eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ • + توی جلسه درس خوابم میگیره..؛ ولی توی رختخواب، بی‌خوابی میزنه به سرم!😩 • - عمرت‌بی‌برکت‌شده..، همینطوری طی میشه...🤷🏻‍♂ بدون اینکه بتونی ازش استفاده کنی!⌛️ • - یکی از دلایل بی‌برکت شدن عمر، است...😓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz|🕊•
●• خودتان را برای ظهـور امام ‌زمان‌﴿عج‌﴾ و جنگ با ڪفـار به خصوص اسرائیݪ آماده کنيد ... 🕶 ● 🌱 @Razeparvaz|🕊•
✨🌸 جمعھ ها فرصتے براے سنجیدݩ خودمان اسٺ.. شاید درڪ ڪنیم این نیامدن ها💔 گره اش خودمانیمــــــــــ ....🥀🍂 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
در این دنیا فقط . . . 🤭! . ¹ پاکے، ² ایماڹ، ³ عبادټ، ⁴ صداقټ، ⁵ محبټ‌به‌مردم، ⁶ جاݧ‌دادن‌در‌راه‌وطݩ . باقے مےماند :)...🍂 . 🌱 🎈 @Razeparvaz‌|🕊•
ادبِ‌دعـا اینه که^^↯ • قبل از اینکه چیزی از خدا بخوای ...🌾 • از خدا تشکر کنی بابت چیزایی که داری(:💕 • و اِلّا بی‌ادبیه ...🤐!!! دعای بی‌‌ادب هم که مستجاب نمیشه ...🙆🏻‍♂ • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تابستان گرم رمادی در حال تمام شدن بود.😩⏳ با اردوگاه و قوانین نوشته و نانوشته‌اش به طور کامل آشنا شده بودیم. گروه ما شب‌ها با هم بودند و روزها هر یک دنبال کار خود.🏃🏼‍♂ سیدمحمدحسینی برایمان کلاس صرف و نحو گذاشته بود.👨🏻‍🏫 هر روز یک یا دو حدیث حفظ می‌کردیم.👌🏾 ابوالفضل‌محمدی از همه بیشتر حفظ کرده بود. او شب‌ها محفوظاتش را برای من می‌خواند.🙂💙 میان قاطع 1 و قاطع 2 به اندازه یک زمین والیبال فاصله بود. یک روز سید حسام، از راه دور، محمدحسن مفتاح را، که می‌گفت هم سن و سال بچه های ماست، به من نشان داد.🤨👈🏻👱🏽‍♂ محمدحسن دشداشه‌ای راه راه به تن داشت و با عصا راه می‌رفت. با لبخند برایم دست تکان داد و از همان راه دور با هم دوست شدیم.😃👋🏾 روزهای بعد، از دور برای هم دست تکان میشدادیم و دوستی‌مان ادامه داشت.💙 همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک روز سیامک‌عطایی توی محوطه اردوگاه خبر بدی به من داد.😓 او گفت:«مثل اینکه عراقیا دوباره می‌خوان مسئله شما رو عَلَم کنن.»🗣 دلم ریخت پایین. گفتم:«سیامک، جریان چیه؟»😨 گفت:«توی روزنامه خوندم که مسئولای عراقی گفتن می‌خوان شما رو بفرستن ایران؛ ولی هاشمی‌رفسنجانی گفته اینا بچه‌های ما نیستن!»😐🤦🏻‍♂ گفتم:«یعنی هاشمی این حرف رو زده؟»😳 سیامک خندید و با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت:«نه، از خودشون درمی‌آرن.😂 هنوز عراقیا رو نشناختی؟🤷🏻‍♂ حتماً هاشمی‌رفسنجانی گفته اینا بچه نیستن. عراقیا هم یه چیزی گذاشتن روش و کردنش اینا بچه های ما نیستن.»😂😑 سیامک ادامه داد:«گفتن از طریق یه کشور ثالث می‌فرستنتون ایران.»🚛 بهت زده گفتم:‌«کی همچی گفته؟»