#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_پنج
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان که خانواده های شان در اصفهان جنگ زده بودند از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند.
در اهواز بلیط اتوبوس پیدا نمی شد به خاطر عملیات فتح المبین وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند من پای تلفن رفتم.
آنها پشت خط گریه میکردند مینا میگفت مامان آخه چطور چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران بود همش از حال من میپرسید. من فقط گفتم زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود.
بچهها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند.
مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود.
ادامه دارد....
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
انگشتر طلا
#قسمت_شصت_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
باور کن راست می گم الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد.»
باور کردنش سخت بود مانده بودم چه بگویم برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی
منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندادم پرسیدم: «چه پیغامی؟»
«اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش تو
ضریح.
گیج شده بودم حساب کار از دستم در رفته بود،گفتم:« اون که می گفت این کارو نکنم»
گفت: «جریانش مفصله ان شاء الله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم...»
با هواپیما آوردنش مشهد حالش طوری نبود که بشود بیاید خانه از همان فرودگاه یکراست برده بودنش بیمارستان رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم توی راه جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم چشم هاش پر اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتنن
وقتی ما رسیدیم بالا سرش هنوز به هوش نیامده بود موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم «تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد اون هم با چه سوز و گدازی!»
پرسیدیم :«شما خودتون حرف هاش رو شنیدین
»گفتند: «بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.»
وقتی به هوش آمد جریان را از خودش پرسیدیم اولش که طفره رفت بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به
:گفتن :«تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا عليهم السلام تشریف آوردن بالای سرم احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن دست می کشیدن رو زخم های من و می فرمودند این خوش گوشت است ان شاء الله زود خوب می شود.»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم