با صدای توپ و تانکهایی که به گوش میرسید، صدایی ته دلم می گفت کاش زنده باشن..
و کاش کمتر اذیت بشن..
سوالاتی مدام در ذهنم تکرار میشد. چند تا آدم؟ چند تا پدر؟چند تا مادر و دختر و چند خانواده ممکنه لحظات سختتر از این را تجربه کرده باشند؟
همراه با جلو رفتن ثانیههای فیلم ذهنم یک پله جلوتر رفت، به سمت رضاها یا عبدالصالحهایی که حتی هیچوقت اسمشان هم به زبانها نیامد اما نطق خیلی از زبانهای دنیا را از بن کشیدن!
صحنهها یکی یکی عوض میشدن و جاشون را به همدیگر میدادند و عبورشان از جلوی چشمم، من را یاد چشمهایی میانداخت که این واقعه را از نزدیک دیدن، همانهایی که من برای ندیدن بدلش سرم را برگرداندم!
تا هيچوقت دیدنش دنیای رنیگیم را تیره نکنه؛ چشمهایی که از دیدن دوباره دخترهاشون دست کشیدن تا قاب چشمهای من در فراغ پدر، تر نباشد.
فیلم تمام شد درحالی که خلا همیشگیِ بیشتر فیلمهای ایرانی، یعنی نداشتن فیلمنامه خوب، عجیب توی ذوقم میزد.
#قلب_رقه
☕️ @Razee_man