•••📖
#بخش_شصت_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
شعاع زرد آفتاب از پنجره آهنی کوچکی که درست زیر سقف بلند زندان نصب شده بود افتاد روی دیوار.🌞✨
از بیرون صدای اتومبیلهایی که از خیابان میگذشتند به گوش میرسید.🚗🚙
غروب شده بود. یک بار دیگر درِ زندان باز شد. گروهبان آمد داخل. صالح به پیشبازش رفت. گروهبان کاغذی به صالح نشان داد و چیزهایی به او گفت. 💁🏻♂🗓
صالح برگشت به طرف ما و گفت: «برادرا، توجه کنین!🛎افرادی که اسماشون خونده میشه بلند شن بیان بیرون.»🤨
گروهبان شروع کرد به خواندن: محمد ساردویی، رضا امام قلی زاده، جواد خواجویی، احمد علی حسینی، محمد باباخانی، سلمان زادخوش، مجید ضیغمی، منصور محمودآبادی، حمید تقی زاده، ابوالفضل محمدی، یحیی کسایی نجفی، حسن مستشرق، حسین قاضی زاده، یحیی دادی نسب قشمی، سید عباس سعادت، حمیدرضا مستقیمی، عباس پورخسروانی، علی رضا شیخ حسینی، حسین بهزادی، سید علی نورالدینی، محمد صالحی، محمود رعیت نژاد، احمد یوسف زاده.📣
چسبیده به زندانْ اتاقک کوچکی بود مخصوص نگهبانها. همهمان را بردند آنجا.🙆🏻♂
در را هم پشت سرمان بستند.😟
نگاهی به یک دیگر انداختیم. اولین چیزی که توی چشم میزد چهرههای بچگانه و قدهای کوتاهمان بود و صورت های صاف و بی مو.👱🏻♂
این فصل مشترک همه مان بود!🤦🏻♂
بعد از روز اعزام، سن و سال دوباره برایمان مشکل ساز شده بود. بزرگ ترینمان فقط نوزده سال داشت.😑
از میان آن جمع بیست وسه نفره عباس پورخسروانی، مجید ضیغمی، سلمان زادخوش، و علی رضا شیخ حسینی را می شناختم.😀✋🏼
همه شان زخمی بودند.ساعتی از ورودمان به اتاقک نگهبان ها نگذشته بود که یکی خبر داد دارند بچه ها را میبرند.😞
چه خبر تلخی!🖤
سرم را چسباندم به میله های پنجره زندان.⛓
میتوانستم محوطه زندان و دری را که به کوچه باز میشد ببینم.👁👁
داشتند دوستانمان را میبردند. داشتیم تنها میشدیم.💔
منتظر ماندم حسن را ببینم. دیدم او هم داشت دنبال من میگشت.😃👋🏼
صدایش زدم و برایش دست تکان دادم. رد صدایم را گرفت و پیدایم کرد.😇
نزدیک نمیتوانست بشود. از دور دستی به محبت تکان داد و شنیدم که گفت: «اگه رفتی، به همه سلام برسون!»☹️❤️لحظهای بعد حسن، یار و یاورم در غربت اسارت، از در خروجی محوطه زندان بیرون رفت و دیگر ندیدمش.😭
برگشتم گوشه ای نشستم. دلم گرفته بود🥀
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•