eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•• اصلاڪسےبه‌فکرشما نیست‌ظاهرا. . ! لطفا‌خودت‌. . برای‌خودت‌. . العجل‌بخوان. . . (: @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ محل تولد: شهرستان باغملک تاریخ شهادت: ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ محل شهادت: خرمشهر(مقابل پادگان دژ) وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: روستای زیرمورد از توابع شهرستان باغلمک ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
🔍 . مواظب دینِ همدیگه باشید! ما امتحانِ جمعی میشیم .. نمره‌یِ جمع رو میگیرن، به تڪ تڪِ مآ میدن ...:) . +استادپناهیان🌱 @Razeparvaz|🖤•
بہ کجـا می‌روی ؟! کمے دࢪنگ ڪن!✋🏻 . آیا با کمے‌گریہ و یك‌فاتحہ‌خواندݧ بر مـزاࢪمن و امثـاݪ‌من،مسئولیتے را کہ با رفـتن خـود بر دوش تـو گذاشتہ‌ایم از یاد خواهے‌برد🙄؟! • ما نظاره ‌مےکنیم کہ تو با ایڹ مسئۅلیت سنگیـݧ چہ خواهے کرد..!🚶🏻‍♂ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
|⚡️✨🌙| . . |مآ همیشھ فڪر میڪنیم شهدآ یھ کآر خآصی‌ ڪردنـ کھ شھید شدند نھ رفیق خیلی ڪارهآ رو نڪردنـ کھ شهید شدن...| 🍃💛 . . ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
🚨ترور یکی از دانشمندان هسته‌ای-موشکی ایران💣! 🔹ساعاتی قبل یکی از دانشمندان رده بالای حوزه هسته‌ای و موشکی کشور در منطقه آبسرد دماوند [استان تهران] ترور شد❗️ 🔹محسن فخری زاده از دانشمندان موثر و رده بالای حوزه تحقیقات علمی در کشور بوده است.🖇 🔹او تنها دانشمندی بود که نتانیاهو در یک برنامه از او نام برده بود و رسانه‌های اسرائیلی اعلام کرده بودند که نقشه ترور وی در یک بار سال‌های گذشته شکست خورده بود.😏 🔹رسانه‌های اسرائیلی ادعا کرده بودند که نام این دانشمند از طریق لیست‌های سازمان ملل به دست موساد رسیده است.📩 🔹عاملان ترور کشته شده‌اند. @Razeparvaz|🕊•
●°. . بریزید خۅن‌ها را ! زندگۍ ما دوام پیـدا مۍکند..👊🏻 بڪشید مارا ! ملـت ما بیدارتر مۍشود..🇮🇷👓 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
شـهید بـهشتی🌱↯ • شـهادت در راه آرمان الهی معشوق ماست..، تا به حال شنیده ای عاشق را از معشوق بترسانند👀؟! • |شهید محسن فخری‌زاده شهادتت مبارک🍃| ...🖤 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ماشینی که ما را آورده بود برگشت.🚎🔁 ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند.⛓ سربازهای عراقی ما را به یک دیگر نشان می‌دادند و چیزهایی به هم می‌گفتند.🤭 معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیده‌اند و برایشان غریبه نیستیم.در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفل شده.🔒 چند بوته گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده می‌شد و کنارشان یک بشکه آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.🌱🌹 تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم.