eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
👊🏻 وقتش بھ هدࢪ ࢪفتھ و عمࢪش تلف اسٺ گمࢪاھ و حࢪام-لقمھ و ناخلف اسٺ °•°•°•° هرکس کھ بھ ساحټٺ جساࢪت بکند با آھ دلِ حضࢪت‌زهرا﴿س﴾ طࢪف اسٺ! ♥️ ؟ :) @Razeparvaz|🕊•
•🌱• توی خونه‌‌ۍ یکی از شھدا بودن که یکی میگه: +هدف همه‌ی بچه‌های ما ! حضرت‌آقاهم فرمودند: [ هدفتان شھادت نباشد؛ هدفتان انجام تکالیفِ فوری و فوتی باشد! گاهی اوقات هست که اینجور تکلیفی منجر بھ میشود،گاهی هم بھ منتفی نمیشود! البته آرزوی شھادت خوب است اما هدف را شھادت قرار ندهید!] @Razeparvaz|🕊•
•••🌻 آقا مصطفے همیشہ بہ مادرش مےگفت↯ دعا کن موثڔ باشم..؛ شھید شدن و نشدن..؛ زیاد مھم نیست..! :) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
[• ✨ •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: پاکیزگے از اخـلاق انبیاء "؏" است😌🤞🏻 📚مکارم‌الاخلاق/تحت‌العقول؛ص۴۲؛ص۵۱۹ @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• به شب‌جمعه ... [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] -يا‌ليلة‌الجمعة إحملي‌أحلامنا‌الي‌كربلا... -ای‌شب‌جمعه... آرزوهایمان را بھ برسان ... :) 💔 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال 1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و عملیات رسماً شروع شد.😋😬💣 وظیفه ما این بود که با یورشی تند مواضع دشمن را تصرف کنیم.😌 طولی نکشید که عراقی‌ها متوجه شدند در معرض حمله‌ای ناغافل قرار گرفته‌اند.🤦🏻‍♂ رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن می‌دویدیم😑🏃‍♂ این صحنه همان صحنه‌ای بود که از عملیات در ذهن داشتم.💭 مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😟 طوفانی از گلوله از طرفی و گردانی نیرو از طرف دیگر رو در روی هم در حرکت بودند. ما می‌رفتیم و گلوله‌های‌سرخ می‌آمدند.😯🤕 در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود.😎 نمی‌دانم چرا نبود.😐 منطقی نیست که نباشد.😑 ولی واقعاً نبود.😁🤷🏻‍♂ گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد می‌شد که صفیرش گوشم را کر می‌کرد و گاه چنان نزدیک‌تر که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس می‌کردم.😟😧 چه بسیار اتفاق می‌افتاد که گلوله‌ای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد می‌شد و در سینه هم رزم کناری‌ام فرومی‌رفت💔 و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان!😵 صدای مثل کوبیدن مشت گره‌ کرده‌ای میان شانه‌های آدمی فربه.😣😖 گلوله‌ها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمی‌دادند.😔 فقط یک آخ و تمـام!😞🖤 از میان هم رزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از «آخ» کلمه دیگری هم گفت.🤔 او گفت: «آخ سوختم!»😭 و تمام.🖤 عده ای اما تیر کاری نمی‌خوردند. آن ها حرف های زیادی می‌زدند که هر تکه‌ای از آن را یکی می‌شنید و می‌گذشت و باقی‌اش را کسی دیگر.🤕☹️ در آن عملیات، تیپ ثارالله با تیپی از تکاوران ارتش، به اسم ذوالفقار، ادغام شده بود. ما، بسیجی‌ها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشی ‌ها نداشتیم.😕😒 گمان می‌کردیم آنها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمده‌اند به جبهه.😏 بعد یک نتیجه غیر منطقی می‌گرفتیم که ارتشی ها به همین دلیل نباید در عملیات ها جسور و بی‌باک باشند😄 آن شب اما ستوانی بلندبالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم ستوان مروّج، یک تنه سوءظن مزمن ما را برطرف کرد.👏❤️ او با اراده و بی‌قرار تکبیر می‌گفت و همه را به هجوم بی‌امان تشجیع و ترغیب می‌کرد.💪 مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پر گلوله می‌غرید و جلو می‌رفت.😶🤐 هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که می‌گفت: «سربازان امام زمان، پشت سر من، حمله به سوی دشمن!»