eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
442 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا برنگاههایے ڪہ🍃 صداقت زینت شان است🌸🍃 سلام برمهر آدمے ڪہ🍃 بالاترین سرمایہ است 🍃 سلام بہ شما مهربانان ڪہ🌸🍃 بهترین همراهان هستید🍃 #صبح_زیباتون_بخیر_☕ 🌹 @razkhoda
🌸🍃امام رضاعليه‌السلام»فرمودند:☝️ مؤمن کسي است که وقتي کار خوبي مي‌کند شاد و خوشحال مي‌شود 🌸🍃 و زماني که گناهي مرتکب گردد استغفار و(از خداوند)طلب آمرزش مي‌نمايد. (بحار، ج۷۱،ص۲۵۹) 🌿 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 44 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #راز_خدا #مدیریت_رنج_ها 43 🔶 کسی که عاشق خداوند متعال باش
* .... * 46 💕◈•══•💞•══•◈🌷 45 🌺حضرت امام خمینی (ره) شب ها چند بار از خواب بیدار میشدن و نماز شب رو میخوندن برای اینکه بیشتر رنج بکشن. 😌 💖عاشق اصلا دوست داره به خاطر خدا هی رنج بکشه... ⛔️ اما راحت طلبی کاری با ما میکنه که اصلا خیلی از این مفاهیم رو متوجه هم نمیشیم... 😒 ✅ شما یه مدت رنج نماز شب رو بکش، خدا خیلی زود بهت لذّتی میده که قطعا توی اون خوابیدنه نبود... 🚸 فقط باید مراقب باشیم که وقتی اون لذّت رو چشیدیم با تکبّر و عُجب خرابش نکنیم.... ╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda ╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 47 "نگاه به خود" ✅ یکی از عوامل رسیدن به آرامش اینه که انسان مدام مشغول "اصلا
48 ✅ «خیلی وقتا اگه آدم خودش اصلاح بشه، دیگران هم اصلاح خواهند شد». ✔️ در این زمینه باید یه قانون مهم رو خدمت شما تقدیم کنیم. این قانون مهم اینه که: 🌺 هر یک از زن و مرد باید مدام حواسش به توصیه های مخصوص خودش باشه. ✔️✔️✔️ ✅✅✅ یعنی وقتی وظایف یه خانم و آقا گفته شد، دیگه هیچکدومشون دنبال این نباشن که طرف مقابل به وظایفش عمل میکنه یا نه! 👆(فقط خدا میدونه این جمله چقدر مهمه! اگه بنویسی و بزنی روی دیوار اتاقت خییلی خوب میشه) 🔶بلکه هر کس فقط به فکر انجام وظایف خودش باشه. 🔹همین که آدم مدام دنبال انجام وظایف خودش باشه باعث میشه که "دیگه انتظار از دیگران نداشته باشه" 💓💞 و همین موجب آرامشش خواهد شد....😌👌 @razkhoda 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍خیلی جالب 🌹❤️ نمایش پرچم ایران در آسمان محل برگزاری مسابقات جام جهانی ۲۰۱۸ توسط هواپیماهای روس ‌‌‌‌‌‌┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @razkhoda 🆔 ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣6⃣ ✅ #فصل_پانزدهم 💥 سرش را انداخت پایین و باز کوک‌های لحاف را کشید. تلویزیون
🌷 – قسمت 3⃣6⃣ ✅ 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا می‌رفتند. صمد همان‌طور که بچه‌ها را می‌بوسید به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! » خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! » 💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می‌کشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آورده‌ام. » با تعجب پرسیدم: « کجا؟! » مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « می‌خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده‌ها می‌توانند خانواده‌هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. » 💥 بچه‌ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه‌ی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آن‌جا هست. فقط تا می‌توانی برای بچه‌ها لباس بردار. » گفتم: « اقلاً بگذار رختخواب‌ها را جمع کنم. صبحانه‌ی بچه‌ها را بدهم. » گفت: « صبحانه توی راه می‌خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل‌ ذهاب باشیم. » 💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه‌ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. » پتویی دور سمیه پیچیدم. دی‌ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه‌ی گُل‌گز خانم و با همسایه‌ی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه‌ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل‌گز خانم گوشه‌ی پرده را کنار زده و نگاهمان می‌کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می‌دهد. 💥 ماشین که حرکت کرد، بچه‌ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی‌ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گاهی مهدی را روی پایش می‌نشاند و فرمان را می‌داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می‌نشاند و می‌گفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم می‌شد و سربه‌سر خدیجه می‌گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می‌کرد و صدایش را درمی‌آورد. 💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه‌خانه‌ی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه‌ی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه‌ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین‌های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می‌کردند؛ کامیون‌های کمک‌های مردمی با پرچم ایران. پرچم‌ها توی باد به شدت تکان می‌خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه‌ی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور » 💥 بچه‌ها دوباره بابا بابا می‌کردند و صمد برایشان شعر می‌خواند، قصه تعریف می‌کرد و با آن‌ها حرف می‌زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می‌خورد. به جاده نگاه می‌کردم. کوه‌های پربرف، ماشین‌های نظامی، قهوه‌خانه‌ها، درخت‌های لخت و جاده‌ای که هر چه جلو می‌رفتیم، تمام نمی‌شد. 