eitaa logo
رازچفیه
484 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
659 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔻 علت اڪثر شـهدا به خانم فاطــمه زهـــرا سـلام ‌الله‌ علیها در چـیست؟ 👌بشـنوید پاســخ حجت الاسلام و المــسلمین مــــیر حبیب اللهی مؤلف ڪتاب فاطــمه شـــهیده
🍁 🔳 💐 ✍داشتم خونه رو مرتب مے ڪردم حسین گوشه ے آشپزخونه نشسته و به نقطه اے خیره شده بود اونقدر خودش بود ڪه هر چه صداش ڪردم جواب نداد 🖤رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... ؟!یهـو برگشت و بهـم نگاه ڪرد 🍃گفتم: حسین جان! ڪجایی مادر؟! و گفت: ☘از خنده ام گرفت.بهش گفتم: قبرت؟! ... مادر جون؟! 🍂گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ... 🥀... وقتی شد و ڪردیم به رسیــدم با ڪمال دیــدم 👌دقیقــا دفن شده که اون روز بهم گفته بود 🍂پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سـر قبـرش بـوده... ڪبـوتـرانـه پـریـدیـد🕊 ✏️: مادر شهید 🥀
دست نوشته های روزانه شهید علی بلورچی در محاسبه نفسش : 🍃۱- زیارت عاشورا را چندان با توجه نخواندم . 🍃۲- حالت انابه وجود نداشت . 🍃۳- خضوع و خشوع و حضور قلب واقعی وجود نداشت . 🍃۴- توجه به دنیا و غور کردن در آن زیاد بود . 🍃۵- خاطرات و خواطر دنیوی روح را می آزرد . 🍃۶- درگیری با نفس کم بود . 🍃۷- شهوت شکم کمی غلبه کرد . 🍃۸- زیاد صحبت کردم . 🍃۹- خدا را ناظر بر اعمال ندیدم . 🍃۱۰- خروج از دنیا زیاد نبود . 🍃۱۱- اخلاص در اعمال، مشکوک فیه بود . 🍃۱۲- از فرصتها به نحو احسن استفاده نکردم . 🍃۱۳- صفت تقوا و حیا وجود نداشت . 🍃۱۴- مراقبت کم بود . 🍃۱۵- توسل کم بود. 🍃۱۶- قرآن کم خواندم . 🍃۱۷- دعاها را به علت کسب صفات رذیله با توجه کامل نخواندم . 🍃۱۸- یاد مرگ خیلی کم بود . نتیجه: اگر بی‌مورد زیاد صحبت کردی، فردایش را روزه بگیر و خیلی مراقب اعمالت باش... (واقعا شهدا کجا بودند و ما کجاییم؟؟؟؟) 🌷شهید علی بلورچی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه انتخابات آمریکا چی شد؟ دیالوگی ماندگار از فیلم مختار
قسمت 21.mp3
7.48M
🔊نمایشنامه 1️⃣2️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 07:41 دقیقه
قسمت 22.mp3
8.18M
🔊نمایشنامه 2️⃣2️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 08:24 دقیقه
رازچفیه
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 #داستان_دنباله_دار #فرار_از_جهنم 🔥 🔵واقعی🔴 #قسمت بیست و پنجم: بودن یا نبودن⚪
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔥 🔵واقعی🔴 بیست و ششم: من تازه دارم زندگی می کنم . سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... . من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ... . . بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ... کی هست؟ ... روز جمعه ... سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ... خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ... . منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ... . . با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... . . هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ... . . برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... . . اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ... .
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔥 🔵واقعی🔴 بیست و هفتم: به من اعتماد کن . روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... . . ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... . . ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... . . شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ... . ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... . . اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... . . رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ... . همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... . می تونم بهت اعتماد کنم؟ ... . . اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... . محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ... .
