#حرفنـاب❗️
•
+ توی جلسه درس خوابم میگیره..؛
ولی توی رختخواب،
بیخوابی میزنه به سرم!😩
•
- عمرتبیبرکتشده..،
همینطوری طی میشه...🤷🏻♂
بدون اینکه بتونی ازش استفاده کنی!⌛️
•
- یکی از دلایل بیبرکت شدن
عمر، #سستیدرنماز است...😓
•
@Razeparvaz|🕊•
●•
خودتان را برای ظهـور
امام زمان﴿عج﴾ و جنگ با ڪفـار
به خصوص اسرائیݪ آماده کنيد ... 🕶
●
#شهیدمحسنحججی🌱
@Razeparvaz|🕊•
✨🌸
جمعھ ها
فرصتے براے
سنجیدݩ خودمان
اسٺ..
شاید
درڪ ڪنیم
این نیامدن ها💔
گره اش
خودمانیمــــــــــ ....🥀🍂
#امام_زمان
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
در این دنیا فقط . . . 🤭!
.
¹ پاکے،
² ایماڹ،
³ عبادټ،
⁴ صداقټ،
⁵ محبټبهمردم،
⁶ جاݧدادندرراهوطݩ
.
باقے مےماند :)...🍂
.
#شهیدعباسبابایی🌱
#تولدتتونمبارکــ🎈
@Razeparvaz|🕊•
ادبِدعـا اینه که^^↯
•
قبل از اینکه چیزی
از خدا بخوای ...🌾
•
از خدا تشکر کنی
بابت چیزایی که داری(:💕
•
و اِلّا بیادبیه ...🤐!!!
دعای بیادب هم که مستجاب نمیشه ...🙆🏻♂
•
#استادپناهیان🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
تابستان گرم رمادی در حال تمام شدن بود.😩⏳
با اردوگاه و قوانین نوشته و نانوشتهاش به طور کامل آشنا شده بودیم. گروه ما شبها با هم بودند و روزها هر یک دنبال کار خود.🏃🏼♂
سیدمحمدحسینی برایمان کلاس صرف و نحو گذاشته بود.👨🏻🏫
هر روز یک یا دو حدیث حفظ میکردیم.👌🏾
ابوالفضلمحمدی از همه بیشتر حفظ کرده بود. او شبها محفوظاتش را برای من میخواند.🙂💙
میان قاطع 1 و قاطع 2 به اندازه یک زمین والیبال فاصله بود. یک روز سید حسام، از راه دور، محمدحسن مفتاح را، که میگفت هم سن و سال بچه های ماست، به من نشان داد.🤨👈🏻👱🏽♂
محمدحسن دشداشهای راه راه به تن داشت و با عصا راه میرفت. با لبخند برایم دست تکان داد و از همان راه دور با هم دوست شدیم.😃👋🏾
روزهای بعد، از دور برای هم دست تکان میشدادیم و دوستیمان ادامه داشت.💙
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز سیامکعطایی توی محوطه اردوگاه خبر بدی به من داد.😓
او گفت:«مثل اینکه عراقیا دوباره میخوان مسئله شما رو عَلَم کنن.»🗣
دلم ریخت پایین. گفتم:«سیامک، جریان چیه؟»😨
گفت:«توی روزنامه خوندم که مسئولای عراقی گفتن میخوان شما رو بفرستن ایران؛ ولی هاشمیرفسنجانی گفته اینا بچههای ما نیستن!»😐🤦🏻♂
گفتم:«یعنی هاشمی این حرف رو زده؟»😳
سیامک خندید و با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت:«نه، از خودشون درمیآرن.😂 هنوز عراقیا رو نشناختی؟🤷🏻♂ حتماً هاشمیرفسنجانی گفته اینا بچه نیستن. عراقیا هم یه چیزی گذاشتن روش و کردنش اینا بچه های ما نیستن.»😂😑
سیامک ادامه داد:«گفتن از طریق یه کشور ثالث میفرستنتون ایران.»🚛
بهت زده گفتم:«کی همچی گفته؟»😧
سیامک گفت:«عراقیا. میگن حالا که ایرانیا بچههای خودشون رو نمیخوان، ما میفرستیمشون فرانسه تا اگه خواستن، از اونجا برگردن کشورشون!»🤕
عرق سردی نشست روی پیشانیام و بُغضی آمد توی گلویم.😥
انگار همه چیز داشت از اول شروع میشد؛ دوباره تبلیغات، دوباره دوربین.📸
تازه تلخی های سه ماه اول اسارت را فراموش کرده بودیم. باید آماده میشدیم برای روزهایی شاید سختتر و تلختر از گذشته.☹️
شب، توی آسایشگاه، همگی غصهدار بودیم و برای اتفاقات احتمالی برنامه میریختیم.📝
ابوالفضل آن شب هم قبل از خواب چهل حدیثی را که حفظ کرده بود یکی یکی خواند. منصور و جواد هم همه صیغههایفعل «ضَرَبَ» را، از ثلاثی مجرد تا باب استفعال، برای یک دیگر صرف کردند و بعد خوابیدند.😴✋🏻
چند روز بعد از دیدن آن خبر در روزنامه ها، ساعت ده صبح، صدای سوت بیموقع سرباز عراقی پیچید توی اردوگاه.🔊
عمو غلام از سمت در اردوگاه دوان دوان میآمد و صدا میزد:«فقط آسایشگاه 8 داخل؛ فقط آسایشگاه 8.»🧐!
