27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️ روی کوله بارم با خط خون
نوشتی یا #زیارت یا #شهادت
.
🌨 توفیقی بود در روز میلاد امام زمان ؛ زیارت دو سرباز و یار واقعی آن حضرت ، دو غواص دست بسته ی خوشنام عملیات کربلای ۴ ...
.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
#خاله_رعنا
💢 توفیقی شد دیروز #زیارت این #مادر بعد تقریبا ۶ سال که از #آخرین دیدارمان میگذشت...انشاله #امشب #کلیپ #مصاحبه با مادر #شهیدان مهجوری را در #کانال #هفت_تپه بنمایش میگذاریم....
.
▪️خاله رعنا شیرزن مازنی که دو شهید و دو جانباز تقدیم انقلاب و نظام کرد و همزمان پنج پسرش در جبهه ها حضور داشتند ...
.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
💢خیلی قشنگه با حوصله بخونید 👇
#داستان #حضرت #حبیب بن مظاهر چیست؟ وچه شدکه به او مقام ثبت #زیارت زائران امام #حسین علیه السلام دادند؟
.
▪️زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بود ؛؛حبیب جوانی بیست ساله بود اوعلاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هرجا امام حسین(ع) می رفت این عشق وعلاقه او را به دنبال محبوب خود میکشید.پدر حبیب که متوجه حال پسر شد از او پرسید: چه شده که لحظه ای از حسین(ع) جدانمی شوی ؟حبیب فرمود: پدر جان من شدیدا" به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مرا تاجایی می کشاند که در عشق خودفنا میشوم مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد و گفت: حبیب جان آیا آرزویی داری؟حبیب فرمو.:بله پدرجان
چیست؟
.
▪️حبیب عرض کرد اینکه حسین مهمان ماشود.
پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین(ع) علیه السلام را با مولای خود علی علیه السلام در میان گذاشت و از ایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند،امام علی علیه السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد.روزمهمانی فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود و برای دیدن حسین(ع) آرام و قرار نداشت بربالای بام خانه رفت واز دور آمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدار سر رسید.
از دور حسنین را به همراه پدر دید درحالی که
سراسیمه ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شد و از پشت بام به پایین افتاد پدر خود را به او رساند ولی حبیب جان دربدن نداشت پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را در گوشه ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت امام علی علیه السلام از اینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کردفرمود:مظاهر با علاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم در تعجبم که چرا او را نمی بینم ؟!پدر عذرخواهی نمود،گفت: او مشغول کاری است.
.
▪️امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او را جویا شد اما این بارهم پدرحبیب همان جواب راداد امام اصرار کرد که حبیب را صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب اتفاق افتاده را شرح داد , امام فرمود بدن حبییب رابرای من بیاورید .بدن بی جان حبیب را مقابل امام گذاشتن تا چشم امام به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر شد رو به حسین(ع) کردوفرمود:پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شما داشت جان داد حال خود چه کاری در مقابل این عشق انجام می دهی؟ اشکهای نازنین حسین(ع) جاری شد دستهای مبارکش را بالا برد و از خدا خواست به احترام حسین(ع) و محبت حسین(ع) حبیب را بار دیگر زنده کند در این هنگام دعای حسین مستجاب شد و حبیب دوباره زنده شد.
.
▪️امام علی علیه السلام رو به حبیب کرد و گفت: ای حبیب به خاطرعشقی که به حسین(ع) داری خداوندبه شما کرامت نمود واین مقام رفیع را به شما داد که هرکس پسرم حسین(ع)را زیارت کند نام او را در دفتر زائران حسین(ع) ثبت خواهی کرد.به همین جهت در زیارت حبیب این چنین گفته شده سلام برکسی که دو بار زنده شد ودو بار از دنیا رفت.
💠ای حبیب تو را به عشق حسین(ع)قسم میدهم که نام ما را در اربعین امسال در دفترزائران حسین علیه السلام ثبت کن...🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#زيارت
🌷نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلا براى زیارت. محمد(صابری) هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!! همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوى آسمان بود و استغفار می كرد. همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
🌷سال ٦٩ و يك ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید. بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!
🌷 از صحبت های او تعجب کردیم گفتم: محمد این حرفها چیه؟خدا رو شكر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم. روز بعد در محوطه بودیم. ساعت ٣ عصر محمد گفت: سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد و روى زمین افتاد او را به بهداری بردند. همه دلشان مى خواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما ....
🌷.... محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود. برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد. در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
📚 کتاب خاطرات آزادگان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#زيارت
🌷نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلا براى زیارت. محمد(صابری) هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!! همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوى آسمان بود و استغفار می كرد. همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
🌷سال ٦٩ و يك ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید. بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!
🌷 از صحبت های او تعجب کردیم گفتم: محمد این حرفها چیه؟خدا رو شكر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم. روز بعد در محوطه بودیم. ساعت ٣ عصر محمد گفت: سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد و روى زمین افتاد او را به بهداری بردند. همه دلشان مى خواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما ....
🌷.... محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود. برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد. در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
📚 کتاب خاطرات آزادگان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
توےسنگــر با او و چند تای دیگه از بچه ها نشسته بودیم .😊
یکی از بچـه های #بسیجـی وارد شد.
پانزده – شانزده ساله به نظر میرسید.
مثل بقیه جوانترها شیــفته فرهاد شده بود و نشــانی منزل او را میخواست.☺️
فرهاد مکــثی کـرد و سرش را بالا آورد و گفت :
- شما لطــف دارین ! ما در خدمتــتون هستیــم . خیابــونای #شیرازو بلدی؟
- بلـــــــــه...
- سوار ماشـــین که شدی میگی #دارالرحمة ، قبرستون جدید . . . صدای خنده بچه ها جوان را گــیج کرده بود.😂
فرهــاد #پیـشانــی جوان را بوسید و گفــت:
بنــویس ڪاکو ... برای مزاح بود ... بنویــس :✍
دارالرحمة ، قطعـــه #شهدا ، ردیف ... ، پلاک ... بسیجی جوان رفت.
روزها گذشت . بچه ها یکی یکی شهید شدند . اکبر رفت ، حسین رفت ، فرهاد هم رفت ... جنازه او را از سردشت آوردند و شوق و شورش را به آرامگاه ابدی اش در دارالرحمة سپــردند.
وقتــے به شـــوق #زیارت مزار او به راه افــتادم ، یڪ نفر زودتر از من به آنجا رسیده بود ، هــمان بسیجی جوان #نشانے را درست آمده بود.😭
#شهید_فرهاد_شــاهچراغی
#سوریه
#وعده_صادق
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم