---
﷽
خاطره ای از شهید..
#احمد_محمد_مشلب
راوی:علی مرعی(دوست شهید)
روزی برای تحویل امانتی به شهر تبنبن رفته بودیم که در راه برگشت صدای اذان امد!!!
احمد گفت کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم گفتم:بیست دقیقه دیگ به شهر میرسیم و همانجانماز میخوانیم...
از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
من نمیدانم بیست دقیقه دیگه زنده ام یا نه و نمیخواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم.!
دوست دارم نمازم با نماز امام زمان (عجه الله تعالی فرجه الشریف ) در همان وقت به سوی خدا برود
.
.
.
آمـده ام سفــری سمـتِ دیـارِ شهـــدا
کـه طــوافـی بـکنـم دورِ مــزارِ شهــــدا
بـه امیدی که دلِ خسته هوایـی بخورد
و تبــرّک شـود از گــَرد و غبــارِ شـهــدا
آخـرین خطِ وصـایـای دلِ مـن ایـن است
کـه مـرا خـاک سپـاریـد کنــارِ شهـــــدا
.
.
. #اللهم_الرزقنا_توفیق_الطاعه
راز شهدا رو بدونیم ❗❇👇🏻
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@razeshohada
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#شهید #احمد_محمد_مشلب 💙🥀🌹
⚜روزی برای تحویل یک امانتی به شهر”تبنین” رفته بودیم. در راه برگشت، صدای اذان آمد. احمد گفت:( کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟)
گفتم:( ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم). از حرفم خوشش نیامد و نگاه معناداری به من کرد و گفت: ( من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه دیگر زنده باشم! و نمیخواهم خدارا درحالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم. دوست دارم نمازم با نماز امام زمان و در همان وقت به سوی خدا برود.)
برگرفته از کتاب “ملاقات در ملکوت” خاطرات شهید احمد مشلب
⚜
تــا شـــــ⏳ــهادت💙👇
┄┄┅┅❅༻☑️༺❅┅┅┄┄
🕯 @razeshohada🕯
┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅┄┄