😧 سیامک گفت:«عراقیا. میگن حالا که ایرانیا بچه‌های خودشون رو نمی‌خوان، ما می‌فرستیمشون فرانسه تا اگه خواستن، از اونجا برگردن کشورشون!»🤕 عرق سردی نشست روی پیشانی‌ام و بُغضی آمد توی گلویم.😥 انگار همه چیز داشت از اول شروع می‌شد؛ دوباره تبلیغات، دوباره دوربین.📸 تازه تلخی های سه ماه اول اسارت را فراموش کرده بودیم. باید آماده می‌شدیم برای روزهایی شاید سخت‌تر و تلخ‌تر از گذشته.☹️ شب، توی آسایشگاه، همگی غصه‌دار بودیم و برای اتفاقات احتمالی برنامه می‌ریختیم.📝 ابوالفضل آن شب هم قبل از خواب چهل حدیثی را که حفظ کرده بود یکی یکی خواند. منصور و جواد هم همه صیغه‌های‌فعل «ضَرَبَ» را، از ثلاثی مجرد تا باب استفعال، برای یک دیگر صرف کردند و بعد خوابیدند.😴✋🏻 چند روز بعد از دیدن آن خبر در روزنامه ها، ساعت ده صبح، صدای سوت بی‌موقع سرباز عراقی پیچید توی اردوگاه.🔊 عمو غلام از سمت در اردوگاه دوان دوان می‌آمد و صدا می‌زد:«فقط آسایشگاه 8 داخل؛ فقط آسایشگاه 8.»🧐! بازی شروع شده بود انگار. رفتیم داخل. از پشت پنجره دیدم عده‌ای خبرنگار دارند می‌آیند داخل اردوگاه. روز از نو روزی از نو.😖🙆🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 عزالدین و حمید، سرباز عراقی، پیش از خبرنگارها آمدند توی آسایشگاه. عکاس‌ها شروع کردند به عکس گرفتن.📸🙋🏻‍♂ عزالدین به عموغلام گفت:«غلام، برو توپ والیبال رو بیار.»😄🏐 حمیدعراقی، که خشن ترین نگهبان اردوگاه بود، گفت:«یاالله، برید توی زمین والیبال!»😠👋🏿 رفتیم. عمو غلام توپ والیبال را انداخت توی زمین. عزالدین دستور داد:«برید توی زمین!»🙄 دو گروه شدیم. سرویس اول را عباس زد؛ محکم و پرقدرت.💥 توپ افتاد روی بام قاطع 1. راهی برای رفتن روی پشت بام نبود.🤦🏻‍♂ حمیدعراقی به یکی از خودفروخته های هم‌وطن، که ما به او نخاله می‌گفتیم، گفت:«برو بالا بیارش.»😤و سبیل های بورش را از خشم جوید.😑 نخاله لوله فاضلاب را گرفت و به سختی خودش را کشاند روی پشت بام و توپ را انداخت پایین.⬇️🏐 حسن‌مستشرق رفت سر سرویس. توپ رفت روی پشت بام قاطع 2.😶 چشم های حمید‌عراقی به خون نشسته بود.🤭😱 همچنان سبیل‌هایش را می‌جوید. نخاله رفت دنبال توپ.🏃🏼‍♂ فیلم‌بردارها تا آن لحظه نتوانسته بودند هیچ تصویری بگیرند.😂 بازی ادامه پیدا کرد؛ مثل گذشته، از این پشت بام به آن پشت بام.😁😂 عزالدین شده بود یک بشکه باروت؛ ولی جلوی خبرنگارها خویشتن‌داری می‌کرد.🤯 با این حال وقتی دید از این نمایش آبی برایش گرم نمی‌شود به حمید عراقی دستور داد ما را برگرداند به آسایشگاه.☝️🏿 حمید غرید:«والله اللیل حمید مو حمید!» و ما را به سمت آسایشگاه فراخواند.🗣 خبرنگارها، با همان اندک فیلم و عکسی که گرفته بودند، از اردوگاه خارج شدند. باقی روز مثل روزهای دیگر گذشت. غروب، شام خوردیم؛ از همان آب گوشت‌های همیشگی که با گوشت یخ‌زده و بدون پیاز درست می‌شد و چربی‌اش بوی بدی می‌داد.