😎🤨 و ما، بسیجی‌ها، معترف به بی‌باکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن می‌تاختیم.🕶💣 در طول راه سعی می کردم از حسن و اکبر دور نمانم.😁 در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که «خاکریز اول سقوط کرد.»😎😆 تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند؛ پیش از آنکه اسیر شوند.✌️🏻 از خاکریز اول دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم.👀 آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش می‌رسید.😬🐾🌙 هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را هم تصرف کردیم.🤠 عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند، و جمعی تقریباً بیست نفره هم با فریاد پی در پی «دخیل خمینی، دخیل خمینی» تسلیم شدند😂😂🤦🏻‍♂😎 آن ها در حال فرار بودند که یکی از آرپی جی زن های گردان نفربرشان را هدف گرفت و با شلیکی دقیق آن را به آتش کشید.😯🔥💥 شلیک بعدی یک نفربر دیگر را شعله ور کرد.🔥😌 میان آن دو دستگاه نفربر، که در آتش می‌سوختند، یکی ماند که نه راه پیش داشت و نه راه پس و در شعله رفقایش سوخت.🤷🏻‍♂ آن بیست اسیرْ مسافران نگون بخت همان سه‌نفربر بودند که لاستیک‌های سوزانشان دشت را روشن کرده بود و ما می‌توانستیم ده‌ها تانک و نفربر دیگر را در نور آنها ببینیم که بی‌صاحب پشت خاکریز جامانده بودن🧐😇 اسرای عراقی بیش از اندازه می‌ترسیدند. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 دست و پایشان مثل بیدی در باد می‌لرزید.😎 یکریز به مسئولان ایرانی دخیل می بستند؛ دخیل خمینی، دخیل رفسنجانی، دخیل خامنه‌ای.😂🤦🏻‍♂ آن قدر می‌ترسیدند که اگر اسم مسئولان رده پایین ایران را بلد بودند دخیل آن‌ها هم می‌شدند!🤣😂😅 در کمرکش خاکریز به تماشای آن جمع ترسان و لرزان ایستادم.🤓 سپس پایین آمدم و به یکی از آن ها، که به گریه افتاده بود، دو کلمه به عربی گفتم: «لا تخف.»🙄 این را پشت خط در جزوه ای خوانده بودم که تعاون سپاه توزیع کرده بود😁 در آن جزوه ها مکالمات ساده عربی آموزش داده می‌شد تا رزمنده ها اگر اسیری گرفتند، بتوانند با او ارتباط برقرار کنند.👌🏽 گفتن عبارت «لا تخف» در آن لحظه‌های دهشت بار برای سرباز عراقی مثل نسیم خنکی بود که در هوهوی لُواری گرم به تشنه ای بوزد؛ زنده شد انگار.😀 در چشمانش برقی از شادی درخشید.🙂 حسی از سپاس گزاری وجودش را فرا گرفت💚 این دو کلمه شاید برای او، به غیر از «نترس»، معانی فراوان دیگری هم داشت.🤔 او پشت «نترس» من انگار جملات امیدوارکننده و حیات بخش بسیاری دریافت کرده بود؛ مثل «شما در امان هستید»، «ما شما را نمی کشیم»، «ما همه مسلمانیم».😄 سرباز عراقی فهمیده بود به کسی که قرار است کشته بشود نمی گویند نترس.🤗 این واژه سرآغاز امنیت است. پس او با همین دو کلمه به زندگی برگشت و به دیدار دوباره زن و بچه اش امیدوار شد. 🧕🏻👶🏻 برای جبران آن همه محبت، که از من دیده بود، تصمیم گرفت دستم را ببوسد.😟 بلند شد و با حالتی مضطرب، اما کاملاً امیدوار، قدمی به سمت من برداشت.😨 این بار نوبت من بود که بترسم. 😰 دلم فروریخت. گفتم الان است که جستی بزند، تفنگم را بقاپد، و آبکشم کند.😱 نباید فرصت این کار را به او می‌دادم. قدمی چند با سرعت عقب رفتم.😬😨سریع تفنگم را مسلح کردم و لوله آن را به سمت سینه اش نشانه گرفتم و محکم گفتم: «تکون نخور!»🤬😰 این دستور اگرچه از سوی یک نوجوان شانزده ساله صادر می‌شد، به گمانم سرباز عراقی از من همان تفنگم را می‌دید که لوله‌اش رو به روی قلب ناامید او قرار داشت.🤯 دوباره ترسید و دوباره لرزید و من دیدم همه امیدی که با آن دو کلمه عربی برای ادامه زندگی به دست آورده بود، با این دو کلمه فارسی، از دست داد.😐🤦🏻‍♂ ناامیدانه نشست روی زمین و دست هایش را دوباره گذاشت روی سرش.🙆🏻‍♂ دلم برایش سوخت.