eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
😂✨ ✨ 😍😂💯 ⚡️به‌سلامتی‌فرمانده دستـور بود هیچ‌کس بآلآی ۸۰ ڪیلومتر سرعـت،حق ندآرد رآنندگے کند!🚫 ی شـ🌙ـب دآشتم مۍآمدم ڪه یڪے ڪنآر جآده ،دسـت تڪآن دآد نگـه دآشتم سوار شد ...🙂🤝 گآز دآدم و رآه افتآدم🚗 من بآ سرعـت مۍرآندم و بآ هم حرف مۍزدیم! گفت:مۍگن فرمآنده لشڪرتون دستـور دآده تند نـرید!رآست مۍگن؟!🤔😐 گفتم:فرمآنده گفتـه!🧐 زدم دنده چهـ️️️️₄ـآر و ادآمـه دادم: اینـم به سلآمتے فرمآنده بآحآلمآن!!!😄 مسیرمآن تآ نزدیڪے وآحد مآ ،یڪے بود؛پیاده ڪه شد، دیدم خیلـے تحویلش مۍ گیرند!!😳🤔 پرسیدم: ڪے هستے تو مــگه؟!😕😑😒 گفت: همـون ڪه به افتخآرش زدی دنده چهار...😊🙃 🕊 😂¦ @Razeparvaz
😂✨ ✨ اخوی عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند توی سنگر برای خوندن دعای کمیل 😊 چراغ هارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود 😥 هرکسی زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت😔😥 یه دفعه اومد گفت: اخوی بفرما عطر بزن....ثواب داره _آخه الان وقتشه؟ +بزن اخوی...بو بد میدی امام زمان نمیاد تو مجلسمونا 😊 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغ هارو روشن کردند صورت همه سیاه بود 😂😉 تو عطر جوهر ریخته بودند😁😁 بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند 😂😂😁😁😉 😂¦ @Razeparvaz
| 😂 . رزمنده اے توے جبهہ بےسیم میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عراقے دستگیر ڪردم بیاید تا بیاریمشون میگن خودت بیار میگہ نه شما بیاین داداش اینا نمیذارن بیام😂🤦🏻‍♂ ←| | | | 🕊¦ @Razeparvaz
😅 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهـــای ...😃 سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈 شادی روحشون ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود صلوات 😞🥀😍 🕊| @Razeparvaz
😃😀 ●توی سنگر هر کس مسئول کاری بود. یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. ●نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند .. ●کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش . صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂 ●خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت. 🕊| @Razeparvaz
•••🕊 😁 رزمنده اے توے جبهہ بےسیم 📞 میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عراقے دستگیر ڪردم 😎💪🏻 بیاید تا بیاریمشون میگن خودت بیار میگہ نه شما بیاین داداش اینا نمیذارن بیام😐😂 😄 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین🚚 ناهار🍚 آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا🍛 را گرفتیم و آوردیم. در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره 💥 زدند. سطل غذا 🍛را گذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل🤦🏻‍♂ سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است. 😑😂 از همانجا با هم بچه ها را صدا 🗣 زدیم و گفتیم: باعرض معذرت، امروز اینجا سفره انداختیم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده😋 وسرد نشده. همه از سنگر آمدند بیرون.🏃🏻🏃🏻 اول فکر می کردندشوخی میکنیم، نزدیک تر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی هست🤭😄 😅 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشونـ هم رانندھ ڪامیونـ 🚚 بودنـ کھ چند روزے نخوابیده بودن.🥱 ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براے استراحتـ. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاے پیرے👨بود که ، خیلے نماز رو ڪند مےخوند.. رزمندھ هاےخیلےزیادے پشتش وایستادنـ و نماز رو شروع ڪردند. آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اے طول ڪشید!😳😩 وسطاے رکعت دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دوووو😭😩😂 😅 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 محافظ تعریف میکرد: میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. میگفت بعدچندکیلومتر رسیدیم‌به یک دژبانی که یک سرباز 💂🏻‍♂انجا بود تا آقا رو دید هول شد.😨 زنگ ‌زد📞 مرکزشون‌ گفت‌که یه‌شخصیت اومده اینجا.. از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!! گفت نمیدونم کیه ولی‌گویاکه آدم خیلی‌مهمیه که آقای رانندشه!!🤯😂🤦🏻‍♂ ✍🏻این‌لطیفه روحضرت آقاتوجمعی بیان کردند وگفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین‌شود. 📚برگرفته از خاطرات 😅 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد.😌 یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت؛ همه یکصدا صلوات می‌فرستادند.😆 دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام…که صلوات بلندتری می‌فرستادند.😇😁😂 😅 🕊| @Razeparvaz