بازی شروع شده بود انگار. رفتیم داخل. از پشت پنجره دیدم عدهای خبرنگار دارند میآیند داخل اردوگاه. روز از نو روزی از نو.😖🙆🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_ده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
عزالدین و حمید، سرباز عراقی، پیش از خبرنگارها آمدند توی آسایشگاه.
عکاسها شروع کردند به عکس گرفتن.📸🙋🏻♂
عزالدین به عموغلام گفت:«غلام، برو توپ والیبال رو بیار.»😄🏐
حمیدعراقی، که خشن ترین نگهبان اردوگاه بود، گفت:«یاالله، برید توی زمین والیبال!»😠👋🏿
رفتیم. عمو غلام توپ والیبال را انداخت توی زمین. عزالدین دستور داد:«برید توی زمین!»🙄
دو گروه شدیم. سرویس اول را عباس زد؛ محکم و پرقدرت.💥
توپ افتاد روی بام قاطع 1. راهی برای رفتن روی پشت بام نبود.🤦🏻♂
حمیدعراقی به یکی از خودفروخته های هموطن، که ما به او نخاله میگفتیم، گفت:«برو بالا بیارش.»😤و سبیل های بورش را از خشم جوید.😑
نخاله لوله فاضلاب را گرفت و به سختی خودش را کشاند روی پشت بام و توپ را انداخت پایین.⬇️🏐
حسنمستشرق رفت سر سرویس. توپ رفت روی پشت بام قاطع 2.😶
چشم های حمیدعراقی به خون نشسته بود.🤭😱
همچنان سبیلهایش را میجوید. نخاله رفت دنبال توپ.🏃🏼♂
فیلمبردارها تا آن لحظه نتوانسته بودند هیچ تصویری بگیرند.😂
بازی ادامه پیدا کرد؛ مثل گذشته، از این پشت بام به آن پشت بام.😁😂
عزالدین شده بود یک بشکه باروت؛ ولی جلوی خبرنگارها خویشتنداری میکرد.🤯
با این حال وقتی دید از این نمایش آبی برایش گرم نمیشود به حمید عراقی دستور داد ما را برگرداند به آسایشگاه.☝️🏿
حمید غرید:«والله اللیل حمید مو حمید!»
و ما را به سمت آسایشگاه فراخواند.🗣 خبرنگارها، با همان اندک فیلم و عکسی که گرفته بودند، از اردوگاه خارج شدند. باقی روز مثل روزهای دیگر گذشت. غروب، شام خوردیم؛ از همان آب گوشتهای همیشگی که با گوشت یخزده و بدون پیاز درست میشد و چربیاش بوی بدی میداد.😑🤢
سیامک گفته بود که خودش پشت آشپزخانه روی کارتن گوشتها خوانده «تاریخ تولید: 1950»، یعنی سی و دو سال پیش.🤮🤕
شاید اگر آشپزهای اردوگاه آن گوشت های سیساله را با اندکی پیاز و زردچوبه تفت میدادند، قابل خوردن میشد؛ اما پیاز در اردوگاه رمادی یکی از اقلام ممنوعه بود.🚫
مسئله برمیگشت به سال قبل، که یکی از اسرا با آب پیاز نامهای نامرئی برای خانوادهاش نوشته بود تا گیرنده با قراردادن نامه روی حرارت آتش اسرارمَگوی اسرا را بداند و به مقام های جمهوری اسلامی گزارش بدهد.😯👏🏾
عراقیها هم وقتی فهمیده بودند یک کله پیاز میتواند ابزاری ضدامنیتی باشد آن را از لیست خرید آشپزخانه حذف کرده بودند!😫
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
ما در مواجہ با مـࢪگ..،
ࢪسیدن بہ شھـادت و
بزرگے را انتخاب کردهایمツ💙
.
