#خاطرات_شهدا
سیدمحمد با قرآن و صندلی از اتاقش اومد.
صندلی را گذاشت کنار در، رفت رو صندلی ایستاد.
قرآن را بالا نگه داشت.📖
گفت: باباجون، از زیر قرآن رد شو.آقا رضا قرآن رابوسید و رد شد.
سید محمد گفت: باباجون، دوباره...
آقا رضا برگشت، قرآن بوس کردو دوباره رد شد.
شب از نیمه گذشته بود.
من و سید محمد پایین نرفتیم.
آقا رضا از پله ها پایین می رفت.
من و سید محمد کاسه آب را پشت پاش ریختیم.🍃
صدایش از تو راه پله میومد؛
میگفت: مواظب خودتون باشید، خداحافظ......✨
سریع دویدیم پشت پنجره. می خواستیم تا آخرین لحظه ببینیمش.🍃
📸 رفقای آقا رضا تو کوچه بودن. آقا رضا که اومد پیششون، شروع کردن به عکس گرفتن؛ جا به جا میشدن و عکس میگرفتن.
من و سید محمدم از طبقه دوم ساختمان، شاهد این صحنه ها بودیم. خیلی برام عجیب و همچنین تلخ بود.
تو ذهنم هزار فکر و خیال میومد.
«نکنه این آخرین عکسها باشه، نکنه این آخرین باری باشه که خنده های آقا رضا را میبینم. نکنه این آخرین دیدارمون باشه.........»💔
آقا رضا سرش را بالا آورد و دستش را تکان داد و گفت: خداحافظ.....
سوار ماشین شدن و رفتن....🍃
بعد 33 روز شهید شد...
آخرین دیدارمون شد ساعت یک بامداد 15 فروردین سال 1395...
درست، شب تولدم...
شب تولدم رفت و با خودش تمام خوشی ها و لذت های دنیایم را برد...🥀
نقل از همسر مدافع حرم
#شهید_سیدرضا_طاهر
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
تا اندکی دلش میگرفت میرفت سراغ تلفن.
می گفت صدای پدر و مادر یا همسرم را نشنوم آرام نمی شوم.
برای پسرش دلتنگی می کرد و هر بار تماس می گرفت می پرسید سیدمحمد توانست دوچرخه اش را رکاب بزند؟!
اما با تمام دلبستگی هایش خداحافظی کرد...
داوطلب شد و رفت..
به دوستش گفت می دانم این بار دیگر شهید می شوم.
در خواب دیدم که از آسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه می کنم.
همسر و فرزندم را به خدا می سپارم...
🌹 #شهید_سیدرضا_طاهر
🌷 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم