eitaa logo
رازچفیه
574 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه... 🌷شهید امیر حاج امینی🌷 @razechafieh
🌷۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید ابراهیم همت اسطوره اخلاص: قلم مےزنید براے خدا باشد؛ قدم برمےدارید براے خدا باشد؛ حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛ همه چے؛ همه چے براے خدا باشد ... @razechafieh
زمانی که کار آزاد داشت و بنایی می‌کرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، می‌گفت: من نونی که میخورم باید حلال باشه. معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم. کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمی‌دزدید. هر خونه‌ ای که می‌ساخت فرض می کرد برای خودش می‌سازه، بناها که تعطیل می‌کردن، اون صبر می‌کرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار می‌کرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه.. شهید عبدالحسین برونسی🌷 فرمانده تیپ جواد الائمه (ع) شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ @razechafieh
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم» تعجب کردیم، بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش میزنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی‌اصغر (ع)». والفجر یک بود که مجروح شد، یک تیر تو آخرین حد بردش خورده بود به گلوش وقتی می‌بردنش عقب، داشت از گلوش خون می‌آمد می‌گفت: آرزوی دیگه‌ای ندارم مگر شهادت. ۲۳ اسفند سالروز شهادت🕊 مزار : بهشت رضا (ع) 🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷 @razechafieh
✅شهردار ✍️شب بود، باران شدیدی می‌بارید و هر لحظه هم بیشتر می‌شد، مهدی از جا بلند شد و گفت: دیگر باید بروم. گفتم: کجا؟ گفت: جای بدی نمی‌روم، نپرس. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت: بلند شو با هم برویم ببین کجا می‌روم! رفتیم تا رسید به جلبی‌آباد. گفتم: اینجا آمدی چکار؟ گفت: روی زمین را نمی‌بینی چقدر آب جمع شده؟ یعنی ما شهردار این شهریم. باید جوابگو باشیم. 📚شهید مهدی باکری، شهردار آن زمان ارومیه ۲۵ اسفند سالروز شهادت🕊 ▫️▫️▫️ @razechafieh
شهید حاج کاظم رستگار چند ویژگی از جمله اخلاص، تقوا، شجاعت، شهامت، ولایت پذیری، تدبر، تدبیر و ایثار را که شهدا داشتند در خود داشت. این شهید ویژگی های منحصر به فردی در فرماندهی و تصمیمات به موقع و تدبیر و مدیریت در راستای اهداف عمل هم داشت که در بین رزمندگان بسیار زبانزد است. یکی از خصوصیاتی که شهید رستگار داشت این بود که با بینش باز تحلیل می کرد، او شخصیتی بود که جدای از وقار و آرامشی که در خود داشت، خیلی سخت احساسات خود را بروز می داد. مثلا در چهره او نمی توانستید بخوانید که الان چه وضعیتی دارد. در عین این که حاجی،‌ بسیار خونسرد و آرام نشان می داد عمیقا به مسائل توجه داشت و جزئیات را مدنظر داشت و سعی می کرد هم شرایط را درک کند و هم از این درک به خوبی بهره برداری کند و هم به خوبی شرایط را مدیریت کند.توانمندی شهید رستگار در انعطاف پذیری بی نظیرش بود. او یکی از فرماندهان کامل در ابعاد مختلف اعم از اخلاق، فهم مسائل نظامی، ارزش ها و غیره بود. @razechafieh
شهید کاظم رستگار با تلاش‌های زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به‌ دنیا رها ساخته و تنها دل به محبت خدا بسته بود. زمانی که می‌خواست وارد جبهه شود مادرش رضایت نمی‌داد. شبی به‌خواب می‌بیند که مردی سبز پوش یک دست لباس نظامی به او می‌دهد و می‌گوید: «بپوش» خواب را برای مادرش شرح می‌دهد و به این ترتیب دل مادر به‌ رفتن فرزندش رضا می‌دهد. حاج کاظم دل از دنیا بریده بود. حتی در خوراک نیز امساک می‌کرد. یک‌روز برادر بزرگش که در جبهه با هم همراه بودند می‌بیند وی پشت یکی از سنگرها نشسته و سفره رزمنده‌ها را جلویش باز کرده و تنها گوشه نان‌هایی که ته سفره مانده را برای ناهار تناول می‌کند. کاظم گمنام و بی‌آلایش بود. برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی او شد که نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر10 سیدالشهدا بیاید و برایشان سخنرانی کند. حاج کاظم و برادر بزرگ‌ترش نیز در میان جمع حضور داشتند. فرمانده را از جایگاه صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت: بنشین! چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون، سخنرانی می‌کرد... @razechafieh
🎙شهید حاج کاظم رستگار به روایت همسرش ❣وقتی کاظم گفت می‌خواهم برویم جبهه، خیلی بی تابی کردم. مثل بچه زار می‌زدم. لباس شوهرم را جمع می‌کردم و هق هق می‌کردم. کاظم خیلی با احساس بود می‌گفت: تو داری با این کار مرا شکنجه و جگرم را پاره پاره می‌کنی. اصلا در مورد بروز احساساتش غرور نداشت و احساسش را بروز می‌داد. ❣وقتی می‌خواستم محدثه را زایمان کنم از درد گریه نمی‌کردم، راه می‌رفتم. ولی کاظم زار زار گریه می‌کرد.دخترم دقیقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظه ای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. ❣محدثه که به دنیا آمد و از بیمارستان به خانه آمدیم، همه سر سفره نشسته بودیم. کاظم به مادرم گفت: حاج خانم، محدثه چه موقع می خندد، می نشیند و چهار دست و پا راه می رود؟ مادرم گفت: بستگی به بچه دارد. بعضی بچه ها زرنگ هستند زودتر راه می افتند ولی به طور طبیعی در پنج ماهگی می نشیند و... تا مادرم این حرف ها را زد، کاظم گفت: عمری می خواهد تا بتوان این صحنه ها را دید. به محض اینکه او این حرف را زد، وحشت زده صورت کاظم را نگاه کردم! تا متوجه نگاهم شدگفت: منظورم این بود که طاقت ندارم این همه مدت صبر کنم. بعداز آنکه مادرم به بیرون رفتند، کاظم به دست و پای من افتاد و گفت: جان من ناراحت شدی؟ تو را به خدا راستش را به من بگو دلت از من نگرفت؟ از دهنم پرید. گفتم: نه من جا خوردم که تو می خواهی چه کار کنی که گفتی عمری می خواهد. ❣اوایل بالای سر محدثه می ایستاد، بغض می کرد و شکر خدا را می گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتی می خواست قربان صدقه محدثه برود، می گفت: انیس و مونس مادر. یک روز به کاظم گفتم: چرا می گویی انیس و مونس مادر. مگر این بچه شما نیست؟ تا این را می گفتم، جواب می داد: دختر انیس و مونس مادر است، دوتای با هم دست به یکی می کنید و … سریع حواس مرا از موضوع پرت می کرد. @razechafieh
2.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 معجزه ای از بهشت 🌺 شهید کاظم نجفی رستگار خدایا ما را با شهدای گرانقدرمان محشور بفرما. شادی روح مطهرشان صلوات🌷 راه شهــــ🌹ــــیدان ادامه دارد... @razechafieh
💫هدیه نورانی که شهید برای مادرش از بهشت اختصاصی فرستاد💫 ♡حاجیه خانم رستگار در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. کاظم به او می‌گوید: در بهشت جایم خیلی خوب است. چی می‌خواهی برای شما بفرستم؟ ♡مادر می‌گوید: چیزی نمی‌خواهم؛ فقط جلسه قرآن که می‌روم، همه قرآن می‌خوانند و من نمی‌توانم بخوانم خجالت می‌کشم. می‌دانند من سواد ندارم، به من می‌گویند همان سوره توحید را بخوان! ♡کاظم لبخندی می‌زند و به مادرش می گوید: نماز صبح را که خواندی قرآن را بردار و بخوان! حاجیه خانم صبح هنگام بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را برمی‌دارد و شروع به خواندن می‌کند. ♡خبر همه جا می‌پیچد و پسر دیگر حاجیه خانم این کرامت شهید را محضر آیت‌الله العظمی نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. ♡قرار گذاشته می‌شود. حضرت آیت‌‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌رود. قرآنی را به او می‌دهد که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند، اما بعضی جاها را نه. بعد آیت‌الله نوری می‌گویند: قرآن خودتان را بردارید و بخوانید. ♡مادر شهید شروع به خواندن آن هم بدون غلط می‌کند. آیت‌الله نوری گریه می‌کند و چادر مادر شهید را می‌بوسد و می‌‌گوید: جاهایی که مادر نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم. @razechafieh
مادرم برای عروسی برای همسرم کت، شلوار و پیراهن داده بود خیاط بدوزد. برای مراسم، کاظم شلوار و پیراهنش را پوشید. کت را هم به دلیل گرمی هوا نپوشید. به کاظم گفتم که فکر می کردم شما هم با لباس سپاه در مجلس می آیید. حاجی گفت که اینقدر لباس سپاه مقدس است که نباید آن را در این بازی ها قرار داد. واقعا هم همین طور بود. هیچ وقت با لباس سپاه به منزل نمی آمد. فقط در محل کار می پوشید. کاظم واقعا پادگان را بهشت می دانست. همه چیز کاظم سر جای خودش بود. محبتش، زن دوستی اش و ... همه در جای خودش قرار داشت. حاج کاظم هر موقع وقت پیدا می کرد با اشتیاق به خانه می آمد، هر چند این ملاقات بسیار کوتاه بود.شاید به هفته ای یکبار هم نمی رسید اما از ساعت خواب خودش می زد و بما سر می زد. یا وقتیکه غذای خاصی می خورد حتما برای ما هم می آورد. یا وقتی به جشنی دعوت داشت برای ما میوه و شیرینی می آورد، من به او می گفتم خجالت نمی کشی اینها را برمی داری؟ می گفت:من تنها و بدون تو هیچ چیزی از گلویم پایین نمی رود.علاقه داشت که همه خوشی و لذت هایش را با من تقسیم کند. کاظم هر وقت که میخواست خداحافظی کند میگفت ببین یک وقت دلگیر نشوی اگر من برنمیگردم پشتم را نگاه کنم.من اگر پشتم را نگاه کنم خیلی می ترسم. فکر نکنی که من بی خیالم نه، من تا به مقصد برسم داغون میشم.اما من خیلی بیتابی می کردم، او هم خیلی با محبت بود. این عادتش بود که خداحافظی می کرد و می رفت و اگرهم چیزی جا می گذاشت خودش برنمی گشت، یکی را می فرستاد تا آن وسیله را ببرد.ولی مرتبه آخر اینطور نبود و دو سه مرتبه برگشت داخل منزل..😔 خانم حاج ابوالقاسمی
دوست دارم با بدنی پاره پاره به دیدار الله و ائمه معصومین به ‏خصوص سیدالشهدا «ع» بروم. بسم ‌الله ‌الرّحمن الرّحیم انا لله و انا الیه راجعون ستایش خدای عزوجل را که مرا از امت محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ و شیعه علی ـ علیه السّلام ـ قرار داد و سپاس خدای را که با آوردن حق از ظلمت به روشنایی و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچکترین خدمتگزاران به اسلام و انقلاب اسلامی قرار داد. من راهم را آگاهانه انتخاب کردم و اگر وقتم را شبانه روز در اختیار این انقلاب گذاشتم، چون خود را بدهکار انقلاب و اسلام می‌دانم و انقلاب اسلامی گردن بنده حق زیادی داشت که امیدوارم توانسته باشم جزء کوچکی از آن را انجام داده باشم و مورد رضایت خداوند بوده باشد. پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنایانم مرا ببخشند و حلالم کنند و اگر نتوانستم حقی که بر گردن من داشتند ادا کنم، عذر می‌خواهم برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر می‌نمایم و امیدوارم تقوا را پیشه خود قرار دهند. از همسرم عذر می‌خواهم که نتوانستم حقش را ادا کنم و چه بسا او را اذیت فراوان کردم و از خداوند طلب اجر و رحمت برای او می‌کنم که در مدت زندگی صبر زیاد به خاطر خداوند انجام داد و رنج‌های فراوان کشید. از تمام اقوام و آشنایان و دوستان طلب حلالیت و التماس دعا دارم. والسلام کاظم نجفی رستگار ساعت ۹ شب مورخ ۳ اسفند ۱۳۶۲ شرق بصره (جفیر) @razechafieh