eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 توی کوچه، کنار دیوار، نشستم. روبه‌رویم سلمان زادخوش به انتظار نشسته بود تا نوبتش برسد.🙍🏻‍♂ فرصت کوتاهی دست داد تا سلمان بپرسد آن تو چه خبر است و بگویم که خواسته دشمن چیست🤭❗️ در همین حال سرباز عراقی سلمان را به طرف اتاق فؤاد برد. او می‌رفت و معترضانه می‌گفت: «اگه بکشنم هم نمیگم سیزده سالَمِه.😏من بیست سال زادمه! اصلاً حالا که این طوره من زن هم دارم!»🤓🧕🏻 چند دقیقه ای پشت در ماندم. می‌توانستم حدس بزنم فؤاد الان دارد به سلمان چه می‌گوید و از او می‌خواهد چه بگوید.😒 مصمم بودم وقتی دوباره برم می‌گردانند داخل سر حرفم باشم و کوتاه نیایم.✌️🏻 توی همین فکرها بودم که صدای داد و فریاد سلمان از اتاق شکنجه به کوچه خلوت رسید.😬 صدای برخورد کابل با بدن نوجوان رزمنده خانوکی را به وضوح می‌شنیدم.😞 فریاد می‌زد و می‌گفت: «آخه من زن دارم. چطور بگم سیزده سالَمِه؟!»😟 طولی نکشید که سلمان، همان که در ایستگاه کرمان زیر صندلی قطار قایم شد تا بتواند بیاید جبهه، ضرب خورده و به هم ریخته، از اتاق بیرون انداخته شد.😢 محمد صالحی را، که تازه با یکی از سربازان عراقی آمده بود، بردند توی اتاق.🚪 مصاحبه با او هم با کتک و شکنجه همراه بود. از اتاق که بیرون آمد دوباره نوبت به من رسید.😑 رفتم داخل و به دستور نشستم سر جای قبلی. فؤاد دیگر آن فؤادی نبود که دیده بودم.😯 از چشمانش کینه و نفرت زبانه می‌کشید. نه دیگر آرام و دلسوزانه که غضبناک پرسید: «حالا میگی سیزده سالِته؟»😡 دست و پایم از ترس می‌لرزید. اگر می‌گفتم سیزده ساله‌ام و به زور آمده‌ام جبهه، به عذابی درونی مبتلا می‌شدم.😣 در آن صورت احساس می‌کردم به کشورم و به خون دوستان شهیدم خیانت کرده‌ام.😩 اگر هم نمی‌گفتم که تکلیفم روشن بود. اسماعیل با کابل قطورش می‌افتاد به جانم و به قول فؤاد لِهَم می‌کرد.😰 یک بار دیگر، به امید اینکه بر سماجت فؤاد غلبه کنم، بخت خودم را آزمودم.😬 سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: «نه، من هفده سالَمِه!»😓 فؤاد دستش را گرفت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد. چشمانم افتاد توی چشم های به خون نشسته‌اش.😨 لحظه‌ای نگاهم کرد. بعد برگشت به سمت اسماعیل، گروهبان گنده عراقی. به او اشاره‌ای کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانه هایم نشست؛ آن قدر محکم که برای چند لحظه نفسم بند آمد.🤯😨 پشت بند آن ضربه، که ناغافل خورده بودم، بارانی از کابل روی بدن و سر و صورتم فرود آمد.😭😰 فریاد می‌زدم و گریه می‌کردم.😭😫 به پشت افتاده بودم روی زمین و دست و پایم به حکم غریزه در هوا می‌چرخید تا مانع اصابت کابل به صورت و چشمانم بشود.😵😭 فؤاد، آن هم وطن خائن و خودفروخته، ایستاده بود و داشت کتک خوردن مرا از دست اسماعیل تماشا می‌کرد.😞😢 چند لحظه بعد، فرمان توقف شکنجه را صادر کرد. اسماعیل، نفس زنان، عقب کشید و میدان را برای فؤاد خالی کرد. او یک بار دیگر نزدیک من نشست و این بار دست به شکنجه ای سخت‌تر زد.😑 به زبان فارسی با زشت ترین الفاظ بنا کرد به فحش دادن.🤭 نامرد با وقاحت به مادرم و خواهرم فحش داد.💔 مچاله شدم انگار. چقدر ثانیه ها سنگین و دردناک می‌گذشت بر من!😔 در سراسر عمر کسی به خواهر و مادرم فحش نداده بود.💔 فروریختم😓 یک لحظه به فکرم رسید درست نیست بر سر اینکه سیزده سال دارم یا هفده سال با این مرد بی‌رحم چانه بزنم. داشتم مصلحت اندیش می شدم که فؤاد پرسید: «بالاخره میگی یا بگم ببرن اعدامت کنن؟»🤬 کاملاً نه، اما کمی کوتاه آمدم.😩 گفتم: «میگم شونزده سالَمِه.» ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•