eitaa logo
رازچفیه
484 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
659 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ این خاطره ی زیبا از شهید بقایی رو از دست ندین : یه حلب 17 کیلویی روغن خریده بودیم. به مجید گفتم: روغن رو از بازار بیار خونه...گفت: شما این‌همه روغن خریدید، اونوقت از من می‌خواین اون رو بذارم روی دوشم و بیارم خونه؟!!! من از این‌کار عار دارم ، چرا می‌خواین احتکار کنین؟ من که نمی‌دونستم احتکار یعنی چی، بهش‌گفتم: مادر! برا مصرف روزمره‌ی ماست. مجید گفت: خب! دو کیلو؛ سه کیلو؛ نه 17کیلو... امام خمینی فقط برا مصرف روزانه ش مواد خوراکی داره ، شما چرا؟ 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید مجید بقایی 📚منبع: کتاب تا چشمه‌ی بقا ، صفحه 29
✍️ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد : عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم ، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم... 🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی 📚منبع:کتاب‌خدمت‌از ماست۸۲، صفحه۱۸۱
✍ اگر همه‌ی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد : اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چه‌کاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز می‌خری و می‌ذاری جای یه دونه موزی‌که پسرم خورده... 🌷خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی 📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137
✍️ هر کس با اموالِ بیت المال سر و کار دارد ، حتماً این خاطره را بخواند : نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود. حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه. وقتی علت رو ازش پرسیدند ، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن ، آتش جهنم رو بخرم؟!!! 🌷خاطره ای از سردار شهید حسن غازی 📚 منبع: کتاب ستاره های آسمانی ، صفحه 37
✍️ گذشت در اوجِ نیاز ... بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگی : نشسته بودم و تماشایش می‌کردم لبهاش بدجوری از تشنگی تَرَک خورده بود . هر کسی از آب ، یه سهم داشت. سهمِ آبِ خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست. یهو دید یه اسیر عراقی داره نگاهش می‌کنه. بلند شد و سهمِ آبِ خودش رو داد به اسیر عراقی... 📚منبع: مجموعه روزگاران ، جلد 9 (کتاب غواصان لشکر14) ، صفحه 94
✍ هدیه‌ی زیبایی که شهیدحسینی هر روز به امامِ زمان(عج) تقدیم می‌کرد... : نمازهای مستحبی زیاد می‌خواند ، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود. همیشه بعد از نماز صبح با حالِ خاصی می‌خوندش. می‌دونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته. برا همین یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح می خوانی ، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی میگم.. وقتی قول دادم ، گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرجِ امام زمان(عج) می خوانم... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید علی حسینی 📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم3 «منزل حسینی» صفحه 44 🌸 نسبت به مسأله‌ی ظهورِ امام‌زمان(عج) ، بی‌تفاوت نباشیم...
✍ این خاطره برسد به حسن روحانی... (شاید خجالت بکشد از این تفاوتِ زمین تا آسمان) حاج احمد داشت حکمِ ریاست جمهوریِ رجایی رو در محضرِ امام (ره) می‌خواند. اون لحظه چهرۀ شهید رجایی خیلی برام قابلِ توجه بود. چهره ای گرفته و متفکر...شب ازش پرسیدم: وقتی داشتند حکمِ ریاست جمهوریت رو می‌خواندند، خیلی تویِ خودت بودی، جریان چه بود؟ بهم گفت: خوب فهمیدی! آن موقع داشتم به خودم می‌گفتم: فکر نکنی‌کسی شدی، تو همون رجاییِ سابق هستی؛ از خدا خواستم بهم کمک کنه تا خودم رو گم نکنم، ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت کنم 📌خاطره ای از زندگی رئیس‌جمهور شهید محمدعلی رجایی 📚برگرفته از پایگاه اینترنتی تبیان به نقل از محمود صدیقی : کاش کمی مانند تو بود ، رئیس‌جمهوری که وقتِ عزای سیل زدگانِ مازندران ، به قشم سفر کرده بود
🌺 جاذبه‌ی بالای یک شهید... تا وقت نماز می‌شد، خودش رو به نزدیکترین مسجد می‌رسوند. اگه توی راه می‌دید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، می‌رفت بینشون. چند لحظه بعد می‌دیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافه‌شون هم به بچه مسجدی نمی‌خورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، می‌رفت و مسجدی‌شون می‌کرد. 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱
✍ روحِ لطیفِ یک مرد جنگجو... : اسماعیل نشسته بود و بچه هامون (ابراهیم و زهرا) داشتند جلویش بازی می کردند. یهو ابراهیم ، زهرا را اذیت کرد و به گریه اش انداخت. اسماعیل هم ناراحت شد و یک سیلی آرام به ابراهیم زد ، اما کمی بعد فهمید که کارش درست و تربیتی نبوده و از او دلجویی کرد .... با این حال شب که شد خوابش نمی برد. خودم را به خواب زدم و دیدم اسماعیل بعد از خواندنِ نماز شب، نشست بالایِ سرِ ابراهیم و شروع کرد به گریه کردن.... 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید اسماعیل دقایقی 📚 منبع: نیمه پنهان ماه ۴ «شهید دقایقی» ، صفحه ۴۶
✍ خاطره‌ای جالب از جوانی که با توسل به شهید احمدعلی نیّری حاجت گرفت قرار شد طبقِ روالِ هر سال که روز دوم عید می‌رفتیم خونه‌ی شهدای مسجد، امسال بریم خونه‌ی شهید نیّری... یه جوانِ بسیجی وقتی فهمید ، اصرار داشت که با ما بیاد خونه ی شهید نیّری... وقتی اومد ، گفت: من ۸ سال بود که بچه‌دار نمی‌شدم؛ تا اینکه برای حاجتم رفتم بهشت زهرا ، سرِ مزار شهید احمدعلی نیّری... شنیده بودم که پیش خدا خیلی آبرو داره و برا بچه‌دار شدن بهش توسل کردم؛ و یه مدت بعد، خدا بهمون فرزندان دوقلو عنایت کرد... 📌خاطره‌ای از توسل به عارف شهید احمدعلی نیّری 📚منبع: کتاب عارفانه ، صفحه ۱۲۹
✍برخورد جالبِ حاج احمد با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود : حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن‌گفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچی‌کومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمنده‌ام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده... 📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه : یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند 🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری 📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145