•••📖
#بخش_صد_و_یازده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
بعد از آمارگیری، مثل همیشه، صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد.🎶
پیرمردها با هم به گفتوگو نشستند. من رفتم پیش مجید ضیغمی تا از روزهای قشنگمان توی چادرهای فرسیه با هم حرف بزنیم.💁🏻♂💙
مجید در جایش دراز کشیده بود. خیره به بالش ابری که روکشش را درآورده بود.👀
اسفنج بالش رنگ کِرم چشم نوازی داشت. نشستم کنار مجید. هنوز داشت اسفنج را توی دستانش این طرف و آن طرف میکرد.🤛🏼
گفتم:«چه کار میکنی؟»😕
گفت:«احمد، تصور کن این اسفنج همهش یه کیک بود!»😩🎂
مجید حق داشت اسفنج بالش را به شکل کیک ببیند.🚶🏻♂
توی آن شش ماه اسارت به ندرت اتفاق افتاده بود که چیز شیرینی بخوریم؛ به جز روزی دو لیوان چای، که شیرینیشان به سختی تشخیص داده میشد.😪
گفتم:«مجید، هوس کیک کردی؟»☹️🍰
گفت: «خیلی!»😋
گفتم:«من هم. کاش یه شیشه مربا بود که سر بکشیم!»😢💔
ابوالفضل حدیثهایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسنمستشرق و حمیدتقیزاده، با یادآوری بازی والیبال، مشغول شوخی و خنده شدند.😄احمدعلیحسینی و محمدباباخانی با هم حرف میزدند و ساردویی داشت نماز قضا میخواند.📿🤲🏻
هرکس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید.😶
لحظهای بعد صدای باز شدن قفل های پشت در هر کسی را سر جای خودش کشاند.🏃🏼♂
عزالدین و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨
نفس توی سینههایمان حبس شد.😰
حرف حمید پیچید توی گوشم؛ «والله اللیل حمید مو حمید!».🤯
عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه میرفت با علامت سر به او میفهماند باید از آسایشگاه برود بیرون.🙄👋🏿
قرعه افتاد به نام محمدساردویی، رضاامامقلیزاده، عباسپورخسروانی، منصورمحمودآبادی، محمودرعیتنژاد، حمیدمستقیمی و و ابوالفضلمحمدی.😬
هر یک از آنها، دمپاییاش را پوشیده و نپوشیده، با لگدی محکم از آسایشگاه میافتاد بیرون.👱🏽♂👟
در آسایشگاه بسته شد.🔒
کاظم، مسئول آسایشگاه، عقده کرده بود. بلندگوی اردوگاه روشن شد؛ با آهنگی بندری و صدایی کرکننده.🎙🔊
از پنجره دیدیم بچهها را به سمت دستشوییها بردند. پیرمردها از شدت ناراحتی پاهایشان میلرزید.😟
بابا عبود تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی عراقیها وارد میشوند سر جایش نشسته باشد. در آن لحظه عصایش را محکم توی پنجههایش فشار میداد و قطرات اشک از زیر شیشه عینکش روی صورت پرچینش راه افتاده بود.😞
یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت:«آوردنشون!»😃
در باز شد و بچهها آمدند داخل، با سر و صورت کبود و لنگان لنگان.😨
وقتی عراقیها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خوردهها.🤕
محمد ماجرا را توضیح داد.🗣
ـ بردنمون پشت دستشوییها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید.🤬 ما ندادیم.😏
احمدعلی از ابوالفضل پرسید:«قارداش، خیلی زدن؟ حالت الان خوبه؟»☹️ ابوالفضل، همان طور که درد میکشید، لبخند تلخی زد و گفت:«یاخچی!»🙂🖐🏻
رضا امامقلیزاده گفت:«حمید عراقی میخواست بندازتم توی فاضلاب.🤮 خداخواهی جاسم چرکو نذاشت.»
عباسپورخسروانی گفت:«مگه صدای جیغ و دادمون به شما نرسید؟»🤒
سید عباس گفت:«مگه این آهنگ بندری میذاشت؟!»😒
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•