😑🤢 سیامک گفته بود که خودش پشت آشپزخانه روی کارتن گوشت‌ها خوانده «تاریخ تولید: 1950»، یعنی سی و دو سال پیش.🤮🤕 شاید اگر آشپزهای اردوگاه آن گوشت های سی‌ساله را با اندکی پیاز و زردچوبه تفت می‌دادند، قابل خوردن می‌شد؛ اما پیاز در اردوگاه رمادی یکی از اقلام ممنوعه بود.🚫 مسئله برمی‌گشت به سال قبل، که یکی از اسرا با آب پیاز نامه‌ای نامرئی برای خانواده‌اش نوشته بود تا گیرنده با قرار‌دادن نامه روی حرارت آتش اسرارمَگوی اسرا را بداند و به مقام های جمهوری اسلامی گزارش بدهد.😯👏🏾 عراقی‌ها هم وقتی فهمیده بودند یک کله پیاز می‌تواند ابزاری ضد‌امنیتی باشد آن را از لیست خرید آشپزخانه حذف کرده بودند!😫 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
. ما در مواجہ با مـࢪگ..، ࢪسیدن بہ شھـادت و بزرگے را انتخاب کرده‌ایمツ💙 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
✋🏻♥️ قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام شیرین‌ترین کلام، کلام حسین شد✨ با یک سلام صبح به ارباب بی کفن روزم پر از جواب سلام حسین شد🍃 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۲۵ محل تولد: فریدونکار-مازندران تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/‌‌‌۱۷ محل شهادت: خانطومان-سوریه وضعیت تأهل: متاهل‌ با یک‌فرزند مزار شهید: فریدونکار-روستای فِرِم ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
🦋 اگر خستہ شدیمـ باید بدانیمـ ڪجاۍڪار اشڪال دارد وگرنہ ڪار براۍخـــدا ڪہ خستگۍنــدارد! لـذتـــ بخش استـــ. .. 🌿شہــیدحسݩ باقری 🌺 ؏ @Razeparvaz‌‌|🕊•
دیندار آن است که . . . (:⇊ . در کشاکش بلا دینداࢪ بماند👓✌️🏻 وگرنه در هنگام راحـت و فراغـت و صلـح چه بسیارند اهݪ‌دین😏! . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
ازش پرسیدم ڪہ شما رزمندهٔ اسلامید؟! گفت: نہ‌عزیزم! ما شـرمندهٔ اسلامیم!✋🏻 • از اون روز فکر مےکردم کہ شرمندہ اسلام یك ردہ بالاتر از رزمندہ اسلامہ تا اینکہ شهید شد♥️:)..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🎥°•. . سـوی حسیـن رفتن با چهره‌ی خونے زین سان بود زیبـا، معـراج انسانے♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
°•○|🌱 بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم😩. . . . یکی از بـرادران امدادگـر بالاخره آمد بالای سرم و با‌خونسردی گفت↯ ‌‌‌ چیه؟ چه‌خبـره؟! تو که چیزیت نشده بابا!🕶💪🏾 تو الان باید به بچه‌ های ‌دیگه هم روحیـه بدهی آن‌وقت داری گـریه می‌کنی؟!🙄 تو فقط یک پایت قطع شده!👀 ببین بغل دستی‌ات سَـر نداره هیچی هم نمیگه :)..! این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود . . .🥀 بعد توی همان حال که درد مجـال نفـس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خنـدیدم و با خـودم گفتم عجـب عتیقـه‌هایی هستن این امدادگرا...🤣🤦🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