بوسیدنت که هیچ، بغل کردنت که هیچ حتی تو را نشد که دلی سیر تو را بو کنم ... آخرین وداع زهرا دختر از شهرستان نی ریز استان فارس می‌باشد شهید زردشت ۱۹ آبان ۱۳۶۱ در عملیات محرم به شهادت رسید. 🏴سلام بر حسین شهید🏴 🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
•|√|• 🍃 شهيد منتظر مرگ نمی‌ماند، اين اوست که مرگ را برمی گزيند. شهيد پيش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بيايد، به اختيار خويش میمیرد و لذت زيستن را نيز هم او مي يابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمی‌گذاردش و خود را به ريسمان پوسيده غفلت می‌آميزد .. 🌿⃟🕊
▪️آقایان و خانم‌های مسئول و مدیر! کبری قاشق تراش؛ مادر شهیدان حسین برزگر، اکبر برزگر و علی برزگر در روستای روغنویه از توابع شهر ماهان کرمان، که خالی از سکنه است، به تنهایی زندگی می‌کند. او دل نکندن از خاطرات فرزندان خود را دلیل ماندگاری در این روستای محروم می‌داند. شرم نکنیم؟ 🏴سلام بر حسین شهید🏴 🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
انتشار برای نخستین بار؛ روایت محافظت از شخصی که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می‌کرد 🔹محمد طه امیری، فعال رسانه‌ای و عکاس جبهه مقاومت، با انتشار عکسی از محافظان حاج قاسم سلیمانی برای اولین بار در صفحه شخصی اینستاگرام خود نوشت: در بوکمال کار گره خورده بود، همه چیز به هم دیگر قفل شده بود. مشکلاتی در پشتیبانی، کمی کلافگی نیروهایی که نمی‌توانستند راه ورود به شهر را پیدا کنند و ترس اینکه نکند با کار حساب نشده‌ای همه چیز بهم بریزد. 🔹 چند متر عقب‌تر از خط اما هلیکوپتری بر خلاف اصرار که «پرواز در این منطقه اصلا به صلاحش نیست» از زمین کنده می‌شود و به پرواز در می‌آید. 🔹 کمی جلوتر از خط و نزدیکی شهر در میان دود و خاک به هوا بلند شده، آرام به زمین می‌نشیند. کمک خلبان بیرون می‌پرد، در هلیکوپتر را باز می‌کند و بعد از آن حاجی پیاده می‌شود و روی خاک ناامن بوکمال که هنوز نیروهای اصلی به آن نرسیده‌اند قدم می‌گذارد. 🔹 چند لحظه بعد سه نفر دیگر هم از پرواز پیاده می‌شوند. لباس رزم به تن دارند با اسلحه‌ای در دست. تیم حفاظت حاجی هستند. 🔹 حاجی بیسیم می‌زند که ما نزدیکی ورودی بوکمال هستیم، بگویید نیروها بیایند. 🔹 این گوشه‌ای از روایت سخت محافظت از شخصی است که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می‌کند. 🔹 برای توصیف عکس باید بگویم از سمت راست، شهید «هادی‌طارمی» ایستاده وسط شهید «رضاخرمی» و در گوشه سمت چپ هم شهید شهروز‌مظفری‌نیا». 🔹 اما ای کاش اینجا این امکان را داشتم که عکس را از سی متر عقب‌تر برایتان توصیف کنم. 🔹 حاجی و چند نفر دیگر در حال بازدید از میدان جنگی در عراق هستند. 🔹 قانون سی متر را خود حاجی وضع کرده بود، اینکه هر جایی که من هستم شما باید حداقل سی متر عقب‌تر باشید. در تعریف عرفی محافظ آمده، که او باید نفس به نفس با شخصیت برود. اما هادی و شهروز و رضا موتوری هیچ چیزشان مثل محافظ‌های عرفی نبود. همیشه باید همه چیز را از سی متر عقب‌تر هدایت می‌کردند. 🔹 یک بار حاجی گفته بود، من اصلا دیگر تیم حفاظت نمی‌خواهم! هادی و رضا و شهروز مثل دیوانه‌ها آتش کردند، رفتند دم خانه حاجی. داخل خانه حاجی سینی چای را که گذاشت، شیرینی کلمپه کرمان را که تعارف کرد، هادی با بغض گفته بود: حاجی دیگه ما رو دوست نداری؟ خودت گفتی هرکی رو از تیم حفاظت بذارم کنار یعنی دوستش ندارم! حاجی هم گفته بود که نه همه شما را دوست دارم منتها بار بودن شما کنار من سنگین است، نمی‌خواهم برای وظیفه سازمانی ور دل من بمانید. 🔹 آن شب بچه‌ها بار دیگر مجوز حضورشان را این بار با اشک از حاجی گرفته بودند. رابطه‌شان با حاجی یک جور دیگری شده بود. انگار که حاجی محافظ آن‌ها بود. انگار قرار بود حاجی خیلی چیزها را برایشان تضمین کند. 🔹 شهر بوکمال سال ۹۶ آزاد شد اما شهید رضا خرمی سال ۹۵ به شهادت رسید. 🔹 آدمیزاد وقتی راه درست را پیدا می‌کند، رهایش نمی‌کند. آدمیزاد عاشق پایان درست است و انگار هر سه آن‌ها خوب فهمیده بودند که به یمن حاجی قرار است تمام این راه صحیح و سالم بروند. 🔹 وقتی خبر رضا را که در حلب شهید شده بود به حاجی دادند، حاجی خدا را شکر کرده بود که «الحمدلله در میدان شهید شد، پیش من از دنیا می‌رفت نمی‌توانستم جواب خونش را بدهم». 🔹 تمام تعاریف عرفی محافظ را بار دیگر مرور می‌کنم. یادم می‌آید یک بار یکی از مسئولین سابق بعد از اتمام کارش گفته بود همه پول محافظان را خودم میدهم فقط بگذارید بمانند، من بدون اینها نمیتوانم زندگی کنم! 🔹 هادی و شهروز هیچ‌گاه قرار فاصله‌ی سی متر را نشکستند البته به جز یک بار فرودگاه بغداد و آن شب کذایی وقتی که دیگر حاجی اجازه داد بود در نزدیک‌ترین حالت پیش او بمانند. حالتی که حتی دیگر نتوان گوشت و پوست و استخوانشان را هم از یکدیگر جدا کرد. حاجی انگار تیم محافظت از عاقبت بچه‌ها بود. حفاظتی که تا شهادت شخصیت ادامه پیدا کرد. هادی، رضا و شهروز خوب می‌دانستند که در این قصه این حاجی است که محافظ است نه آن‌ها...