eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ تویِ وصیٺ نامہ اش برایم نوشتھ بود: اگر "بهشت" نَصیبمـ شُد منتظرٺ میمانم باهَم برویمـ :)) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. جورۍ‌‌باش ڪه‌هروقت‌ ﴿عج﴾ یاد‌تو‌افتاد با‌لبخند‌بگه‌خداحفظش‌ڪنه..:) . @Razeparvaz|🕊•
هدایت شده از 
سلـام👀 من کہ کاره‌اۍ نیستم کہ بخوام اجازه بدم..🍃 -ما با کپے کردن هیچ‌‌ڪدوم از پُستا مشکلے نداریم..؛ در صورتے کہ قبل کپے هر پست ی صلـوات عنایت کنید :)) -در خصوص رمان هم حتمـا‌حتمـا با اسم انتشارات باشہ✔
هدایت شده از 
سلـام :) توڪلتون بھ خدا باشھ✨ ---- رُفقا! نفرۍ ی صلـوات براۍ حل مشکلـات همہ مردم جھان بفرستیـم؟!^^🌻
ツ↯ یاد خدا را فراموش نڪنید ...(: و مرٺب بسم الله بگویید و با یاد خدا ، ذڪࢪ خدا خیلے از مطالب حل مےشود..! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
[• 🙏🏻 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: کسے کہ منعمے از مخلـوق خداۍ را سپـاس نگوید، خـداوند عزوجـل را سپـاس نگذارده اسـت💥🙄 📚عیون‌اخبار‌الرضا؏؛ج۲؛ص۲۴ @Razeparvaz|🕊•
💞○•° نیمه ‌شبا‌ کہ ‌برای ‌نماز‌ بیدار ‌میشد برای اینکہ همسرش ‌بدخواب ‌نشہ داخل ‌سینک‌ ظرفشویے ‌تکہ‌ابری میزاشت ‌تا‌ صدای‌آب ‌همسرش‌رو بیدار ‌نکنه...!!ツ♡ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
☕️.... چادر یادگار حضرت زهرا (س) است.🌱 ایمان یک زن وقتے کامل مے شود کہ حجاب را کامل رعایت کند.🧡 @Razeparvaz|🕊•
🌿.... +گاهی‌‌به‌خدامیگم: محبوبم‌میدونے‌ڪه‌به‌ جزتوڪسیوندارم(: 🌱 💚 @Razeparvaz|🕊•
کسے کہ بہ دنبال نور است این نور هرچہ‌قدر هم کوچک باشد در قلـب او بزرگ خواهد بود . . .♥️✨ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 روز نهم اردیبهشت سال 1361، وقتی هنوز ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود⛅️، فرمان آماده باش صادر شد.🔖 خیلی زود فهمیدیم انتظارها به سر آمده و با فرارِسیدن شبی که در راه است هجوم ما به مواضع دشمن آغاز خواهد شد.😎 این خبر مثل گردبادهای دشت خوزستان به همةه چادرها سرک کشید و آشوبی به پا کرد.😬🤭 دویدیم به سمت تفنگ و خشاب هایمان.🏃‍♂ کوله پشتی گلوله های آرپی جی را سبک و سنگین کردیم.🤨 اگر جا داشت به آن افزودیم و اگر سنگین بود دلمان نیامد از تعدادشان کم کنیم.🙁 من فقط سه گلوله داشتم که باید به موقع آن ها را به آرپی جی زن دسته مان، که حسن اسکندری بود، می‌دادم.😁 سه گلوله آرپی جی، دو خشاب فشنگ، یک قمقمه آب، دو نارنجک، به علاوه یک تفنگ کلاشینکف روی هم رفته برای من در آن سن و سال بار کمی نبود.😯💪 باید ساعتی قبل از غروب آفتاب به سمت خط حرکت می‌کردیم و هنوز تا اذان ظهر دو سه ساعتی مانده بود.🌞 این زمان صرف آماده کردن تجهیزات، امتحان کردن سلاح ها، و گرفتن عکس یادگاری شد🙂📸 قافله‌ای که داشت به سوی مرگ راه می‌افتاد چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروس‌اند.☺️❤️صدای آهنگران در دشت پیچیده بود:🗣 مولا اگر در کربلا نبودیم، حسین جانتا💧 یاری ات از جان می‌نمودیم، حسین💔 جانا کنون همه گوییم یکسر لبیک مولا✋🏼 حسین لب تشنه بی سر لبیک🖐🏼🖤 تأثیر این نوحه بی‌اندازه بود. بدن آدم مور مور می‌شد.😔 بازار شفاعت طلبی داغ بود. بعضی به قول شفاهی راضی بودند و بعضی کتباً از دوستان خود قول شفاعت می‌گرفتند.👋🏻📝 ماژیکی به دستم افتاد.🖍 خطم بدک نبود. در کوتاه زمان کلی مشتری پیدا کردم.