eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال 1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و عملیات رسماً شروع شد.😋😬💣 وظیفه ما این بود که با یورشی تند مواضع دشمن را تصرف کنیم.😌 طولی نکشید که عراقی‌ها متوجه شدند در معرض حمله‌ای ناغافل قرار گرفته‌اند.🤦🏻‍♂ رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن می‌دویدیم😑🏃‍♂ این صحنه همان صحنه‌ای بود که از عملیات در ذهن داشتم.💭 مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😟 طوفانی از گلوله از طرفی و گردانی نیرو از طرف دیگر رو در روی هم در حرکت بودند. ما می‌رفتیم و گلوله‌های‌سرخ می‌آمدند.😯🤕 در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود.😎 نمی‌دانم چرا نبود.😐 منطقی نیست که نباشد.😑 ولی واقعاً نبود.😁🤷🏻‍♂ گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد می‌شد که صفیرش گوشم را کر می‌کرد و گاه چنان نزدیک‌تر که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس می‌کردم.😟😧 چه بسیار اتفاق می‌افتاد که گلوله‌ای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد می‌شد و در سینه هم رزم کناری‌ام فرومی‌رفت💔 و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان!😵 صدای مثل کوبیدن مشت گره‌ کرده‌ای میان شانه‌های آدمی فربه.😣😖 گلوله‌ها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمی‌دادند.😔 فقط یک آخ و تمـام!😞🖤 از میان هم رزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از «آخ» کلمه دیگری هم گفت.🤔 او گفت: «آخ سوختم!»😭 و تمام.🖤 عده ای اما تیر کاری نمی‌خوردند. آن ها حرف های زیادی می‌زدند که هر تکه‌ای از آن را یکی می‌شنید و می‌گذشت و باقی‌اش را کسی دیگر.🤕☹️ در آن عملیات، تیپ ثارالله با تیپی از تکاوران ارتش، به اسم ذوالفقار، ادغام شده بود. ما، بسیجی‌ها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشی ‌ها نداشتیم.😕😒 گمان می‌کردیم آنها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمده‌اند به جبهه.😏 بعد یک نتیجه غیر منطقی می‌گرفتیم که ارتشی ها به همین دلیل نباید در عملیات ها جسور و بی‌باک باشند😄 آن شب اما ستوانی بلندبالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم ستوان مروّج، یک تنه سوءظن مزمن ما را برطرف کرد.👏❤️ او با اراده و بی‌قرار تکبیر می‌گفت و همه را به هجوم بی‌امان تشجیع و ترغیب می‌کرد.💪 مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پر گلوله می‌غرید و جلو می‌رفت.😶🤐 هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که می‌گفت: «سربازان امام زمان، پشت سر من، حمله به سوی دشمن!»😎🤨 و ما، بسیجی‌ها، معترف به بی‌باکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن می‌تاختیم.🕶💣 در طول راه سعی می کردم از حسن و اکبر دور نمانم.😁 در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که «خاکریز اول سقوط کرد.»😎😆 تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند؛ پیش از آنکه اسیر شوند.✌️🏻 از خاکریز اول دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم.👀 آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش می‌رسید.😬🐾🌙 هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را هم تصرف کردیم.🤠 عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند، و جمعی تقریباً بیست نفره هم با فریاد پی در پی «دخیل خمینی، دخیل خمینی» تسلیم شدند😂😂🤦🏻‍♂😎 آن ها در حال فرار بودند که یکی از آرپی جی زن های گردان نفربرشان را هدف گرفت و با شلیکی دقیق آن را به آتش کشید.😯🔥💥 شلیک بعدی یک نفربر دیگر را شعله ور کرد.🔥😌 میان آن دو دستگاه نفربر، که در آتش می‌سوختند، یکی ماند که نه راه پیش داشت و نه راه پس و در شعله رفقایش سوخت.🤷🏻‍♂ آن بیست اسیرْ مسافران نگون بخت همان سه‌نفربر بودند که لاستیک‌های سوزانشان دشت را روشن کرده بود و ما می‌توانستیم ده‌ها تانک و نفربر دیگر را در نور آنها ببینیم که بی‌صاحب پشت خاکریز جامانده بودن🧐😇 اسرای عراقی بیش از اندازه می‌ترسیدند. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•