°•|🤫●.
یہ تیکہ کݪام داشت..؛
وقتے کسےمےخواست غیبتکنہ
با خنده مےگفت:«کمتر بگو!»😅
طرف مےفهمید کہ دیگہ
نباید ادامه بده . . .❗️🤭
#شهیدمهدیقاضیخانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●|✋🏻°•.
.
📹 || فقط بےسیمت روشن باشه!
.
#حاجحسینیڪتا🌱
@Razeparvaz|🕊•
#سخنناب🍃
شایـد #شـــهادت 🕊
آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃
امـابدان !
کهجـز #مخلصین
کسـۍبهآننخواهدرسید...☝️
کاشبجاےزبان،باعمل
طلب #شهادتمۍکـردم ... 😔
آمادهے #شهادت_بودن
با #آرزوی_شهادت داشتن فرقدارد
@Razeparvaz|🕊•
آنقدر که پایِ اثبات
ادعاهایمان وقت گذاشتیم ؛
پایِ تثبیت اعتقاداتمان وقت نگذاشتیم..🚶🏻♂
#کجایکاریم؟!
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
بعدها فهمیدم کلمه «ذکری» به معنی ذکریا نیست، بلکه معنای «یادگاری» میدهد😄؛ ذکری محمود حسین، ذکری محمد میلاد، و ... یکی دیگر نوشته بود: «وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ.»🔗
از دست خطش میشد فهمید که نویسنده عراقی بوده است؛ یک عراقی مبارز یا دست کم معترض.🤕
خسته بودیم. خیلی زود به خواب رفتیم.😴
روز بعد، سربازی عراقی، که برخلاف سربازهای دیگر به جای پوتین کفش به پا داشت، آمد داخل.🙄🤛🏼
لباسهای مرتب و اتو زده پوشیده بود. بوی تند ادکلنش پیچید توی زندان.🤧 دفترچهای توی دست و خودکاری پشت گوش داشت و یک متر نواری بلند هم انداخته بود دور گردنش. چند دقیقهای با صالح صحبت کرد.💁🏻♂
صحبتشان که تمام شد، صالح به ما گفت: «برادرا توجه کنن. این آقاهه خیاطه. میخواد اندازه شما رو بگیره که براتون لباس بدوزه.😐 یکی یکی بیایید جلو تا این کارش رو انجام بده و بره.»👋🏾
وقتی حرف صالح تمام شد، نیم نگاهی به سرهنگ کرد و لبخندی رضایت بخش روی لب هایش نشست.😊
سرهنگ هم نگاهی به دو افسر جوان انداخت و آهسته گفت: «تمومه. رفتن ایران!»🤭
ظاهراً قضیه بازگشت جدّی بود و عجب از ما که نه تنها خوشحال نشده بودیم، بلکه ناراحت هم بودیم.💔🥀
میتوانستم بفهمم در آن لحظه سرهنگ و افسرها چقدر مشتاقاند جای ما یا همراه ما باشند و برای آن ها هم لباس نو سفارش بدهند و همراه ما برگردند ایران.😕🚎
سرباز عراقی، پس از آنکه اندازه های پیراهن و شلوار و حتی کفش ما را توی دفترچهای جلوی اسم هر یک نوشت، از زندان خارج شد تا سرهنگ و افسرها مطمئن شوند که بازگشتی در کارشان نیست.😢🤒
این سرنوشت فقط برای ما رقم خورده بود.درِ زندان که بسته شد، افسرها آدرس منزلشان را به ما دادند تا پس از بازگشت خبر سلامتی آنها را به خانوادههایشان برسانیم🙁💌
سرهنگ هم آدرسش را داد و تأکید کرد وقتی برگشتیم ایران به مسئولان جمهوری اسلامی بگوییم او به کشورش وفادار مانده و به رغم شکنجه های زیادی که شده هیچ اطلاعاتی از اسرار نظامی به دشمن نداده است🤓✌️🏻
از حیاط کوچک زندان صدای فریاد و ناله میآمد و صدای برخورد کابل با بدن آدم ها.😟😨
از پنجره کوچک روی در سرک کشیدم. گروهی، که لباس نظامی ارتش عراق به تن داشتند، زیر ضربات کابل، از کوچه به محوطه زندان وارد میشدند.👀
آنجا، به دستور، کمربندهایشان را باز میکردند و میانداختند گوشهای.😵
بعد سیگار، عطر، دستمال، و هر چیز دیگری را که در جیب هایشان بود در میآوردند و میانداختند روی انبوه فانسقهها و زیر ضربات کابل به سمت زندان کناری هدایت میشدند.⛓✋🏿🤚🏿
در آن دو روز چقدر کابل خورده بودم و کابل خوردن دیگران را دیده یا شنیده بودم!😞
صدایی رعب انگیز دارد که از سه قسمت تشکیل میشود؛ اول صدای کشش کابل در هوا، دوم صدای برخورد آن با بدن، و سوم فریاد ناخودآگاه.😱💔
هووو ... تاپ ... آخ ... هووو ... تاپ ... آخ ... 🤯
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هفتاد
#کتابآنبیستوسهنفر📚
بعد از صدای کلیک بسته شدن قفل در، این دومین صدایی است که باید در زندان بود تا شنید و تجربه کرد.😑
میخواستم برگردم سر جایم که یک دفعه توی محوطه زندان غوغا شد انگار.😰
زندانبانها جوانی را دوره کرده بودند و تا میتوانستند او را با کابل میزدند.
جوان زندانی سراسیمه از حلقه محاصره آن ها به سمت دیگر محوطه میگریخت.😰🏃🏻♂🏃🏻♂
اما گیر میافتاد و دوباره بارانی از کابل بر بدنش میبارید.🤕
وقتی راه فراری برایش نمیماند، ته مانده رمقش را جمع میکرد و از ژرفای وجود فریاد میزد: «یا محمد...یا رسول الله...»😭
در این لحظه انگار زندانبان ها هار می شدند...
با قدرت بیشتری ضربات کُشنده کابل را به سر و صورت جوان فرود میآوردند و او دوباره نعره میزد: «الله اکبر... لا اله الا االله... محمد رسول الله...»😱😭
هیبت صدایش مو بر تن آدم سیخ میکرد. حرف های برادرم، موسی، را به یاد آوردم؛ وقتی از شهر میآمد و قصه شکنجه شدن یاران امام خمینی را در زندان های ساواک تعریف میکرد.🕳⛓⚙
دیگر تحمل نداشتم پشت دریچه بایستم. صالح دستم را گرفت و با عصبانیت گفت: «بشین آقای محترم. نقل و نبات که پخش نمیکنن! بشین.»😡☝️🏼
روزهای بعد هم فریادهای دردناک آن جوان نگون بخت را میشنیدیم. هر روز برنامهاش همین بود.😬
یک روز او را تصادفی در محوطه دستشویی دیدم.😶
چشمم که به چشمش افتاد، نزدیک بود زهره ترک بشوم.😨
صورتش به طور وحشتناکی زیر ضربات کابل کبود و متورم شده بود. پیراهن به تن نداشت. پشت سینه و بازوهایش کبود و ضرب دیده و خون آجین بود.😳
پاهای برهنهاش در اثر فلک شدن متورم شده بود و راه رفتن را برایش دشوار میکرد. ساقها و پنجهها و انگشتهای دستش هم ضرب دیده و مجروح بود؛ آن چنان که روبه روی من ایستاده بود، ولی هر چه تلاش کرد نتوانست دکمه شلوارش را، که باز مانده بود، ببندد.☹️
نگاهم یک بار دیگر بر صورتش قفل شد. با تعجب دیدم او هم دارد نگاهم میکند!👁👁😬
سر تا پایم را برانداز کرد. بعد چشمان بادکردهاش را، که به سختی باز میشد، دوخت به چشمانم و لبخندی بیجان روی لبهای خونی و ترک خوردهاش نشست و با صدایی خسته و ضعیف گفت: «ایرانی؟»🙂و بیآنکه پاسخی از من بشنود ادامه داد: «ماشاءالله.»✋🏾
به زندان که برگشتم سرگذشت آن جوان را از صالح پرسیدم. صالح پنجره را پایید.🤨
وقتی مطمئن شد نگهبان نزدیک نیست، با صدایی که به سختی میشنیدمش، گفت: «ده روزه آوردنش اینجا. هر روز میزننش، ولی لام تا کام حرف نمیزنه! فقط میگه یا محمد و یا رسولالله.😯سربازا میگن استخبارات عراق حدس میزنه که جاسوس سوریه باشه. شاید هم از مجاهدین حزب الدعوه. فعلاً که برنامهش اینه تا ببینیم چی به سرش میآد.»🤦🏻♂🤷🏻♂
به صالح گفتم: «جلوی دست شویی از من پرسید ایرانیام و بعد گفت ماشاءالله.»😳
صالح تأکید کرد: «باهاش اصلاً حرف نزنید. هم برا خودتون هم برا او بد میشه!»🤫
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
حزب اللہ
اهل ولایت اسټ..📌
و اهݪ ولایت بودن دشوار است..،
پایمࢪدی میخواهد و وفاداࢪۍ!!!✋🏻
#سیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
🍃دل خستہام از این همہ قیل و قالهـا
از داغ گُنبدٺ شدهام چون هلالها
هے وعده حَرَم بہ خودم مےدهم حُسیْن
دِل خوش شدم دگر ، بہ همین خیالها
#دلتـنگ_ڪربـلا
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا💔
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#محمدرضانیکوحرفیان🍃
تاریخ تولد:۱۳۴۲/۰۱/۰۱
محل تولد: قم
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۰۴
محل شهادت: شلمچه
وضعیت تأهل: مجرد
مزار شهید: قم-گلزارشهدایعلیبنجعفر؏
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
مےگویند تقوا از تخصص
لازمتر است؛ آن را مےپذیرم🖐🏻،
اما مےگویم(:↯
آن کس کہ تخصص ندارد،
و کارۍ را مےپذیرد، بےتقواست🤭🚶🏻♂
#شهیددکترچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
•
هیچڪجا مبارزهبا هواۍنفستو
بھ اندازهےمبارزهبا هواےنفس
درنمـاز"اول وقت''قیمتنداره..!
•
#استادپناهیان•👌🏻💛•
@Razeparvaz|🕊•
.
حلقۅمها را میتواݧ برید🔪..!
اما فࢪیادها را هرگز🚫..!
فࢪیادۍ کہ از حلقـۅم بریده
برمےآید؛ جاودانہ مےماند♥️..
.
#شهیدآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_5899955600527198108.mp3
4.86M
●|🎧°•.
.
•| میدونےبالاترینوبھترینعملچیه؟
.
.
#استادعالی🎤
#چراروزاسکناسنداریم💸؟!
@Razeparvaz|🕊•
●|🌻°•.
وقتۍ حسـین در صحنہ اسټ،
اگر در صحـنہ نیستۍ،
هر جا خواهۍ باش!🤷🏻♂
چہ ایستاده به نمـاز..👀
چه نشستہ بر سفره شـراب!ッ
#شهیدگلستانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
🌹 وَ تو اے بـانو
هَميـن را بِدان وبَس⇣
صَدام وجَنگ وميـن وتَركش،
هَمه اش بَهانه بود...
👌🏻⇦شَهيد⇨فَقط خواست ثابت كُند
😍 ⇦چادر⇨در اين سرزَميـن
تـا بخواهـے #فَدايےدارد...
@Razeparvaz |🕊•
•••📖
#بخش_هفتاد_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
روز بعد مردی پنجاه ساله با لباس شخصی وارد زندان شد.👨🏻
سربازها به احترامش پا کوبیدند.🙄
صالح گفت که اسمش ابووقاص و مسئول زندان است. قد کشیدهای داشت و قامتی استخوانی. پیراهن آستین کوتاه راه راهش چهار جیب داشت با دکمههای درشت بر هر یک. حرف که میزد سیبک گلویش به طور خنده آوری بالا و پایین میرفت.😂🤭
چشمانش را سرمه کشیده بود و روی مچ دست راستش پنج نقطه سبز خالکوبی شده بود.😕 ایستاد جلوی در و نگاه مرموزش را انداخت روی جمع ما. بعد رفت به طرف صالح و گفت: «چطوری صالح؟»😄
صالح، که به احترام ایستاده بود، سرش را اندکی خم کرد و گفت: «شکراً سیّدی. الحمدلله.»🤲🏻
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بیجانی نقش بست روی لبهای صالح و به ما گفت: « بچه ها، فردا لباساتونه میآرن. آقای ابووقاص میگه دولت عراق واقعاً تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه.😯 میگه سید رئیس صدام حسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات.😳 بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص میگه برای سلامتی سید رئیس صدام حسین دعا کنید.»🤦🏻♂
در این لحظه حمید تقیزاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «خدا نصفش کنه!»😏
ابووقاص به صالح گفت: «چی میگه؟»🤔
صالح گفت: «می گه خدا حفظش کنه!»🤥😅
وقتی ابووقاص از زندان بیرون رفت، صالح، مثل پدری که فرزندش را دعوا میکند، با حمید دعوا کرد که چرا میخواسته خودش و دیگران را به دردسر بیندازد😠⁉️
دو روز بعد، لباس های نو را آوردند.🎁✨
به هر یک از ما یک دست پیراهن و شلوار و یک جفت کفش اسپرت دادند و گفتند لباسهای جنگی را از تنمان دربیاوریم و لباس نو بپوشیم.👖👔👕👟👞
برایم دل کندن از لباس های بسیجی سخت بود.☹️
احساس میکردم آن لباس های پر خاک و خون بخشی از حیثیت و هویتم هستند.❤️
معاوضه آنها با لباس های نو و شیک اهدایی صدام حسین حس بدی در وجودم ایجاد میکرد.😣🚫
آرزو میکردم در شرایطی که راهی جز پوشیدن آن لباسها نداریم اجازه بدهند لباس رزمم را، که به خون دوستم، اکبر، هم رنگین است، به یادگار نگه دارم.😢🙏🏼
اما عراقیها لحظهای بعد همع لباس های بسیجی ما را ریختند توی گونی بزرگی و از زندان خارج کردند.🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هفتاد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از قرار، اندازه گرفتن های خیاط عراقی به کار نیامده بود. او براساس اندازههایی که گرفته بود از بازار لباس دوخته تهیه کرده بود.