🙁💧 صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شده‌ایم. بنابراین می‌توانیم روزه مان را بخوریم. با شنیدن این فتوای به موقع، تا حد انفجار از آب های‌گرم و گل آلود آن بشکه زنگ زده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغر اندامی که آبله رو بود داخل یکی از اتاق ها شدیم؛ اتاقی کوچک تر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.🤫💁🏻‍♂ ـ میگن دیشب، توی جبهه، ایرانیا عملیاتی انجام دادن به اسم «رمضان». میگن عملیات خیلی بزرگیه. امروز جمعی از اسرا رو به زندان بغداد می‌آرن. اونجا رو خالی کردن که اسیر جدید بیارن.🙆🏻‍♂ اینجایی هم که هستیم یه پادگانه به اسم «الرشید»؛ بیست و پنج کیلومتری بغداد.🤐 محمد صالحی پرسید:«صالح، با این وضع احتمال داره یه بار دیگه برگردیم به استخبارات؟»😟 صالح گفت:«احتمال داره. ولی امیدواریم بذارن همین جا باشیم. اینجا تمیزتر و بهتره. سرباز عراقی گفت هر روز سه ساعت می‌تونید بیایید بیرون برای هواخوری؛ صبح و عصر. ضمناً، توی این اتاق هم نمی‌مونیم. می‌برنمون به یه اتاق بزرگتر. دارن قفل و لولا براش می‌ذارن.»🔧🔨🔒 حرف های صالح امیدوارکننده بود. سختی های اسارت با آسانی های نسبی جا عوض می‌کرد. برای ما، که دو ماه حمام نرفته بودیم و بدنمان پوست انداخته بود، روزی دو ساعت هواخوری غنیمت بزرگی بود.😷 اگر از شرّ خبرنگارهای سمج هم خلاص می‌شدیم که دیگر نور علی نور می‌شد.🎤🏃🏻‍♂ عصر به اتاق بزرگتری نقل مکان کردیم و ساعتی هم توی راهروی جلوی اتاق نشستیم و از هوای آزاد استفاده کردیم. همانجا متوجه شدیم که همه اتاق های آن ساختمان خالی است؛ مگر دو اتاق که یکی بازداشتگاه پادگان بود و چند سرباز متخلف آنجا زندانی بودند و یکی هم اتاق نگهبان ها.🤔 مسئول نگهبان‌ها همان سرباز قدبلند آبله رو بود که مهربان به نظر می‌رسید. اما مهربان نبود.😑 دم غروب، مقداری آب گوشت آوردند؛ در دو ظرف فلزی مستطیل شکل دسته دار، که بعدها فهمیدم به آن «غصعه» می‌گویند. آن دو ظرف غذا برای جمعیت ما کم بود. هر یک با نان هایی که فقط پوسته رویی‌شان قابل خوردن بود چند لقمه گرفتیم و تمام شد!☹️🤷🏻‍♂ اولین شب اسارت، بدون شنیدن صدای کابل و فریاد شکنجه شده‌ها، با آرامشی وصف ناپذیر گذشت؛ آرامشی که پشه های گنده و گزنده آنجا هم نتوانستند چیزی از آن کم کنند.😴✋🏼 روز بعد، عراقی‌ها به قول خودشان عمل کردند و گذاشتند دو سه ساعت توی حیاط آن چهاردیواری آزادانه بچرخیم.🚶🏻‍♂🚶🏾‍♂🚶🏼‍♂ صالح بیش از ما از موقعیت جدید راضی بود. اما سرخوشی او چندان دوام نیاورد.😕 صبح روز سوم در ورودی زندان باز شد، همان استیشن سیاه رنگ به سرعت داخل آمد، و سربازی مسلح به صالح دستور داد سوار بشود که اسرای عملیات رمضان در زندان بغداد بی‌مترجم مانده اند!🤦🏻‍♂ با صالح وداعی تلخ کردیم. دل کندن از او، که مثل برادری مهربان در سخت‌ترین روزهای اسارت یار و راهنمایمان بود، آسان نبود، اما چاره‌ای نداشتیم💔؛ جز آنکه صورتش را ببوسیم و به خدایش بسپاریم.👋🏼 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 در زندان جدید، چون اختیارمان دست خودمان نبود، نمی‌توانستیم قصد ده روز بکنیم.