•••📖
#بخش_سی_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال 1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و عملیات رسماً شروع شد.😋😬💣
وظیفه ما این بود که با یورشی تند مواضع دشمن را تصرف کنیم.😌
طولی نکشید که عراقیها متوجه شدند در معرض حملهای ناغافل قرار گرفتهاند.🤦🏻♂
رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن میدویدیم😑🏃♂
این صحنه همان صحنهای بود که از عملیات در ذهن داشتم.💭
مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😟
طوفانی از گلوله از طرفی و گردانی نیرو از طرف دیگر رو در روی هم در حرکت بودند. ما میرفتیم و گلولههایسرخ میآمدند.😯🤕
در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود.😎
نمیدانم چرا نبود.😐 منطقی نیست که نباشد.😑
ولی واقعاً نبود.😁🤷🏻♂
گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد میشد که صفیرش گوشم را کر میکرد و گاه چنان نزدیکتر که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس میکردم.😟😧
چه بسیار اتفاق میافتاد که گلولهای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد میشد و در سینه هم رزم کناریام فرومیرفت💔 و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان!😵
صدای مثل کوبیدن مشت گره کردهای میان شانههای آدمی فربه.😣😖
گلولهها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمیدادند.😔
فقط یک آخ و تمـام!😞🖤
از میان هم رزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از «آخ» کلمه دیگری هم گفت.🤔
او گفت: «آخ سوختم!»😭 و تمام.🖤
عده ای اما تیر کاری نمیخوردند. آن ها حرف های زیادی میزدند که هر تکهای از آن را یکی میشنید و میگذشت و باقیاش را کسی دیگر.🤕☹️
در آن عملیات، تیپ ثارالله با تیپی از تکاوران ارتش، به اسم ذوالفقار، ادغام شده بود. ما، بسیجیها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشی ها نداشتیم.😕😒
گمان میکردیم آنها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمدهاند به جبهه.😏
بعد یک نتیجه غیر منطقی میگرفتیم که ارتشی ها به همین دلیل نباید در عملیات ها جسور و بیباک باشند😄
آن شب اما ستوانی بلندبالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم ستوان مروّج، یک تنه سوءظن مزمن ما را برطرف کرد.👏❤️
او با اراده و بیقرار تکبیر میگفت و همه را به هجوم بیامان تشجیع و ترغیب میکرد.💪
مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پر گلوله میغرید و جلو میرفت.😶🤐
هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که میگفت: «سربازان امام زمان، پشت سر من، حمله به سوی دشمن!»😎🤨
و ما، بسیجیها، معترف به بیباکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن میتاختیم.🕶💣
در طول راه سعی می کردم از حسن و اکبر دور نمانم.😁
در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که «خاکریز اول سقوط کرد.»😎😆
تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند؛ پیش از آنکه اسیر شوند.✌️🏻
از خاکریز اول دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم.👀
آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش میرسید.😬🐾🌙
هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را هم تصرف کردیم.🤠
عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند، و جمعی تقریباً بیست نفره هم با فریاد پی در پی «دخیل خمینی، دخیل خمینی» تسلیم شدند😂😂🤦🏻♂😎
آن ها در حال فرار بودند که یکی از آرپی جی زن های گردان نفربرشان را هدف گرفت و با شلیکی دقیق آن را به آتش کشید.😯🔥💥
شلیک بعدی یک نفربر دیگر را شعله ور کرد.🔥😌
میان آن دو دستگاه نفربر، که در آتش میسوختند، یکی ماند که نه راه پیش داشت و نه راه پس و در شعله رفقایش سوخت.🤷🏻♂
آن بیست اسیرْ مسافران نگون بخت همان سهنفربر بودند که لاستیکهای سوزانشان دشت را روشن کرده بود و ما میتوانستیم دهها تانک و نفربر دیگر را در نور آنها ببینیم که بیصاحب پشت خاکریز جامانده بودن🧐😇
اسرای عراقی بیش از اندازه میترسیدند.
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•