. وقتے دست جــوانان را در دستِ امام‌‌حسین؏ قرار دهیدツ؛ مشکل آنها حݪ مےشود و امام با مهربانے به آنها نـگاه مے‌کند!💛 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 . هَر‌کُجا‌که‌ مینِگَرَم‌جایِ‌تُو‌خالیست‌...💔 . @Razeparvaz|🕊️•
•••📖 📚 بعد از آمارگیری، مثل همیشه، صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد.🎶 پیرمردها با هم به گفت‌وگو نشستند. من رفتم پیش مجید ضیغمی تا از روزهای قشنگمان توی چادرهای فرسیه با هم حرف بزنیم.💁🏻‍♂💙 مجید در جایش دراز کشیده بود. خیره به بالش ابری که روکشش را درآورده بود.👀 اسفنج بالش رنگ کِرم چشم نوازی داشت. نشستم کنار مجید. هنوز داشت اسفنج را توی دستانش این طرف و آن طرف می‌کرد.🤛🏼 گفتم:«چه کار می‌کنی؟»😕 گفت:«احمد، تصور کن این اسفنج همه‌ش یه کیک بود!»😩🎂 مجید حق داشت اسفنج بالش را به شکل کیک ببیند.🚶🏻‍♂ توی آن شش ماه اسارت به ندرت اتفاق افتاده بود که چیز شیرینی بخوریم؛ به جز روزی دو لیوان چای، که شیرینی‌شان به سختی تشخیص داده می‌شد.😪 گفتم:«مجید، هوس کیک کردی؟»☹️🍰 گفت: «خیلی!»😋 گفتم:«من هم. کاش یه شیشه مربا بود که سر بکشیم!»😢💔 ابوالفضل حدیث‌هایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسن‌مستشرق و حمیدتقی‌زاده، با یادآوری بازی والیبال، مشغول شوخی و خنده شدند.😄احمدعلی‌حسینی و محمد‌باباخانی با هم حرف می‌زدند و ساردویی داشت نماز قضا می‌خواند.📿🤲🏻 هرکس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید.😶 لحظه‌ای بعد صدای باز شدن قفل های پشت در هر کسی را سر جای خودش کشاند.🏃🏼‍♂ عزالدین و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨 نفس توی سینه‌هایمان حبس شد.😰 حرف حمید پیچید توی گوشم؛ «والله اللیل حمید مو حمید!».🤯 عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه می‌رفت با علامت سر به او می‌فهماند باید از آسایشگاه برود بیرون.🙄👋🏿 قرعه افتاد به نام محمدساردویی، رضا‌امام‌قلی‌زاده، عباس‌پورخسروانی، منصور‌محمودآبادی، محمود‌رعیت‌نژاد، حمیدمستقیمی و و ابوالفضل‌محمدی.😬 هر یک از آنها، دمپایی‌اش را پوشیده و نپوشیده، با لگدی محکم از آسایشگاه می‌افتاد بیرون.👱🏽‍♂👟 در آسایشگاه بسته شد.🔒 کاظم، مسئول آسایشگاه، عقده کرده بود. بلندگوی اردوگاه روشن شد؛ با آهنگی بندری و صدایی کرکننده.🎙🔊 از پنجره دیدیم بچه‌ها را به سمت دست‌شویی‌ها بردند. پیرمردها از شدت ناراحتی پاهایشان می‌لرزید.😟 بابا عبود تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی عراقی‌ها وارد می‌شوند سر جایش نشسته باشد. در آن لحظه عصایش را محکم توی پنجه‌هایش فشار می‌داد و قطرات اشک از زیر شیشه عینکش روی صورت پرچینش راه افتاده بود.😞 یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت:«آوردنشون!»