eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳‌‌‌‌۷۴/۰۱/۰۲ محل تولد: قم تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۱/‌‌‌‌۳۱ محل شهادت: بصری‌الحریر-شرق‌ سوریه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: قم-بهشت‌معصومه‌(ص) ۵صلوات♥️ 🇮🇷 @Razeparvaz|🕊•
. شهید شُدن یڪ‌اتِفــاق‌نیست ! بـایَدخـونِ‌دݪ‌بُخورۍ دَغدغہ‌هاۍِهیأت ؛ دَغدَغہ‌هاۍِکارجَهادۍ دَغدَغہ‌هاۍِتـَرڪِ‌گُناه دَغدَغه‌هاۍِشهادت وَتَفریحِ‌سالم(:"🌿💛 . @Razeparvaz|🕊•
۳ نفر از پرسنل پلیس در شماڶ غࢪب کشور🕊 🔺 روز گذشتہ عناصر مسلـح ضدانقݪاب با تعدادی از عوامݪ مرزبــانے به صورت مسلحـانہ درگیر شدند کہ با رشادت نیرۅ های جاݧ‌برکـف مرزبانے ضمن دفع حملہ تࢪوریست‌ها از نفۅذ آنان‌بہ‌خاک‌مقدس‌کشور‌جمهوری اسلامےجلوگیری بہ عمݪ‌آمد..✌️🏻🖤 ↭استـوار‌دوم ↭استـوار‌دوم ↭سربـاز‌وظیفہ بھ‌ شهادت رسیدند💔✋🏻 و دو نفـر دیگر مجرۅح شدند..🤕 🥀 @Razeparvaz|🕊•
🔖 . ‌ای مسلمین جهاݧ ما از شھادټ نمےترسیم!😏 چۅن در قامۅس شھادټ واژه وحشٺ معنے ندارد ...!🕶✌️🏽 ولے مےترسیم بعد از ما ایمـاݧ را سࢪ ببرند ...!🙄 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
‌ مملکتے را کھ شہدا پاڪ کرده‌اند نکنیـم...!🚶🏻‍♂ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
°•|🤫●. یہ تیکہ کݪام داشت..؛ وقتے کسے‌مے‌خواست غیبت‌کنہ با خنده مےگفت:«کمتر بگو!»😅 طرف مے‌فهمید کہ دیگہ نباید ادامه بده . . .❗️🤭 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🍃 شایـد 🕊 آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃 امـابدان ! که‌جـز کسـۍبه‌آن‌نخواهدرسید...☝️ کاش‌بجاےزبان،باعمل طلب ... 😔 آماده‌ے با داشتن فرق‌دارد @Razeparvaz|🕊•
آنقدر که پایِ اثبات ادعاهایمان وقت گذاشتیم ؛ پایِ تثبیت اعتقاداتمان وقت نگذاشتیم..🚶🏻‍♂ ؟! @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 بعدها فهمیدم کلمه «ذکری» به معنی ذکریا نیست، بلکه معنای «یادگاری» می‌دهد😄؛ ذکری محمود حسین، ذکری محمد میلاد، و ... یکی دیگر نوشته بود: «وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ.»🔗 از دست خطش می‌شد فهمید که نویسنده عراقی بوده است؛ یک عراقی مبارز یا دست کم معترض.🤕 خسته بودیم. خیلی زود به خواب رفتیم.😴 روز بعد، سربازی عراقی، که برخلاف سربازهای دیگر به جای پوتین کفش به پا داشت، آمد داخل.🙄🤛🏼 لباس‌های مرتب و اتو زده پوشیده بود. بوی تند ادکلنش پیچید توی زندان.🤧 دفترچه‌ای توی دست و خودکاری پشت گوش داشت و یک متر نواری بلند هم انداخته بود دور گردنش. چند دقیقه‌ای با صالح صحبت کرد.💁🏻‍♂ صحبتشان که تمام شد، صالح به ما گفت: «برادرا توجه کنن. این آقاهه خیاطه. می‌خواد اندازه شما رو بگیره که براتون لباس بدوزه.😐 یکی یکی بیایید جلو تا این کارش رو انجام بده و بره.»👋🏾 وقتی حرف صالح تمام شد، نیم نگاهی به سرهنگ کرد و لبخندی رضایت بخش روی لب هایش نشست.😊 سرهنگ هم نگاهی به دو افسر جوان انداخت و آهسته گفت: «تمومه. رفتن ایران!»🤭 ظاهراً قضیه بازگشت جدّی بود و عجب از ما که نه تنها خوشحال نشده بودیم، بلکه ناراحت هم بودیم.