#شهیدجهامغنیه🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
#السلامعلیڪیااباعبدالله✋🏻♥️
قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام
شیرینترین کلام، کلام حسین شد✨
با یک سلام صبح به ارباب بی کفن
روزم پر از جواب سلام حسین شد🍃
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#علیعابدینی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۲۵
محل تولد: فریدونکار-مازندران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان-سوریه
وضعیت تأهل: متاهل با یکفرزند
مزار شهید: فریدونکار-روستای فِرِم
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
#تلنگرانه🦋
اگر خستہ شدیمـ
باید بدانیمـ ڪجاۍڪار اشڪال دارد
وگرنہ ڪار براۍخـــدا ڪہ خستگۍنــدارد!
لـذتـــ بخش استـــ. ..
🌿شہــیدحسݩ باقری
🌺 #فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
دیندار آن است که . . . (:⇊
.
در کشاکش بلا دینداࢪ بماند👓✌️🏻
وگرنه در هنگام راحـت و فراغـت
و صلـح چه بسیارند اهݪدین😏!
.
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
ازش پرسیدم ڪہ شما رزمندهٔ اسلامید؟!
گفت: نہعزیزم! ما شـرمندهٔ اسلامیم!✋🏻
•
از اون روز فکر مےکردم کہ
شرمندہ اسلام یك ردہ بالاتر از
رزمندہ اسلامہ تا اینکہ شهید شد♥️:)..!
•
#شهیدکلهر🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🎥°•.
.
سـوی حسیـن رفتن با چهرهی خونے
زین سان بود زیبـا، معـراج انسانے♥️
.
#شهیدمرتضیعطایی🌱
@Razeparvaz|🕊•
°•○|🌱
بار اولم بود که مجروح میشدم
و زیاد بیتابی میکردم😩. . . .
یکی از بـرادران امدادگـر بالاخره
آمد بالای سرم و باخونسردی گفت↯
چیه؟ چهخبـره؟!
تو که چیزیت نشده بابا!🕶💪🏾
تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیـه
بدهی آنوقت داری گـریه میکنی؟!🙄
تو فقط یک پایت قطع شده!👀
ببین بغل دستیات سَـر
نداره هیچی هم نمیگه :)..!
این را که گفت بیاختیار
برگشتم و چشمم افتاد به یه
بنده خدایی که شهید شده بود . . .🥀
بعد توی همان حال که درد مجـال
نفـسکشیدن هم نمیداد کلی
خنـدیدم و با خـودم گفتم عجـب
عتیقـههایی هستن این امدادگرا...🤣🤦🏻♂
@Razeparvaz|🕊•
.
وقتے دست جــوانان را در
دستِ امامحسین؏ قرار دهیدツ؛
مشکل آنها حݪ مےشود و امام
با مهربانے به آنها نـگاه مےکند!💛
.
#شهیدابراهیمهادی🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
.
هَرکُجاکه
مینِگَرَمجایِتُوخالیست...💔
.
@Razeparvaz|🕊️•
•••📖
#بخش_صد_و_یازده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
بعد از آمارگیری، مثل همیشه، صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد.🎶
پیرمردها با هم به گفتوگو نشستند. من رفتم پیش مجید ضیغمی تا از روزهای قشنگمان توی چادرهای فرسیه با هم حرف بزنیم.💁🏻♂💙
مجید در جایش دراز کشیده بود. خیره به بالش ابری که روکشش را درآورده بود.👀
اسفنج بالش رنگ کِرم چشم نوازی داشت. نشستم کنار مجید. هنوز داشت اسفنج را توی دستانش این طرف و آن طرف میکرد.🤛🏼
گفتم:«چه کار میکنی؟»😕
گفت:«احمد، تصور کن این اسفنج همهش یه کیک بود!»😩🎂
مجید حق داشت اسفنج بالش را به شکل کیک ببیند.🚶🏻♂
توی آن شش ماه اسارت به ندرت اتفاق افتاده بود که چیز شیرینی بخوریم؛ به جز روزی دو لیوان چای، که شیرینیشان به سختی تشخیص داده میشد.😪
گفتم:«مجید، هوس کیک کردی؟»☹️🍰
گفت: «خیلی!»😋
گفتم:«من هم. کاش یه شیشه مربا بود که سر بکشیم!»😢💔
ابوالفضل حدیثهایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسنمستشرق و حمیدتقیزاده، با یادآوری بازی والیبال، مشغول شوخی و خنده شدند.😄احمدعلیحسینی و محمدباباخانی با هم حرف میزدند و ساردویی داشت نماز قضا میخواند.📿🤲🏻
هرکس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید.😶
لحظهای بعد صدای باز شدن قفل های پشت در هر کسی را سر جای خودش کشاند.🏃🏼♂
عزالدین و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨
نفس توی سینههایمان حبس شد.😰
حرف حمید پیچید توی گوشم؛ «والله اللیل حمید مو حمید!».🤯
عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه میرفت با علامت سر به او میفهماند باید از آسایشگاه برود بیرون.🙄👋🏿
قرعه افتاد به نام محمدساردویی، رضاامامقلیزاده، عباسپورخسروانی، منصورمحمودآبادی، محمودرعیتنژاد، حمیدمستقیمی و و ابوالفضلمحمدی.😬
هر یک از آنها، دمپاییاش را پوشیده و نپوشیده، با لگدی محکم از آسایشگاه میافتاد بیرون.👱🏽♂👟
در آسایشگاه بسته شد.🔒
کاظم، مسئول آسایشگاه، عقده کرده بود. بلندگوی اردوگاه روشن شد؛ با آهنگی بندری و صدایی کرکننده.🎙🔊
از پنجره دیدیم بچهها را به سمت دستشوییها بردند. پیرمردها از شدت ناراحتی پاهایشان میلرزید.😟
بابا عبود تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی عراقیها وارد میشوند سر جایش نشسته باشد. در آن لحظه عصایش را محکم توی پنجههایش فشار میداد و قطرات اشک از زیر شیشه عینکش روی صورت پرچینش راه افتاده بود.😞
یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت:«آوردنشون!»😃
در باز شد و بچهها آمدند داخل، با سر و صورت کبود و لنگان لنگان.😨
وقتی عراقیها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خوردهها.🤕
محمد ماجرا را توضیح داد.🗣
ـ بردنمون پشت دستشوییها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید.🤬 ما ندادیم.😏
احمدعلی از ابوالفضل پرسید:«قارداش، خیلی زدن؟ حالت الان خوبه؟»☹️ ابوالفضل، همان طور که درد میکشید، لبخند تلخی زد و گفت:«یاخچی!»🙂🖐🏻
رضا امامقلیزاده گفت:«حمید عراقی میخواست بندازتم توی فاضلاب.🤮 خداخواهی جاسم چرکو نذاشت.»
عباسپورخسروانی گفت:«مگه صدای جیغ و دادمون به شما نرسید؟»🤒
سید عباس گفت:«مگه این آهنگ بندری میذاشت؟!»😒
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_دوازده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حسنمستشرق، که انگار بیشتر از دیگران کتک خورده بود و در آن لحظه مثل همیشه میخندید😂، گفت:«بیشرفا یکی دو تا که نبودن. ده نفر بودن. چه کابلایی هم داشتن!»🚶🏻♂
حمیدتقیزاده، که با حسنمستشرق صمیمی بود و همیشه با هم شوخی میکردند، دستی زد روی شانه حسن و گفت:«حسن رینگو، روت کم شد؟😆حالا هی توپ رو پرت کن روی پشت بوم.»👓
حسن مشت محکمی زد روی پای حمید و گفت:«بچه یافت آباد، جات خالی بود یه کم کابل بخوری بلکه لاغر شی!»🤣
پیرمردها با دیدن بدن کبود بچهها دوباره اشک ریختند.دیروقت به خواب رفتم. اما کتک خوردهها تا صبح، از درد، پهلو به پهلو شدند.🖤😢
-----
نشسته بودم روی لبه بالکن جلوی آسایشگاه 8 و دوردستها را نگاه میکردم.🌞
یکی دو کیلومتر آن طرفتر دیوارهای اردوگاه عنبر را میشد دید.👁👁
با خودم فکر میکردم شاید اکبر توی اردوگاه عنبر باشد.💌
هنوز از زنده بودن او ناامید نشده بودم.صدای چوب دستی بابا عبود از توی راهرو به گوش میرسید. لابد داشت از پیش رشید میآمد👴🏽
رشید جوانی کُرد بود که توی آسایشگاه 7 زندگی میکرد. او مسئول تر و خشک کردن پیرمرد بود.
میبردش حمام، 🚿کیسهاش میکشید، لباسهایش را میشست،👕 صورتش را اصلاح میکرد، و از همه مهمتر اینکه سر به سرش میگذاشت تا بخندد و غصه دوری بچهها و نوههایش را از یاد ببرد.🙃
رشید را خدا انگار مأمور کرده بود که همه کاره عبود باشد، بیمزد و بیمنّت.♥️
پیرمرد هر وقت ضعف میکرد رو به قبله میشد و شهادتش را میگفت.✋🏽
اینطور مواقع، اگر وقت آزادباش بود، کسی میدوید و رشید را خبر میکرد.🏃🏼♂
رشید بابا عبود را کول میکرد و به طرف بهداری میدوید. پرستاری رشید از بابا عبود ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز پیرمرد بدحال شد.🤯
خودش را به سمت قبله کشاند، شهادتین را خواند، و پیش از آنکه رشید به بالینش برسد چشم هایش را برای همیشه بست!☹️🖤👋🏽
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
●|هرگاه و در هرزمانۍ به شما نیازاست؛
حاضر باشید این میشود بسیجۍ ..✌️🏻
#حضرتآقا🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•