: کمک کن برم سجده. پیشانیاش رو گذاشت روی خاک و پر کشید...
👤خاطرهای از زندگی دانشجوی شهید محمدحسن قدوسی
📚منبع: خبرگزاری مهر / پایگاه اینترنتی راهیان نور
#خاکریزخاطرات ۱۴۰
🔸اینجوری هوای دلِ مادرت رو داری؟!!!
#متن_خاطره|یه روز با همسرم رفته بودیم خرید. محمد رضا کوچیک بود و سپردمش به همسایه. وقتی برگشتم دیدم سرش خونی شده و داره گریه میکنه. ظاهراً با دوچرخه خورده بود زمین. تا من رو دید، گریهاش رو قطع کرد. میخواست ناراحت نشم. گفتم: محمدرضا! چی شده مادر؟!!! با همون شیرین زبونیِ بچگی گفت: هیچی نشده مامان. ناراحت نشیا! درد ندارم... از همون کودکی مراقب بود کاری نکنه که من غصه بخورم. سرش رو شستم و زخمش رو بستم. اما به جای آه و ناله مدام تکرار میکرد: مامان! درد ندارم... گریه نکنیا... غصه نخوریا... من خوبم ... هیچیم نیست... نگرانم نشیا...
👤خاطرهای از زندگی کودکی شهید محمدرضا مرادی
📚منبع: کتاب “حلوای عروسی” ؛ صفحه ۶۰
#خاکریزخاطرات ۱۴۱
🔸اینجوری هممحلهایهای خودت رو دوست داشته باش...
#متن_خاطره|آبانبار روستاشون ۳۰ الی ۴۰ پله میخورد و میرفت پایین. آب آوردن برای مردم روستا خصوصاً اونایی که سن و سال بالایی داشتند، کار سختی بود. اسماعیل عصـرها میرفت پای آبانبار میایستاد. هر کس آب میخواست، ظرفش رو میگرفت، به سرعت ۴۰ پله رو میرفت پایین، ظرفشـون رو آب میکرد و میآورد بالا بهشون میداد...
👤خاطرهای از زندگی نوجوانی شهید اسماعیل صادقی
📚منبع: ستارگان حرم کریمه۲ "کتاب شهید صادقی" ؛ صفحه ۱۱
🔸ماجرای کُتِ گشادِ استاندارِ شهید...
#متن_خاطره|استاندار گیلان بود و برا سخنرانی اومد شهر ما. قبل از شروع سخنرانی، یه پیرمرد فقیر بهش نزدیک شد و ازش کمک خواست. شهید انصاری جیبهاش رو گشت و دید پول نقد همراهش نیست. یهو دیدم کت خودش رو در آورد و داد به پیرمرد؛ با دیدنِ این صحنه، کت خودم رو از تن خارج کردم و دادم به شهیـد انصـاری تا لااقل برا سخنرانی بدونِ کت نباشه.کتِ من به تنِ ایشون بزرگ میزد و معلوم بود که مال خودش نیست؛ اما شهید بدونِ توجه به این مسائل سخنرانی کرد و بعد هم کت رو تحویلم داد و رفت...
👤خاطرهای از زندگی استاندار شهید علی انصاری
📚منبع:خبرگزاری تسنیم به نقل از همسرشهید