🤕 بنابراین روزه هم نمی گرفتیم؛ اگرچه خوراکی چندانی هم نداشتیم. سه چهار روز هم بیشتر از رمضان باقی نمانده بود. کم کم با محیط جدید و زندانبانانش آشنا شدیم.👥 رئیس نگهبان ها، همان درازِ آبله رو، اسمش رحیم بود. رحیم چشمانی درشت داشت و گردنی بلند، که قسمتی از آن در اثر ماه گرفتگی سرخ تر از جاهای دیگرش بود.😶 بقیه نگهبان‌ها، که سه چهار نفری می‌شدند، مهربان‌تر از رحیم بودند؛ به خصوص علی، که شیعه بود و در نفس گیران اختناق عراق یک روز عکسی از امام خمینی را که توی جیب داشت به ما نشون داد.😄💙 غیر از نگهبان‌ها، استوار پنجاه‌ساله‌ای هم گاهی وارد چهاردیواری میشد و وضعیت زندان را کنترل می‌کرد.🤨 سربازها از او حساب می‌بردند و به احترامش پا می‌کوبیدند. یک روز، با عربی نیم بندی که یاد گرفته بودیم، مشکلاتمان را به او منتقل کردیم و گفتیم غذای روزانه‌ای که به ما می‌دهند دو نفرمان را هم سیر نمی‌کند!😓 او باور نکرد. مجبور شدیم در حضور او ظرف شوربایی را که برای بیست و سه نفرمان آورده بودند بدهیم به حمید و منصور که فی‌المجلس بخورند.🙄🍝 آنها هم مأموریت را با موفقیت انجام دادند و جیره بیست و سه نفر را به راحتی دو نفره خوردند تا استوار عراقی باور کند یا سهمیه غذای ما را از آشپزخانه کم می‌دهند یا نگهبان‌ها از آن برمی‌دارند.🤕 به دستور او به جیره غذایی‌مان افزوده شد. از استوار پیر درخواست دیگری هم کردیم؛ یک جلد قرآن که روزها و شب‌های رمضان تلاوت کنیم.😍📖 استوار فکری کرد و گفت: «در این پادگان هیچ قرآنی وجود ندارد. اما سعی می‌کنم از خانه خودم یک جلد قرآن برایتان بیاورم.»😃 سلمان هم خواسته‌ای داشت. رفت پیش استوار عراقی، آستینش را بالا زد، و گفت:«واحد ترکش فی عضله!»☹️ سلمان سعی کرده بود عربی حرف بزند؛ اما استوار منظور او را نفهمید و از زندان خارج شد!😪 روز دیگر که آمد قرآنی ورق ورق شده و کهنه، که در پارچه‌ای پیچیده شده بود، با خود آورد. با ورود قرآن، بخش زیادی از اوقات فراغتمان پر شد.🙃⌛️ در سراسر شبانه روز آن قرآن قدیمی خوانده میشد. هر کس تلاوتش تمام می‌شد، برای تلاوت بعدی نوبت می‌گرفت. به این ترتیب، از صبح زود تا نیمه شب قرآن بر زمین نمی‌ماند.🌱 در اولین فرصت، خواندن صحیح قرآن را پیش محمد ساردویی و علی رضا شیخ حسینی یاد گرفتم.💁🏻‍♂ محمد و علیرضا به تدریج شدند معلم قرآن و خیلی زود قرائت صحیح را به دیگران یاد دادند. روزهای اسارت در پادگان شمال بغداد یکی پس از دیگری می‌گذشت. عراقی‌ها دیگر مثل روزهای اول حساس نبودند و اجازه داشتیم ساعات بیشتری را برای هواخوری بیرون باشیم.😀🍃 آنها روزی یک بار، وقتی ما داخل بودیم، سربازان زندانی خودشان را برای دست‌شویی رفتن بیرون می‌آوردند.👟 یک روز عراقی‌ها، میان حیاط چهار دیواری، تور والیبالی بستند و بازی کردند.🏐 یک بار هم اجازه دادند همراهشان بازی کنیم؛ اما وقتی رحیم به عمد پوتینش را روی پای علی رضا شیخ حسینی گذاشت و با غیظ فشار داد و پای او را مجروح کرد دیگر به سرمان نزد با آن ها بازی کنیم.😒🚶🏾‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