💔🥀 می‌توانستم بفهمم در آن لحظه سرهنگ و افسرها چقدر مشتاق‌اند جای ما یا همراه ما باشند و برای آن ها هم لباس نو سفارش بدهند و همراه ما برگردند ایران.😕🚎 سرباز عراقی، پس از آنکه اندازه های پیراهن و شلوار و حتی کفش ما را توی دفترچه‌ای جلوی اسم هر یک نوشت، از زندان خارج شد تا سرهنگ و افسرها مطمئن شوند که بازگشتی در کارشان نیست.😢🤒 این سرنوشت فقط برای ما رقم خورده بود.درِ زندان که بسته شد، افسرها آدرس منزلشان را به ما دادند تا پس از بازگشت خبر سلامتی آنها را به خانواده‌هایشان برسانیم🙁💌 سرهنگ هم آدرسش را داد و تأکید کرد وقتی برگشتیم ایران به مسئولان جمهوری اسلامی بگوییم او به کشورش وفادار مانده و به رغم شکنجه های زیادی که شده هیچ اطلاعاتی از اسرار نظامی به دشمن نداده است🤓✌️🏻 از حیاط کوچک زندان صدای فریاد و ناله می‌آمد و صدای برخورد کابل با بدن آدم ها.😟😨 از پنجره کوچک روی در سرک کشیدم. گروهی، که لباس نظامی ارتش عراق به تن داشتند، زیر ضربات کابل، از کوچه به محوطه زندان وارد می‌شدند.👀 آنجا، به دستور، کمربندهایشان را باز می‌کردند و می‌انداختند گوشه‌ای.😵 بعد سیگار، عطر، دستمال، و هر چیز دیگری را که در جیب هایشان بود در می‌آوردند و می‌انداختند روی انبوه فانسقه‌ها و زیر ضربات کابل به سمت زندان کناری هدایت می‌شدند.⛓✋🏿🤚🏿 در آن دو روز چقدر کابل خورده بودم و کابل خوردن دیگران را دیده یا شنیده بودم!😞 صدایی رعب انگیز دارد که از سه قسمت تشکیل می‌شود؛ اول صدای کشش کابل در هوا، دوم صدای برخورد آن با بدن، و سوم فریاد ناخودآگاه.😱💔 هووو ... تاپ ... آخ ... هووو ... تاپ ... آخ ... 🤯 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 بعد از صدای کلیک بسته شدن قفل در، این دومین صدایی است که باید در زندان بود تا شنید و تجربه کرد.😑 می‌خواستم برگردم سر جایم که یک دفعه توی محوطه زندان غوغا شد انگار.😰 زندانبان‌ها جوانی را دوره کرده بودند و تا می‌توانستند او را با کابل می‌زدند. جوان زندانی سراسیمه از حلقه محاصره آن ها به سمت دیگر محوطه می‌گریخت.😰🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ اما گیر می‌افتاد و دوباره بارانی از کابل بر بدنش می‌بارید.🤕 وقتی راه فراری برایش نمی‌ماند، ته مانده رمقش را جمع می‌کرد و از ژرفای وجود فریاد می‌زد: «یا محمد...یا رسول الله...»😭 در این لحظه انگار زندانبان ها هار می شدند... با قدرت بیشتری ضربات کُشنده کابل را به سر و صورت جوان فرود می‌آوردند و او دوباره نعره می‌زد: «الله اکبر... لا اله الا االله... محمد رسول الله...»😱😭 هیبت صدایش مو بر تن آدم سیخ می‌کرد. حرف های برادرم، موسی، را به یاد آوردم؛ وقتی از شهر می‌آمد و قصه شکنجه شدن یاران امام خمینی را در زندان های ساواک تعریف می‌کرد.🕳⛓⚙ دیگر تحمل نداشتم پشت دریچه بایستم. صالح دستم را گرفت و با عصبانیت گفت: «بشین آقای محترم. نقل و نبات که پخش نمی‌کنن! بشین.»😡☝️🏼 روزهای بعد هم فریادهای دردناک آن جوان نگون بخت را می‌شنیدیم. هر روز برنامه‌اش همین بود.😬 یک روز او را تصادفی در محوطه دست‌شویی دیدم.😶 چشمم که به چشمش افتاد، نزدیک بود زهره ترک بشوم.😨 صورتش به طور وحشتناکی زیر ضربات کابل کبود و متورم شده بود. پیراهن به تن نداشت. پشت سینه و بازوهایش کبود و ضرب دیده و خون آجین بود.