💥 ماشین توی دست‌انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین‌های نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت می‌کردند، توی شانه‌های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. 💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می‌داد و جلو می‌رفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. » خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته می‌شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می‌خوانی؟!» گفت: «راست می‌گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می‌شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال‌های جورواجور و روده‌درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» 💥همان طور که به جاده نگاه می‌کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش می‌شد باز بخوابی.می‌دانم خیلی خسته می‌شوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی این‌جا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،می‌دانم چه‌کار کنم. نمی‌گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» 💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان‌طور که به جاده نگاه می‌کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچه‌ها خواب‌اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!... 🔰ادامه دارد...🔰 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 #تــݪنگــــر_شبانه_رازخدا 🌹وقتی تلفن روے آیفون باشه حاضرے هرحرفی روبزنی؟! #عالـــــم‌روے‌آیفونه!! 🌹خدا هم صدامونو میشنوه هم تصویرمونو می‌بینه..!! او به‌بندگانش آگاه‌و بیناست 👌پس دوستان...... 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا_صبح_زیباتون_بخیر ☕ 🌸 😊 🌼روزی بی نظیر 🌸صبحی دلنشین 🌺لبخندی از ته دل 🌼یک خداے همیشه همراه 🌸با هزار آرزوے زیبا 🌺و موفقیت را براتون آرزومندم🙏 #صبح-آدینتون_پر_برکت 🌸🍃 ‌‌‌ 🌸🍃 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍خودت را به دست حوادث و جریان ها نسپار!! 🔹چون خدا تو را آفریده است تا به وجود آورنده جریان ها باشی نه تسلیم شونده در برابر جریان ها @razkhoda
♦️پذیرش FATF خیانت به مردم است رسا نیوز: FATF: نرم افزاری است که توسط آمریکا تهیه و در سیستم نظام بانکی بارگذاری می‌شود. پذیرش این قرارداد که تاثیری هم در خروج ایران از تحریم ها نخواهد داشت، خیانت به مردم خواهد بود. 📌مبدا و مقصد پول‌های جابجا شده در ایران تحت کنترل قرار گیرد و نسبت به آن تصمیم گیری شود. 📌از دیگر مضرات عضویت در اتحادیه بین المللی FATF تحریم ۲۳۰ تن از افراد حقیقی و حقوقی داخلی و نهادهایی مانند صدا و سیما، بنیاد مستضعفان و سپاه پاسداران و حتی مجلس است. 📌خفتی بالاتر از این برای ما وجود نخواهد داشت. 📌دشمنان با همین سرک کشی می‌توانند در بزنگاه‌ها و فتنه‌ها برای آن که کشور را دچار تشویش و اغتشاش کنند حساب‌ و کتاب‌های مدنی و عوامل اغتشاش‌گر را به هم بریزند تا از این طریق نافرمانی و اعتراض را افزایش دهند. 🔗مشروح خبر: https://goo.gl/qky6nA 🎯👈اخبار مربوط به ابوالفضل ابوترابی را درآی گپ و ایتا دنبال کنید: 🆔http://igap.net/abotoraby 🆔https://eitaa.com/abotoraby
#دوستان_خوب_رازخدا هر کار مثبتی که🌼🍃 انسان در زندگی‌اش انجام می‌دهد، نتیجه‌اش🌺🍃 زودتر از آنچه که فکرش را ‌کند به خودش باز خواهد گشت🌼🍃 ❤پس بخاطر امام زمانمان..... 🍃🌺 @razkhoda
🌸🍃🌸🍃 😞بعد تجزٻہ ٻہ عشق۰۰۰عشق ڪہ نبود۰۰۰ٻہ عادت۰۰۰بعد خرد شدݩ غرورم۰۰۰😵 زدم بہ بٻخٻالے۰۰۰بےخٻالےخداو۰۰۰ ٻہ جوراٻے رنگو بوے بےبند و بارے گرفتہ بودم۰۰۰ وݪے بعد اٻن همہ مدت فڪر مےڪنم وقتشہ خودمو بسازم۰۰۰ حتے نوشتن اسم خدا هم خجالتم مےدهد۰۰۰😶 وݪے دٻگہ از امروز۰۰۰اراده ام رو مے سازم۰۰۰💪 ❤ـم من تو را از دست بدم ڪَس دیگه اٻے رو ندارم پس دستم را بگیر ۰۰۰ الانم گرفته اٻے ولی رهاٻم نڪن😘 🌹💛 @razkhoda 💛🌹
ایران عزیز را بهتر بشناسیم🇮🇷🇮🇷 🌷🍃🌼🍃🌷🍃🌼🍃🌷🍃🌼🍃 سرعین👆👆👆 @razkhoda
این قسمت از کوههای سبلان ، شبیه اهرام مصر است که هرم لر نامیده می شود.❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣ ✅ #فصل_پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد
کانال رمان: 🌷 – قسمت 4⃣6⃣ ✅ 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می‌ماند؛ با خانه‌هایی ویران. مغازه‌ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره‌ها پایین بودند. کرکره‌هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان‌ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست‌اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان‌های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه‌ای باز بود که آن‌ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه‌ی مردم را می‌فروختند. گفتم: « این‌جا که شهر ارواح است. » سرش را تکان داد و گفت: « منطقه‌ی جنگی است دیگر. » 💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه‌ها را نگاه کرد و اجازه‌ی حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این‌‌بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه‌ی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. 💥 من و بچه‌ها با تعجب به تانک‌هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک‌جور و یک‌شکل به نظر می‌رسیدند، نگاه می‌کردیم. پرسید: « می‌ترسی؟! » شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. » گفت: « این‌جا برای من مثل قایش می‌ماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. » 💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پله‌های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه‌پله‌هایش پر از دست‌نوشته‌های جورواجور بود. گفت: « این‌ها یادگاری‌هایی است که بچه‌ها نوشته‌اند. » توی راهروی طبقه‌ی‌ اول  پر از اتاق بود؛ اتاق‌هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک‌جور. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. » در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. 💥 گوشه‌ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره‌ی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می‌شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را می‌زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه‌ی خودش پرده‌اش را درست کند. » بچه‌ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می‌کردند. ساک‌های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه‌ها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن‌ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه‌ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن‌ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « می‌روم دنبال شام. زود برمی‌گردم. » 💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می‌آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده‌هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می‌کرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود. صبح‌های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می‌شدیم. شوهرش ناهار پیشش نمی‌آمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمی‌آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده‌ی خدا هم احساس تنهایی نکند. » 💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی‌هایش لذت‌بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می‌شد، با ترس و لرز به پناهگاه می‌دویدیم، حالا در این‌جا این صداها برایمان عادی شده بود. 💥 یک بار نیمه‌های شب با صدای ضدهوایی‌ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن‌قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه‌ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب‌ها پتوی پشت پنجره را کنار می‌زدیم. یک‌دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه‌ی اتاق و گفتم: « صمد! بچه‌ها را بگیر. بیایید این‌جا، هواپیما! الان بمباران می‌کند. » 💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش می‌کنی. هیچ خبری نیست. » هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می‌شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده‌ی شوخی و سربه‌سرم می‌گذاشت. از شوخی‌هایش کلافه شده بودم و از ترس می‌لرزیدم. 🔰ادامه دارد...🔰 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 سلام دوستان خوب رازخدا🙌 ✨به صبح شنبه خوش آمدید✨ خدایا🙏 نعمت سلامتى مبدا همه نیازهاست🌺 وعاقبت بخیرى مقصدهمه نیازها🌹 تو رابه مهربانیت این دو را در این صبح ☀️ به همه دوستان وعزیزانم عطا فرما🙏 #صبح_زیباتون_بخیر 🌸 🍃 🌸🍃 @razkhoda
امام على عليه السلام ـ در دعا ـ : خداى من! چگونه تو را بخوانم در حالى كه نافرمانیت کرده ام! و چگونه تو را نخوانم، در حالى كه تو را مى شناسم! بحارالأنوار ج 94 ص 121 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 46 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #راز_خدا #مدیریت_رنج_ها 45 🌺حضرت امام خمینی (ره) شب ها
* .... * 47 💕◈•══•🔹🔹🔹✅🔹 46 رنج، رابطه ای عارفانه 🔶موضوع رنج، سطحش بالاتر از اینه که بگیم رنج صرفاً در ذات دنیاست. ☺️ خیلی سطحش بالاتر از اینه که بگیم آقا رنج بکش دیگه! ما ناچاریم رنج بکشیم پس سعی کن به زور هم که شده رنج بکشی! 😒 فکر نکن میتونی ازش در بری! نه عزیز دلم... 💖 موضوع رنج، خیلی قشنگه...؛ «خودش یه بحث عالی عرفانی هست». 💞 خداوند توی یه حدیث قدسی که از پیامبر (ص) نقل شده، می فرماید: 💢 « هر که راضی به قضای من نباشد و بر بلای من صبر نکند، پروردگاری جز من بجوید...؛ مَن لَم یَرض بِقَضائی وَ لَم یَصبِر علی بَلائی فلیَلتَمِس رَبا سِوایَ...» 🚸 خدا ناراحت میشه وقتی یه بنده ای اهل صبر و پذیرش رنج نباشه.... ╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda ╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
نان تست سينه مرغ١عدد خيارشور٤عدد گوجه ١عدد كاهو ريز شده١پيمانه جعفري ريز شده١/٤پيمانه پيازچه ريز شده١عدد سس مايونز٣ق غ 🔺همه مواد را با هم مخلوط كنيد و داخل نون تست بذارید. @razkhod