لباسها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود؛ به خصوص حمیدتقیزاده و عباس پورخسروانی که از دیگران بزرگتر بودند. برای پوشیدن آن لباس ها باید از بستن دکمه هایشان صرفنظر میکردند.😑
لباس ها به تن جواد خواجویی و منصور محمودآبادی و حمید مستقیمی و محمد صالحی، که از دیگران کوچکتر بودند، زار میزد.😟😂
همه اینها باعث شد ساعتی سرگرم باشیم و اندکی بخندیم.😅💔
صالح، وقتی ما را در لباسهای نو دید، برقی از شادمانی در چشمانش درخشید.🤩
شاید در آن لحظه به یاد یگانه پسرش افتاده بود. او به کوچکترها کمک کرد تا پاچههای شلوارشان را تا بزنند؛ آنقدر که اندازهشان بشود.👀🖐🏻
آفتاب دوباره از قاب پنجره زیر سقف افتاده بود روی دیوار؛ یعنی اینکه داریم به غروب آفتاب نزدیک می شویم.🤕🌞
ساعت نه صبح ابووقاص آمد توی زندان و دستور داد زود با او راه بیفتیم.⏰👋🏿
کجا؟ نمیدانستیم.😕
باز از آن کوچه گذشتیم و باز فریاد آدمهای زیر شکنجه را از اتاق های اطراف شنیدیم و کولرهای ساختمان سفید سمت چپ هنوز، مثل زنبورهای کندو، صدایشان توی هم میرفت.به چمن سرسبزی رسیدیم.🌱🌿
نور آفتاب چشمانمان را اذیت میکرد.😖
یک گروه پانزدهنفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی، غرق در تجهیزات، آنجا در انتظارمان ایستاده بودند.🧐✋🏾 چشمشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن.📸📹
صدای دوربینها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ؛ در آن لحظه از قرار گرفتنمقابل دوربین این طور حسی داشتم.🙄🙍🏻♂
اگر از این دوربین روی برمیگرداندیم، توی قاب تصویر عکاس دیگر گرفتار میشدیم.🔖📸
جنگ دوباره شروع شده بود گویی؛ دشمن با چشم مسلح و ما با دست خالی.🤦🏻♂
ده دقیقه در محاصر عکاس ها و فیلم بردارها بودیم و بعد نوبت رسید به مصاحبه تن به تن!😩
از عراقی ها یک خبرنگار نظامی پیش آمد.
خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟»😀🎤
ـ محمد صالحی.😪
ـ از کدوم شهر ایران؟🤨
ـ از شهربابک، استان کرمان.✌️🏻
ـ چند سالته؟😄
ـ پونزده سال.👱🏻♂
ـ کلاس چندمی؟📚
ـ دوم راهنمایی.📙
ـ پدرت چه کاره ست؟🧔🏻
ـ پدرم به رحمت خدا رفته.🖤
ـ پس چرا اومدی جبهه؟ بهزور فرستادنت؟😏
ـ بله!🤭
ـ یعنی چطور به زور فرستادنت؟😃
ـ یعنی میخواستم بیام جبهه؛ ولی فرماندههامون نمیذاشتن. من هم به زور اومدم!😎
خبرنگار عراقی وا رفت. هر چه بافته بود، پنبه شده بود😂
میکرفون را بالا برد و محکم کوبید بر سر محمد!😳😂🤦🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
از یک سۅ ...
•| باید بمانیم کہ شهید آینده شویم !🥀
.
از دیگر سۅ ...
•| باید شهید شویم تا آینده بماند !💔
.
•|هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند؛
•|و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود ..🤦🏻♂
.
عجب دردی ...!🚶🏻♂
.
●|چه مےشد امروز شهید مےشدیم،
تا دوباره فردا شهید شویم . . .♥️
#شهیدرجببیگی🌱
@Razeparvaz|🕊•
مال وقفے موندنے شد!
مال غیر وقفے بین ورثه تقسیم شد؛ خودمونو وقفِ انقلاب و امام زمانعج مردم ڪنیم...💚:)
#حاجحسینیڪتا🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•