😳 پاهای برهنه‌اش در اثر فلک شدن متورم شده بود و راه رفتن را برایش دشوار می‌کرد. ساق‌ها و پنجه‌ها و انگشت‌های دستش هم ضرب دیده و مجروح بود؛ آن چنان که روبه روی من ایستاده بود، ولی هر چه تلاش کرد نتوانست دکمه شلوارش را، که باز مانده بود، ببندد.☹️ نگاهم یک بار دیگر بر صورتش قفل شد. با تعجب دیدم او هم دارد نگاهم می‌کند!👁👁😬 سر تا پایم را برانداز کرد. بعد چشمان بادکرده‌اش را، که به سختی باز میشد، دوخت به چشمانم و لبخندی بی‌جان روی لب‌های خونی و ترک خورده‌اش نشست و با صدایی خسته و ضعیف گفت: «ایرانی؟»🙂و بی‌آنکه پاسخی از من بشنود ادامه داد: «ماشاءالله.»✋🏾 به زندان که برگشتم سرگذشت آن جوان را از صالح پرسیدم. صالح پنجره را پایید.🤨 وقتی مطمئن شد نگهبان نزدیک نیست، با صدایی که به سختی می‌شنیدمش، گفت: «ده روزه آوردنش اینجا. هر روز می‌زننش، ولی لام تا کام حرف نمی‌زنه! فقط میگه یا محمد و یا رسول‌الله.😯سربازا میگن استخبارات عراق حدس می‌زنه که جاسوس سوریه باشه. شاید هم از مجاهدین حزب الدعوه. فعلاً که برنامه‌ش اینه تا ببینیم چی به سرش می‌آد.»🤦🏻‍♂🤷🏻‍♂ به صالح گفتم: «جلوی دست شویی از من پرسید ایرانی‌ام و بعد گفت ماشاء‌الله.»😳 صالح تأکید کرد: «باهاش اصلاً حرف نزنید. هم برا خودتون هم برا او بد میشه!»🤫 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
‌ حزب اللہ اهل ولایت اسټ..📌 و اهݪ ولایت بودن دشوار است..، پایمࢪدی میخواهد و وفاداࢪۍ!!!✋🏻 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
🍃دل خستہ‌ام از این همہ قیل و قال‌هـا از داغ گُنبدٺ شده‌ام چون هلال‌ها هے وعده حَرَم بہ خودم مےدهم حُسیْن دِل خوش شدم دگر ، بہ همین خیال‌ها 💔 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد:۱۳‌‌‌‌۴۲/۰۱/۰۱ محل تولد: قم تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/‌‌‌‌۰۴ محل شهادت: شلمچه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: قم-گلزار‌شهدای‌علی‌بن‌جعفر؏ ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
مےگویند تقوا از تخصص لازم‌تر است؛ آن را مےپذیرم🖐🏻، اما مےگویم(:↯ آن کس کہ تخصص ندارد، و کارۍ را مےپذیرد، بےتقواست🤭🚶🏻‍♂ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
• هیچ‌ڪجا مبارزه‌با هواۍنفس‌‌تو بھ اندازه‌ےمبارزه‌با هواےنفس ‌در‌نمـاز"اول وقت''قیمت‌نداره..! • •👌🏻💛• @Razeparvaz|🕊•
. حلقۅم‌ها را می­تواݧ برید🔪..! اما فࢪیادها را هرگز🚫..! فࢪیادۍ کہ از حلقـۅم بریده برمےآید؛ جاودانہ مے­ماند♥️.. . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5899955600527198108.mp3
4.86M
●|🎧°•. . •| میدونے‌بالاترین‌وبھترین‌عمل‌چیه؟ . . 🎤 💸؟! @Razeparvaz|🕊•
●|🌻°•. وقتۍ حسـین در صحنہ اسټ، اگر در صحـنہ نیستۍ، هر جا خواهۍ باش!🤷🏻‍♂ چہ ایستاده به نمـاز..👀 چه نشستہ بر سفره شـراب!ッ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌹 وَ تو اے بـانو هَميـن را بِدان وبَس⇣ صَدام وجَنگ وميـن وتَركش، هَمه اش بَهانه بود... 👌🏻⇦شَهيد⇨فَقط خواست ثابت كُند 😍 ⇦چادر⇨در اين سرزَميـن تـا بخواهـے ... @Razeparvaz |🕊•