بیوگرافی‌اش‌نوشته‌بود : وای‌اگر‌خامنه‌ایی‌حکم‌جهادم‌دهد، ارتش‌دنیا‌نتواندکه‌جوابم‌دهد🇮🇷👊🏼 • بعد‌مادرش‌که‌بهش‌کار‌میگفت،، صدای‌‌غر‌زدن‌هاش‌تو‌خونه‌بلند‌بود..🚶🏼‍♂ ؟! 🤦🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•°• داری‌برای‌من‌پدری‌میکنی‌حسین‌! کی‌سوی‌این‌گدا‌نظری‌میکنی‌حسین؟! ❞ای‌مهربان‌تر‌از‌پدر‌و‌مادرم‌ ❝♥️ @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۱۰/۱۲ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۴/۰۱ محل شهادت: شهر درعا وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: بهشت‌زهرای‌تهران ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
°• اخیراً زمینہ‌سازان ظھور، جمعہ‌‌ها به شھادټ مے‌رسند...💣 ● و زمینہ‌سازان ترۅر، دم از مذاکره مے‌زنند...👊🏻 ● بالـاخره یك جمعہ‌ای خواهد آمد کہ زمینہ‌سازان ترۅر، ࢪسوا بشوند🕶 •° 📱 🌱 @Razeparvaz|🕊•
● قدرت موشکۍ ما به قدری بالـا است که مۍتواند اسرائیݪ را به تۆبره بکشد🚀؛ از امروز به بعـد باید منتظـر ایراݧ باشد . . . 🔥🖐🏻 ● 🌱 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
4_5913654969948441251.ogg
500.4K
| العِشقِ کُلهُ خَیْر ...|○°
. وای از اون روزی که خالی کردن خیابونا [قرنطینه] بازی کردن تو زمین دشمن باشه...!🚶🏻‍♂ . 🍃 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 گاهی با سربازان عراقی درباره اینکه کدام کشور بر حق است و کدام در جنگ قوی تر بحث می‌کردیم.🗣 در جریان یکی از همان بحث های داغ، یکی از سربازان عراقی ما را مسخره کرد.😈 او بازوان ماهیچه‌ای اش را به ما نشان داد و گفت:«سرباز جنگی من هستم، نه شما که چهل کیلو هم نمی‌شوید!»😆💪🏾 حمید مستقیمی، که زورش آمده بود، گفت:«هستی مسابقه؟»😏 سرباز گفت: «چه مسابقه‌ای؟»🤔 حمید گفت:«من با چشم بسته این تفنگ کلاشینکف تو رو کاملاً باز می‌کنم. تو، اگه می‌تونی، با چشم باز ببندش!»😎 ـ همین؟😄 ـ همین!🕶 سرباز عراقی خشابش را برای احتیاط برداشت و تفنگ خالی را به حمید داد. حمید با چشمان بسته قطعات را یکی یکی باز کرد و گذاشت جلوی سرباز عراقی.👨🏾🔩⚙ در این میان، طوری که سرباز متوجه نشود، یکی از قطعات را دستکاری کرد و گفت:«بفرما. حالا بستنش با شما.»😉 سرباز تفنگ را گرفت و شروع کرد به سوار کردن قطعات در جای خودشان تا رسید به قطعه دستکاری شده.🤭 نتوانست آن را ببندد. از اول شروع کرد. باز هم در کارش ماند.😂 یرای سومین بار هم تلاش کرد؛ اما کاری از پیش نبرد. این قطعه با دیگر قطعات جفت و جور نمی‌شد. حمید، که مطمئن بود سرباز عراقی سر از کارش در نخواهد آورد، با اطمینان گفت:«حالا بده تا برات ببندمش.»🤓 سرباز عراقی، درمانده، تفنگ را به حمید داد. حمید قطعه‌ای از دستگاه چکاننده آن را برای لحظه‌ای پشت سرش گرفت و سپس جلوی چشم سرباز عراقی آن را به راحتی روی اسلحه بست. بعد هم سایر قطعات را سر جایشان قرار داد، گلنگدنی کشید، و تفنگ را دو دستی به سرباز عراقی پس داد.🤣👊🏼 سرباز، که سر از کار حمید در نیاورده بود، با تعجب پرسید: «چه کارش کرده بودی؟»😵 حمید با خنده گفت:«گفتن نگید!»🤣 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•