کتاب را با بغضی در گلو و چشمانی نمناک بستم.
میترسیدم، از ادعاهای خود، برای انقلاب..
نمیدانم خواسته یا ناخواسته اما ذهنم شروع به مقایسه کرد، مقایسهی من با خانمی مجاهد و سختی کشیده.
دغدغه یکی بود! برای انقلاب و برای شیعه
اما در مرحلهی عمل و در ميدان..
نمیدانم! ترسیدهام؛ از آنکه نکند با خواندن کتاب های بیشتر، بیشتر بدانم اما در مرحلهی عمل بمانم.
نکند دغدغه هایم، تبدیل به دغدغهی خالی شود و هیچگاه به سرانجام نرسد. امروز با خود فکر میکردم راضیام به رضای او، و برای انقلاب باید سختی بکشیم. اما الآن وقتی این کتاب را به پایان رساندم ترس برم داشته و چشمانم نمناک و باریکهراهی برای نفس مانده است.
"گاهی اوقات، انسان بعضی واژهها را به اندازهی معنی تحتاللفظیاش درک و حس میکند. و واضح است که آشنایی با آن و فهم از آن، برایش محدود است. و اما هنگامی میرسد که انسان با آن واژهها زندگی میکند و روح خود را با روح آن معانی، میآمیزد"
#روایتِ_من از رسول مولتان 📚
☕️ @Razee_man
در نگاه مردم
انگار در بین کوچه پسکوچه های شهرمان نوای دیگری در جریان بود. برای بار اول هیچکدام فکر نمیکردیم که واکنش ها به کارمان چگونه خواهد بود، تنها یک دسته کاغذ را در کیفمان گذاشتیم تا میان مردم واقعی برویم.
شاید تبلیغ میدانی در دید من، بهانه ای برای دید و بازدید با پیرزن های سالخورده و جوانهای امیدوار بود. زنگ خانه ها را که به صدا در میآوردیم نگاهمان به در دوخته میشد، منتظر میماندیم تا کسی در این خانه خاکی را به رویمان باز کند؛
با لبخند مادر خانه که مواجه میشدیم نفسی میکشیدیم و گفت وگو را شروع میکردیم...
گفت: انگار اهل اینجا نیستید.
گفتم: بله اما اینجا هم محله خودمان است. سر صحبت را با دردهایشان آغاز کرد، نگاهی به اسفالت های ترک خورده انداخت و سرش را بالا گرفت: رای میدهم، میدانم که نقش ما در انتخابات چقدر موثر است. مادر خانه بغض کرد؛ همسایه بغلی که در خانه اش را باز کرد دوباره لبخند روی لب هایش نقش بست.
برگه ها را از کیفم در آوردم، یک پیکسل را روی برگه گذاشتم و به پسربچه دادم، فرز بود و تا مدتی که مقابل خانه ها ایستاده بودیم با دوچرخه اش چندین بار دور کوچه چرخید.
دوچرخهاش را نگه داشتم، دسته ای از کاغذ ها را به دستش دادم و گفتم بین بزرگترها پخششان کن. خندهای کودکانه کرد و گفت: پدر من هم بخاطر شهید رئیسی به ایشان رای داد. برگه ها را لای دستانش گرفت و در کوچه فریاد زد: یادتون نره رای بدید به آقای...
کاسب محل بود، ابهتی برای خودش داشت. سلامی کردم و برگه را دادم تا پشت شیشه مغازهاش بچسباند. نگاهی به عکس کرد و گفت: خیالتان راحت، مردم دزدهارا میشناسند؛
کل این محل به ایشان رای میدهند...
کم کم هوا تاریک میشد، صدای اذان که از بلندگو پخش شد کار را تعطیل کردیم و رفتیم. بعد از نماز مقابل در مسجد خانم ها یکی یکی به ما سلامی دادند و گفتند: حتما برای رای دادن میاییم! ماهم با تشکر بدرقه شان کردیم.
شاید ما با تشکر آنها را بدرقه کرده باشیم، اما مردم در نگاهشان دارند کشورشان را بدرقه میکنند. بدرقه برای عبور از صخره های پیش رو و رسیدن به افق های آینده...
#روایت_من
☕ @Razee_man