⁦😂🤦‍♂ خيلے از شبها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😌 یه شب یکــے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یکـــے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کـــنه من نذاشتم!😐😂 😂 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 مسجد تيپ، در فاو سخنرانے برگزار مے ڪرد.🗣 بعد از مراسم، يڪے از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براے سقايے!🍶✨ مے‌گفت: «هرڪہ تشنہ است، بگويد ياحسين (ع)»😶 عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو ڪہ جاے سوزنـ انداختن نبود😵 حتے يڪ نفر آب نخواست. مگہ مے‌شد تشنہ نباشند؟🤔🙄 غيرممڪنـ بود. منـ از همہ جا بے‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»😅✋🏻 بعد همان بسيجے برگشت پشت سرش و گفت: «ڪے بود گفت يا حسين (ع)؟»😈 دستم را بلند ڪردم و گفتم: «منـ بودم اخوے».☺️☝️🏻 گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوانـ و اين هم پارچ، برو آب بیار.بالاخرھ امام حسینـ شاگرد تنبل هم میخواد»😎😂 تازھ فهمیدم چرا این همہ آدم ساڪت بودند.😓😂😐 😅 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 در به‌در دنبال‌آب میگشتيم جايى‌ڪه‌بوديم‌آشنا نبود،واردنبوديم تشنگى‌فشار آورده‌بود یڪی‌از بچه‌ها گفت: بچه ها بيايين ببينين...اون‌چيه؟ . یڪ تانڪر بود هجوم‌برديم‌طرفش امامعلوم‌نبود چى‌توشه روى‌يه‌اسڪله‌نفتى هرچى ‌مى‌تونست باشه گفتم: ڪنار...ڪنار... بذارين اول من يه ڪم بچشم‌اگه آب‌بود شما بخورين با احتياط شيرش‌رو بازڪردم، آب‌بود . به روى‌خودم نياوردم یه دلِ سير آب‌خوردم😅 بعد دستم رو گذاشتم روى‌دلم نيم‌خيز پا شدم‌اومدم اين‌طرف بچه‌ها با تعجب‌و نگرانى‌نگام مى‌ڪردن پرسيدند:چى‌شد؟ هيچى‌نگفتم دور که شدم‌گفتم : آره...آبه...شما هم بخورين... يڪ چيزى از ڪنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود ...😂 😅 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 رزمنده ای تعریف میکرد،میگفت: تو یکی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمب بارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین ... . . . منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان!😂 😅 🕊| @Razeparvaz
··|🗣😂|·· 😁 اسیرشده‌بودیم قرار شد بچه‌ها براخانواده‌هاشون‌نامه بنویسن بین اسرا چندتابی‌سواد وکم‌سوادهم بودند که‌نمی‌تونستن نامه‌بنویسن اون‌روزا چند تا کتاب‌برامون‌آورده‌بودن ڪه ‌نهج البلاغه‌هم لابه‌لاشون‌بود📚| . یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من‌نمی‌تونم‌نامه‌بنویسم🙁 از نهج البلاغه‌یکی از نامه های‌کوتاه امیرالمومنین﴿؏﴾رو نوشتم‌روی‌این‌کاغذ میخوام‌بفرستمش‌برا بابام☺️ . نامه‌رو گرفتم وخوندم از خنده روده بُر شدم😂 بنده‌خدا نامه‌ی‌امیرالمومنین﴿؏﴾به معاویه‌رو برداشته‌وبرای‌باباش‌نوشته‌بود😂 🕊| @Razeparvaz
🤣 . فرمانده ‌روز اول نارنجکی را انداخت بینِ جمعیت که بعضے ها ترسیدند.. ضامنش را نکشیده بود😐😂! . بعد به آنها گفت: «بچه‌ننه‌ها برگردید عقب پیشِ نـنه‌تان! شما به درد جنگ نمی‌خورید..»🤦🏻‍♂ . یک‌بار که فرمانده رفته‌بود توالت، یکی از همین بچه ننه‌ها رفت‌ چند تا سنگ آورد و انداخت روی سقف توالت که فلزی بود و صدای زیادی درست شد🔊 فرمانده آمد بیرون . . .🏃🏻‍♂ به یک دستش شلوار بود و دست و دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش🤭😂 . یک‌نفر روی خاکریز نشسته بود می‌گفت: «برگردید عقب پیش ننه‌تان‌! شما به درد جنگ نمی‌خورید..» و مے خندید..😂🚶🏻‍♂ . ↳| @Razeparvaz|🕊