eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 بعد از آمارگیری، مثل همیشه، صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد.🎶 پیرمردها با هم به گفت‌وگو نشستند. من رفتم پیش مجید ضیغمی تا از روزهای قشنگمان توی چادرهای فرسیه با هم حرف بزنیم.💁🏻‍♂💙 مجید در جایش دراز کشیده بود. خیره به بالش ابری که روکشش را درآورده بود.👀 اسفنج بالش رنگ کِرم چشم نوازی داشت. نشستم کنار مجید. هنوز داشت اسفنج را توی دستانش این طرف و آن طرف می‌کرد.🤛🏼 گفتم:«چه کار می‌کنی؟»😕 گفت:«احمد، تصور کن این اسفنج همه‌ش یه کیک بود!»😩🎂 مجید حق داشت اسفنج بالش را به شکل کیک ببیند.🚶🏻‍♂ توی آن شش ماه اسارت به ندرت اتفاق افتاده بود که چیز شیرینی بخوریم؛ به جز روزی دو لیوان چای، که شیرینی‌شان به سختی تشخیص داده می‌شد.😪 گفتم:«مجید، هوس کیک کردی؟»☹️🍰 گفت: «خیلی!»😋 گفتم:«من هم. کاش یه شیشه مربا بود که سر بکشیم!»😢💔 ابوالفضل حدیث‌هایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسن‌مستشرق و حمیدتقی‌زاده، با یادآوری بازی والیبال، مشغول شوخی و خنده شدند.😄احمدعلی‌حسینی و محمد‌باباخانی با هم حرف می‌زدند و ساردویی داشت نماز قضا می‌خواند.📿🤲🏻 هرکس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید.😶 لحظه‌ای بعد صدای باز شدن قفل های پشت در هر کسی را سر جای خودش کشاند.🏃🏼‍♂ عزالدین و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨 نفس توی سینه‌هایمان حبس شد.😰 حرف حمید پیچید توی گوشم؛ «والله اللیل حمید مو حمید!».🤯 عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه می‌رفت با علامت سر به او می‌فهماند باید از آسایشگاه برود بیرون.🙄👋🏿 قرعه افتاد به نام محمدساردویی، رضا‌امام‌قلی‌زاده، عباس‌پورخسروانی، منصور‌محمودآبادی، محمود‌رعیت‌نژاد، حمیدمستقیمی و و ابوالفضل‌محمدی.😬 هر یک از آنها، دمپایی‌اش را پوشیده و نپوشیده، با لگدی محکم از آسایشگاه می‌افتاد بیرون.👱🏽‍♂👟 در آسایشگاه بسته شد.🔒 کاظم، مسئول آسایشگاه، عقده کرده بود. بلندگوی اردوگاه روشن شد؛ با آهنگی بندری و صدایی کرکننده.🎙🔊 از پنجره دیدیم بچه‌ها را به سمت دست‌شویی‌ها بردند. پیرمردها از شدت ناراحتی پاهایشان می‌لرزید.😟 بابا عبود تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی عراقی‌ها وارد می‌شوند سر جایش نشسته باشد. در آن لحظه عصایش را محکم توی پنجه‌هایش فشار می‌داد و قطرات اشک از زیر شیشه عینکش روی صورت پرچینش راه افتاده بود.😞 یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت:«آوردنشون!»😃 در باز شد و بچه‌ها آمدند داخل، با سر و صورت کبود و لنگان لنگان.😨 وقتی عراقی‌ها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خورده‌ها.🤕 محمد ماجرا را توضیح داد.🗣 ـ بردنمون پشت دست‌شویی‌ها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید.🤬 ما ندادیم.😏 احمدعلی از ابوالفضل پرسید:«قارداش، خیلی زدن؟ حالت الان خوبه؟»☹️ ابوالفضل، همان طور که درد می‌کشید، لبخند تلخی زد و گفت:«یاخچی!»🙂🖐🏻 رضا امام‌قلی‌زاده گفت:«حمید عراقی می‌خواست بندازتم توی فاضلاب.🤮 خداخواهی جاسم چرکو نذاشت.» عباس‌پورخسروانی گفت:«مگه صدای جیغ و دادمون به شما نرسید؟»🤒 سید عباس گفت:«مگه این آهنگ بندری میذاشت؟!»😒 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•