•••📖
#بخش_شصت_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
نیم ساعت پس از بردن دوستانمان، عراقیها ما را به همان زندان قبلی برگرداندند، که دیگر خلوت شده بود.🤷🏻♂
سرهنگ تقوی و دو افسر جوان همچنان سر جایشان نشسته بودند. داخل زندان که شدیم دلم میخواست با صالح و سرهنگ، که مرا از حسن و باقی اسرا جدا کرده بودند، دعوا کنم.🙎🏻♂🤕
بیفایده بود.🤧
رفتم کنار دیوار و روی پتوی کهنه چرک مرده سیاه رنگی که به سختی میشد فهمید روزگاری رنگش قهوهای بوده نشستم.😑🙄
یکی از افسرها نشست کنارم و احوالم را پرسید.😪
نگاه مهربانی داشت. شیرازی بود به گمانم.💙
در عملیات فتح المبین اسیر شده بود؛ یک ماه قبل. افسر دومی تهرانی بود و کمتر اهل گپ و گفت وگو.😕 با سرهنگ قهر بودم.🙄🚫
صالح هم که مدام میان دریچه کوچک و تشک فرسودهاش در رفت و آمد بود.🚶🏻♂
با محمد ساردویی هم صحبت شدم.💁🏻♂
مثل خودم هفدهساله بود و اهل سیرجان. به نظرم مؤمن و باهوش آمد.😅
از او پرسیدم: «نظرت درباره جدا کردنمون از بقیه چیه؟»🙁
گفت: «اینطور که معلومه میخوان تبلیغات راه بندازن.🤦🏻♂ خدا به دادمون برسه!🤒لابد میذارنمون جلوی دوربین که بگیم رژیم ایران ما رو به زور فرستاده جبهه.»😏
آنچه را در مصاحبه با فؤاد بر سرم رفته بود برایش تعریف کردم.سلمان، که به دیوار مقابل تکیه کرده بود، آمد و کنارم نشست. بازوی چپش ترکش خورده بود و دستش را عراقیها، بعد از یک پانسمان معمولی، به گردنش بسته بودند.🤕
ترکش اما همچنان توی ماهیچهاش مانده بود و اذیتش میکرد.😢
گفت: «بالاخره چی به سرت اومد؟»☹️
گفتم: «زدنم. تو چی؟»😓
گفت: «به من گفتن بگو سیزده سالَمِه. من گفتم اگه بگم، زنم ازم طلاق میگیره و آبروم میره. آخرش هم نگفتم.»😑💪🏽
از سلمان پرسیدم: «مگه تو زن داری؟»😳
گفت: «نه بابا ... زنم کجا بود! این جوری گفتم که ولم کنن.»😣⛓
سلمان، همان طور که داشت از کتک خوردنش حرف میزد، دستم را گرفت و گذاشت روی بازویش؛ کمی آن طرفتر از جایی که باندپیچی شده بود.😐🤔
با تعجب پرسیدم: «چیه؟»😟
گفت: «بگیرش.»🤕
گفتم: «چی رو بگیرم؟»😳
گفت: «ایناهاش. ترکشه. ببین چقدر بزرگه!»😔
از روی عضلات کم جان بازویش ترکش را بین انگشتانم حس کردم. تنم مورمور شد.💔
چند روز قبل از عملیات، وقتی توی چادرهای دشت حمیدیه مستقر بودیم، صبح زود که میخواستیم برویم برای دوی صبحگاهی، سلمان به من نزدیک شد و گفت: «خوش به حالت احمد!»😢
گفتم: «چرا؟»😐
گفت: «تو شهید میشی. من خواب دیدم روی یه ساختمون بلندی وایسادی و از او بالا داری ما رِ نگاه میکنی.☹️ این یعنی ایکه تو شهید میشی و به مقام بالایی میرسی.»🥀🕊
دستم را از روی ترکش تیز و برندهای که میان ماهیچههای بازوی سلمان گیر کرده بود برداشتم و گفتم: «سلمان، اون مقام بلندی که توی خواب برام دیده بودی همین جا بود؟»😑🤦🏻♂
دو تایی زدیم زیر خنده.😂
شعاع سرخ رنگ آفتاب از پنجره زندان افتاد داخل و کم کم خودش را اُریب کشید روی دیوار تا رسید به دیوار مقابل، که مجاور در زندان بود، و همان جا بیرنگ و محو شد.✨
از آن سوی پنجره صدای رفت و آمد ماشین های عبوری به گوش میرسید.👀
ازدحام صداها نشان میداد زندان ما به فاصله کمی از خیابانی شلوغ قرار دارد. صدای بوق و ترمز ماشینها و همهمه مردم شهر بغداد بیاذن زندانبانان وارد زندان میشد و سهم ما از نعمت آزادی مردمان بغدادی فقط صدا بود و صدا.🔊📢
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•