😂 با لباس نوی بسیجی می‌ایستادند جلویم و سفارش کار می‌دادند. ـ بنویس یا زیارت یا شهادت.💔 ـ بنویس مسافر کربلا.🚶🏻‍♂ ـ بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع!😄 ـ بنویس محمود محمدی، اعزامی از سپاه کرمان.✋🏼 محمود ساعتی بعد برگشت.⏰ گفت: «اوه اوه! اصلاً یادم نبود. اگه اسیر بشم🤨 و برادرای عراقی کلمه سپاه رو لباسم ببینن😨، تکه پاره‌ام می‌کنن.😱 احمد جان، یه جوری که زیاد خط خوردگی پیدا نکنه این کلمه سپاه رو بردار.» 😅 به سختی «سپاه» را کردم «شهر».😖 شد محمود محمدی، اعزامی از شهر کرمان. راضی شد. یک خواسته دیگر هم داشت. 💁🏻‍♂ ـ پشت لباسم، خوش خط، بنویس مسافر کربلا.😍 نوشتم برایش.🖍 صدای اذان ظهر از بلندگوی چادر بزرگی که مسجدمان بود پیچید توی دشت.📣 آن روز صف های نماز زودتر پر شد. بعد از نماز، فرمانده آخرین توصیه های جنگی را گوشزد کرد.🤓☝️🏼 گفت که اسیرها را نکشیم و اگر خودمان اسیر شدیم، دهانمان قرص و محکم باشد.😌✌️🏽 آیفاها راه افتادند؛ در جاده‌ای که خورشید در انتهایشْ سرخ می‌درخشید.🌝 روی جاده را پیش پای ما گازوییل یا چیزی شبیه آن پاشیده بودند که گرد و غبار برخاسته از لاستیک ماشین ها دشمن را متوجه ما نکند و عملیات لو نرود.🧐👌 حس جالبی داشتم. لحظه موعود داشت از راه می‌رسید.🤓 ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. فکر می‌کردم وقتی این آفتاب کم رمق، که دارد در غبار غروب رنگ می‌بازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است.😩😔 زنده خواهم بود؟🙁 کشته خواهم شد؟☹️ عملیات پیروز می شود؟😢 شکست می خورد؟ ...😭 بالای آیفا، که از میان درختچه های اطراف جاده خاکی به سمت خورشید پیش می‌رفت، به این چیزها فکر می کردم.🤦🏻‍♂ دیگران هم شاید توی همین افکار غرق بودند.🤷🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود😬، بی‌هیچ‌سکنه و کورسوی چراغی که از یکی از آن همه خانه گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد.🤨 فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت.🙄 آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشته‌اش برگردانند؛ روزهایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنبال گله گاومیش ها.🙂🧡 از ماشین‌ها پیاده شدیم؛ آرام و بی‌صدا، تا باد همهمه را به سه چهار کیلومتر آن طرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.😌 یکی از هم رزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلاً.😖🤦🏻‍♂ فرمانده یقه اش را گرفت و بی‌صدا بر سرش فریاد زد: «برادر!😡 می خوای همه رو به کشتن بدی؟!»🤬 جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت، و پایش را محکم رویش فشار داد.😨 فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دست‌هایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد!😐🤐 نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود🌙✨[به‌اندازه‌افتادن‌یک‌نخل‌تا‌پایان‌شب‌باقی‌مانده‌بود] باید آن قدر انتظار می‌کشیدیم که از صحنه آسمان برود و دنیا تاریک شود و آن وقت به طرف دشمن حرکت کنیم.😩 تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر.📿🥘👋🏻 نماز را غرق سلاح روی خاک‌های‌فرسیه خواندیم.🙂🤲🏻 شام، که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود😯؛ چلومرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب عملیات.😋😁 معنی این کار را نفهمیدم. هنوز هم نمی‌فهمم.