🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
سلام دوستان رازخدا😊 ✋
صبح پنجشنبه تون پُر انرژی ☕😊🌺
براتون صبحی زیبا🌺🍃
پرازرحمت و🌺🍃
کرامت الهی پراز🌺🍃
خیر و برکت🌺🍃
پراز عشق و مهربانی🌺🍃
و خالی ازغم🌺
وغصه و نامهربانی🌺🍃
آرزومندم🙏
#صبحتون_پنجشنبه_تون_پرانرژی ☀️
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
@razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعبده باز به ایشون میگن!👌😍
🍃🌸 @razkhoda 🌸🍃
✍#راز_شادی_درون۶🔰
💞خدای مهربون از قبل واسه انسان هدف زندگی رو تعیین کرده...
👈هدف از خلقت انسان عبادت و بندگی خداست
💠ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون
💯پس تنها راه شادی و نشاط درون عبادت و بندگی کردن هست
👈به عبارتی...
بندگی موتور شادی و نشاط در زندگی است✔️👌
وقتی روح و جسم انسان در مسیر بندگی قدم برداره لذتی میبره که نتیجه اش میشه شادی و نشاط درونی👏👏
حالا اینکه عبادت و بندگی از چه طریقی حاصل میشه⁉️
در ادامه بهش می پردازیم😊
🍃🌸 @razkhoda 🌸🍃
🌠 رمان شب #بدون_تو_هرگز 71
"غریبِ آشنا..."
🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ...
🌺 سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسینِ 7 ماهه داشت ...👶
حنانه دخترِ مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ...
امّا وقار و شخصیتش عین مریم بود 👌
از همه بیشتر ... دلم برای دیدنِ چهره مادرم تنگ شده بود... 💞
🏫 توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمامِ تصویر رو محو کرد ...😭
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم...❤️
شادی چهره همه، طعمِ اشک به خودش گرفت...
💕 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ...
🔹حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ...
محمدحسین که اصلاً نمی گذاشت بهش دست بزنم ... 😊
🏠خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشتِ همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم...😔
🌷اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ...
🔺 امّا من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدتِ خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشتِ تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 📞
🔸غمِ عجیبی تمامِ وجودم رو پر کرده بود...😞 فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ...💓
چشمم همه جا دنبالش می چرخید...
🌌 شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش...😴
🌃 برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...📖
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ...
💞 یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکتِ نوازشِ دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت... 😭
–مامان ... شاید باورت نشه ... امّا خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود...
🔹و بغضِ عمیقی راهِ گلوم رو سد کرد....
🌸 @razkhoda 💖