🙁 اما چاره‌ای نداشتم.😢🤔باید غلظت نشان می‌دادم. شنیده بودم دشمنْ دشمن است و با کسی شوخی ندارد.🤕 شنیده بودم در عملیات فتح المبین رزمنده‌ای که قمقمه‌اش را بر لب تشنه اسیری عراقی گذاشته بود به دست همان اسیر تشنه سرنیزه خورده بود و شهید شده بود.😞🖤 پس حق داشتم خشن و بداخلاق باشم.😒 اما به یاد آوردن این شنیده‌ها از دلسوزی‌ام برای آن سرباز عراقی کم نکرد😣 این بار با لبخندی به او فهماندم که قصد کشتنش را ندارم و او چه زود زبان لبخند مرا فهمید و آرام گرفت.😊💙 نفربرها هنوز می‌سوختند و صدای انفجار فشنگ های داخلشان، مثل بلالی که روی آتش گرفته باشند، شنیده می‌شد.😪 چند سرباز عراقی دیگر هم از میان تاریکی، دخیل خمینی گویان، تسلیم شدند.😉 در شگفت بودم آنها چرا به جای فرار در تاریکی شب تن به اسرات می‌دهند!🙄😐 فرمانده بود یا معاونش یا دیگری نمی‌دانم؛ فقط شنیدم کسی که لوله تفنگش به سمت اسرا نشانه رفته بود با صدای بلند گفت: «کی حاضره این اسرا رو به پشت خط منتقل کنه؟»🤨 هنوز سؤال او تمام نشده بود که یک قدم به جلو برداشتم و گفتم: «من.»🙋🏻‍♂ دستی محکم خورد روی شانه‌ام.😫 حسن اسکندری بود. با تندی گفت: «دیوونه شدی احمد؟ میزنن ناکارت میکنن! بیکاری مگه؟!»😒😠 بی راه هم نمی‌گفت. ساعتی دیگر، که آفتاب بالا می‌آمد و بیست اسیر عراقی گردن کلفت متوجه می‌شدند آن که در تاریکی شب پشت سرشان می‌آمده یک نوجوان شانزده ساله بوده، چه به روزگارم می آوردند!؟😁😬 منصرف شدم و با حسن از محل تجمع اسرا دور شدم.😶 سپیده صبح، مثل همه جای دنیا، جبهه پرآتش ما را هم آرام آرام روشن می کرد⛅️ به سمتی که گمان می‌کردیم قبله است با لباس رزم و پوتین به نماز ایستادیم؛ با تیمم بر خاک.🙂🤲🏻📿 هوا که روشن شد از مکالمات فرمانده گروهان، ناصر رنجبر، پشت بی‌سیم، تازه فهمیدیم دنیا دست کیست.😑 از آن سوی خط نامرئی بی‌سیم کسی می‌گفت: «تیپ نور، که باید از سمت راست شما وارد عمل می‌شد، موفق به شکستن خط نشده. شما هم بیش از حد جلو رفتید.»😠 ناصر گفت:«خب یعنی‌چی؟»🤔 صدا گفت:«یعنی اینکه شما در محاصره‌اید.اما اگه صبر کنید، نیروی کمکی براتون می فرستیم!»😣 خبر دهان به دهان در طول خاکریز بلندی که پناهمان داده بود گشت: «ما در محاصره ایم!»😨 هوا که روشن تر شد، از خاکریز بالا رفتم توی دشت. سه سرباز عراقی داشتند به طرف نیروهای خودشان می‌دویدند.🙄😐 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
من عاشق خدا و امام زمان﴿عـج﴾ گشتہ‌ام؛ و این عشق هڕگز با هیچ مانعے از قلـب من بیرون نمےرود تا اینکہ‌بہ‌معشوق‌خود،‌یعنے‌اللّہ‌برسم . . .♥️🖖🏻 🌱 💔 @Razeparvaz|🕊•
♥️●•° با شُھدا صحبَت کُنید آنھا صِدای شُما را به خوبے مے‌شِنوند و بَرایتان دُعا مےکُنند.. دوستے با شُھدا دو طَرفھ است..:) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. باز هم آمد شب جمعہ ، پریشانم حسین داغ دورے از حرم افتاده بر جانم حسین . 🖤 @Razeparvaz|🕊•
4_5825931418273843318.mp3
7.54M
🎤•||• 🔊قَبرِ‌شِش‌گوُشِه‌ات‌رو‌دَر‌بَر‌بگیرم؛ اونقَدَر‌حُسِین‌بِگَم‌تا‌بِمیرَم🕌💔•~ 💔 🧔🏻 🎼 @Razeparvaz|🕊•
میگفت: شهید‌ِخدا‌ باشیـم‌ نہ شهیدシ...!🌱🥀 @Razeparvaz|🕊•
...💭🌱... +یا ایُها الذینَ آمَنو؟ -جانم؟ +هرموقه‌تنها‌شدی‌‌به‌سمت‌من‌بیا 💚 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
✋🏻 💔 . روی قبرم بنویسید به یک خط درشت دوری از شارع بین الحرمین او را کشت . @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد:۱۳۵۶/۶/۳۰ محل تولد: نیشابور تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۹/۱۰ محل شهادت:حلب،سوریه وضعیت تأهل:متاهل با سه فرزند مزار شهید:مشهد-بهشت رضا ع ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
"عج"✨ جمعه تنها با تو زیبا می‌شود :) ای قرارِ دل بی‌قرارم• | | @Razeparvaz‌|🕊•