🙄🤷🏻‍♂ گمان می‌کنم مسئولان تدارکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ می‌دادند😒؛ به تلافی همه قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده، ناخواسته، روا داشته بودند.😕💣 غیر از این چه می‌توانست باشد؟🚶🏻‍♂ رزمنده‌ای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد.🤦🏻‍♂🚫 به هر حال رسم جبهه این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است😑.نگاه ها به آسمان بود. بعضی خدا را آن بالا می‌جستند و بعضی دیگر ماه را می‌پاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود.😇🌙 دیروقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.😟 وقتش رسیده بود که مهمان‌های‌فرسیه بلند شوند و از کنار دیوارهای گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا می‌داند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.🧐🚛🚚 من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست می‌دهد یا نه.💔 در ستونی که نه می‌دانستم اولش کجاست و نه آخرش به حرکت درآمدم.🤯 حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک، از میان نیزار، به ماری می‌ماند که در علفزاری آرام پیش می‌رود تا سر فرصت طعمه اش را شکار کند😋✌️🏻 راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند.😎🖐🏻 کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود. گاه می‌نشستیم و دوباره بلند می‌شدیم و حرکت می‌کردیم. این فرمان ها را فرمانده، اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت می‌کرد، می‌فرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون می‌رفت.👀🤫 ساعتی، نمی دانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت.🤓💣👊🏻 برای رسیدن به اولین خاکریز عراقی‌ها باید از میدان مین رد می‌شدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی می‌گرفت.😞 اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان می‌رفت.🤩 این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.😍❤️ جایی که میدان مین تمام می‌شد فرمان رسید بی‌هیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بی‌هیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز عملیات باشیم با رمز «یا علی ابن ابی طالب».😬🤭😎 روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به خدا سپردیم.🧡✋🏽ا کبر گفت: «اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!»💔🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
○°• حجاب‌مانند‌اولین‌خاڪریزجبهہ‌اسٺ ‌ڪہ‌دشمن‌براۍتصرف‌سرزمینۍ حتماًبایداول آن‌رابگیرد.🔖🎈 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•| شهادټ...؛ یعنے وارد شدن در حریمِ خلوتِ الهے✨ و میهمان‌شدن بر‌ سرِسفره‌ۍِضیافتِ‌الهے♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. بی‌شک شهادت زیباترین کلمه در زندگی هرکسی میتواند باشد..:) . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
✋🏻🌱 دستـ مَنـ نیستـ ڪھ اینـ بیتْ شدھ ورد لبـمْ حَرمتـ قبلھ ے دلهاستـ مَـرا همـ دریابـــ✋🏻 .🌤. @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ‌تولد:۱۳۵۶/۲/۲۶ محل ولادت:مشهد‌الرضا تاریخ‌ شهادت:۱۳۹۶/۳/۱۶ محل شهادت:سوریہ وضعیت تأهل:متأهل مزار شهید: درچہ-اصفهان ♥️ @Razeparvaz|🕊•
امـا چه باید کرد؟! دنیا بےوفاست!💔 شھیـدان را مࢪده مےپندارند . . .🖐🏼😕 🌱 @Razeparvaz|🕊•
••• مرگ انسانهـای زیرك و هوشیار استــ که نمی‌گذارند ایـن جان، مفت از دستشان برود . . . ♥️ @Razeparvaz|🕊•