😃 در باز شد و بچه‌ها آمدند داخل، با سر و صورت کبود و لنگان لنگان.😨 وقتی عراقی‌ها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خورده‌ها.🤕 محمد ماجرا را توضیح داد.🗣 ـ بردنمون پشت دست‌شویی‌ها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید.🤬 ما ندادیم.😏 احمدعلی از ابوالفضل پرسید:«قارداش، خیلی زدن؟ حالت الان خوبه؟»☹️ ابوالفضل، همان طور که درد می‌کشید، لبخند تلخی زد و گفت:«یاخچی!»🙂🖐🏻 رضا امام‌قلی‌زاده گفت:«حمید عراقی می‌خواست بندازتم توی فاضلاب.🤮 خداخواهی جاسم چرکو نذاشت.» عباس‌پورخسروانی گفت:«مگه صدای جیغ و دادمون به شما نرسید؟»🤒 سید عباس گفت:«مگه این آهنگ بندری میذاشت؟!»😒 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 حسن‌مستشرق، که انگار بیشتر از دیگران کتک خورده بود و در آن لحظه مثل همیشه می‌خندید😂، گفت:«بی‌شرفا یکی دو تا که نبودن. ده نفر بودن. چه کابلایی هم داشتن!»🚶🏻‍♂ حمیدتقی‌زاده، که با حسن‌مستشرق صمیمی بود و همیشه با هم شوخی می‌کردند، دستی زد روی شانه حسن و گفت:«حسن رینگو، روت کم شد؟😆حالا هی توپ رو پرت کن روی پشت بوم.»👓 حسن مشت محکمی زد روی پای حمید و گفت:«بچه یافت آباد، جات خالی بود یه کم کابل بخوری بلکه لاغر شی!»🤣 پیرمردها با دیدن بدن کبود بچه‌ها دوباره اشک ریختند.دیروقت به خواب رفتم. اما کتک خورده‌ها تا صبح، از درد، پهلو به پهلو شدند.🖤😢 ----- نشسته بودم روی لبه بالکن جلوی آسایشگاه 8 و دوردست‌ها را نگاه می‌کردم.🌞 یکی دو کیلومتر آن طرف‌تر دیوارهای اردوگاه عنبر را می‌شد دید.👁👁 با خودم فکر می‌کردم شاید اکبر توی اردوگاه عنبر باشد.💌 هنوز از زنده بودن او ناامید نشده بودم.صدای چوب دستی بابا عبود از توی راهرو به گوش می‌رسید. لابد داشت از پیش رشید می‌آمد👴🏽 رشید جوانی کُرد بود که توی آسایشگاه 7 زندگی می‌کرد. او مسئول تر و خشک کردن پیرمرد بود. می‌بردش حمام، 🚿کیسه‌اش می‌کشید، لباس‌هایش را می‌شست،👕 صورتش را اصلاح می‌کرد، و از همه مهم‌تر اینکه سر به سرش می‌گذاشت تا بخندد و غصه دوری بچه‌ها و نوه‌هایش را از یاد ببرد.🙃 رشید را خدا انگار مأمور کرده بود که همه کاره عبود باشد، بی‌مزد و بی‌منّت.♥️ پیرمرد هر وقت ضعف می‌کرد رو به قبله می‌شد و شهادتش را می‌گفت.✋🏽 اینطور مواقع، اگر وقت آزادباش بود، کسی می‌دوید و رشید را خبر می‌کرد.🏃🏼‍♂ رشید بابا عبود را کول می‌کرد و به طرف بهداری می‌دوید. پرستاری رشید از بابا عبود ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز پیرمرد بدحال شد.🤯 خودش را به سمت قبله کشاند، شهادتین را خواند، و پیش از آنکه رشید به بالینش برسد چشم هایش را برای همیشه بست!☹️🖤👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
‌●‌‌‌‌|هرگاه و در هرزمانۍ به شما نیازاست؛ حاضر باشید این می‌شود بسیجۍ ..✌️🏻 ‌ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا