🍒#من_میترا_نیستم 🍒
#قسمت_شانزدهم🍓
زینب بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه می گرفت. خودش خیلی مقید به انجام برنامههای خود سازی بود ولی دوست داشت توصیه های اخلاقی آقای مطهر را هم بداند و به آنها عمل کند.
آقای مطهر به شاگرد هایش برنامه خودسازی داده بود و از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند زیاد به مرگ فکر کنند پرخوری نکنند روزه بگیرند و برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتار شان باشد.
وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب رو به رویشان می نشست و به حرفهای آنها گوش میکرد زینب بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خودش نمره میداد و نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامههای خود سازی پیشرفت داشته یا نه.
بعضی مواقع مهری و مینا زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی میبردند خانواده کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت میکردند زهرا خانم مرتب به بچهها کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری را میداد زینب با علاقه کتابها را میخواند.
من که میدیدم بچههایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک میشوند شکر میکردم به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتند و همیشه از فعالیتهای دخترها حمایت میکردم
بعضی وقت ها بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد ولی من جلویش می ایستادم.
یادم هست که یک سال بعد از انقلاب سیل آمد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند بابای مهران صدایش در آمد که دخترای من چی کار هستند که واسه کمک به سیل زده ها میرن؟
او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم :دخترام واسه خدا کار می کنن تو حق نداری ناراحتشون کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب داره.
نباید جلوی اونا رو بگیری
بعد از انقلاب در مدارس آبادان معلم ها دو دسته شدند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. زینب روسری و چادر می زد و بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نداشتند و با انقلاب همراه نشده بودند به امثال زینب نمره نمیدادند و آن ها را اذیت می کردند....
ادامه دارد....
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_شانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
می خوریم.»
نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم مادرش که رفت حرم سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنتافقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش
پیرزن چند روز پیش ما ماند، وقتی حرف از رفتن زد عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده همین جا
پهلوی خودم بمون
«بابات رو چکار کنم؟
اونم می آریمش شهر.»
از ته دل دوست داشت مادرش بماند بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد همان جا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به
شان می گوید: « هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی، بخونه من خودم خرجش را می دم.»
سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند با عبدالحسین آمدند .شهر اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه های خودش باشند خرجی شان را می داد خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه روزها کار و شب ها درس. همان وقت ها هم حسابی افتاده بود توخـط مبارزه
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن ،شهر برای زندگی، یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت مادرم به اش گفت: «می خوای چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ی خودمون به دنیا بیاد شما برین اونجا، منم میرم دنبال قابله.»
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم خودش هم که یک موتورگازی داشت رفت
دنبال قابله
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی