🌷رازخـــــدا 🌷
#عبور_از_لذتهای_پست 3 رسول خدا(ص) میفرمایند : ➖مبارز کسی است که در راهِ اطاعتِ خداوند با نفس خود م
#عبور_از_لذتهای_پست 4
➖چرا باید با برنامه باشه؟
چون کار مبارزه با نفس خیلی پیچیده هست🍃
🔴نفسِ انسان،بزرگترین دشمنِ انسان هست
و
ریزترین حیله ها رو برای از بین بردنِ انسان استفاده میکنه
💢♨️💢
پیامبر خدا ص میفرمایند:
💠خطرناک ترین دشمنِ تو، نفسِ توست که میانِ دو پهلوی توست
{اَعدی عَدُوّکَ نَفسُکَ التی بَینَ جَنبَیک}
📚نهج الفصاحه/ص۱۴۱/حدیث ۱۲۴۰
💢گاهی وقتا هوای نفسِ انسان به انسان نیرنگ میزنه و حتی
میتونه "دینداری" رو هم به نفع خودش مصادره کنه!!
⭕️✅⚠️
@razkhoda 🔹
سلامم بوی نفت میداده
یکی از علما می گفت ، ما یک گاری چی در محله داشتیم که نفت می برد و بهش عمو نفتی می گفتند
یک روز مرا دید و گفت حاج آقا سلام ، ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟ گفتم بله . گفت فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده
ایشون میفرمود من تعجب کردم گفتم یعنی چه؟ گفت قبل از اینکه خانه را گازکشی کنی ، خوب مرا تحویل می گرفتی ، حالم را می پرسیدی ، همۀ اهل محل همین طور هستند
هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام علیک او تغییر می کند . فرمود ، من تازه فهمیدم سی سال ، سلامم بوی نفت می داد ، عوض اینکه بوی خدا بدهد
سی سال بود که خیال می کردم او را با اخلاق اسلامی تحویل گرفتم ، ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه... مراقب رفتارهای خود باشیم
☜ راز خدا
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥ 🆔
-------------------------------------------
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣7⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آ
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیفگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
💥 سمیه را زمین گذاشت و گفت: « اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنهام. اسمت را نوشتهام، باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. »
گفتم: « شینا که نمیتواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان میآید. آنوقت این همه راه! نه، شینا نه. »
گفت: « پس میگویم مادرم باهات بیاید. اینطوری دستتنها هم نیستی. »
گفتم: « ولی چه خوب میشد خودت میآمدی. »
گفت: « زیارت، سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. »
گفتم: « شانس ما را میبینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم. »
یکدفعه از خنده ریسه رفت. گفت: « راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من. »
💥 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند.
💥 خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: « خانم محمدی را جلوی در میخواهند. »
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « اول مژدگانی بده. »
خندیدم و گفتم: « باشد. برایت سوغات میآورم. »
آمد جلوتر و آهسته گفت: « این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. » و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت: « اصلاً چهطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدمخیر. »
💥 میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سربهسرم میگذاشت. گفتم: « اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟! »
گفت: « اِسممان برای ماشین درآمده. »
خوشحال شدم. گفتم: « مبارک باشد. انشاءاللّه دفعهی دیگر با ماشین خودمان میرویم مشهد. »
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « الهی آمین. خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد. »
ادامه دارد...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
#اخلاق_اسلامی
🔴خدا می بینــد؛ ‴به دیگران لبخند بزنیم‴
💠جواب #بدی را با #خوبی بده
🔷الله میفرماید :ادفع بالتی هی احسن فإذا الذی بینك و بینه عداوة كأنه ولی حمیم
در مقابل <بدی ها > بصورت نیك عمل نما ، آن شخصی كه با تو دشمن است <بسبب این عملت> مانند یك دوست بسیارحمیم میگردد.
📙سوره فصلت، آيه 34 و 35
@razkhoda
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 54 💢 اما نگاه غلط اینه که یه نفر بگه من میخوام دنبال یه نفر باشم که یه عمر بهم
#نکات_تربیتی_خانواده 55
"رنج خوب!"
🌺 مؤمن همیشه دنبال رنج های خوب هست، چون میدونه که فقط با تحمل رنج های خوب هست که میتونه خدا رو عاشق خودش کنه...
🌷 مثل شهید محسن حججی...
همیشه خدا عاشق کسی میشه که از حرف دلش بگذره به خاطر حرف خدا..
✅🌍 خدا هم همه ی دنیا رو نوکر اون آدم خواهد کرد...
✔️ مؤمن میدونه که آدم اگه دنبال رنج کشیدن در راه پروردگارش نباشه،
🔞 شیطان و هوای نفس، اون رو مجبور به پذیرش رنج های بد خواهند کرد.
@razkhoda 💖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌟 #دلنوشته_مدیر_رازخدا🌟
🌺با خدا باش، ضرر نمی کنی🌺
مادامى که سيب 🍎با چوب باريکش به درخت🌳 متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
باد💨 باعث طراوتش میشود
آب💧 باعث رشدش میشود
و آفتاب☀️ پختگی و کمال ميبخشد
اما ...
به محض منقطع شدن از درخت 🍎و جدايى از "اصل",
همان باد💨 باعث پلاسیدگی
همان آب💧 باعث گندیدگی
همان آفتاب☀️ باعث پوسیدگی
و از بين رفتن طراوتش میشود
☘️ قصه انسان و خدا، قصه سیب و درخت است.
آدمی تا با خداست همه چیز در خدمت اوست .
خواه قدرت ، خواه شهرت ، خواه ثروت
و اگر از خدا برید
همه به زیان اوست...
@razkhoda
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خ
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣7⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد راست میگوید این بچه چقدر خوشقدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومیاش هم خیر باشد. »
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه میکردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: « خانم محمدی را جلوی در کار دارند. »
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومیاش هم به خیر شد؟! »
خندید و گفت: « نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوسها آماده میشوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم. »
خندیدم و گفتم: « مرد! خجالت بکش. مگرتو کار نداری؟! »
گفت: « مرخصی ساعتی میگیرم. »
گفتم: « بچهها چی؟! مامانت را اذیت میکنند. بندهی خدا حوصله ندارد. »
گفت: « میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم. »
گفتم: « باشد. تو برو مرخصیات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. »
💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمامشدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. »
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلیها نمیدانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی میکردند و میخواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف نشد. »
💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا میپزم، میآییم باباطاهر. »
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. »
گفتم: « حالا مرا درک میکنی؟! ببین چقدر سخت است. »
ادامه دارد...
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 55 "رنج خوب!" 🌺 مؤمن همیشه دنبال رنج های خوب هست، چون میدونه که فقط با تحمل ر
#نکات_تربیتی_خانواده 56
لیاقت دارن؟!
🔹با توجه به مطالبی که گفته شد اگه بخوایم تعریف درستی از خانواده داشته باشیم میتونیم بگیم:
✅اینکه من میخوام یه خانواده تشکیل بدم به این معناست که «من تصمیم گرفتم به این جمع خدمت کنم».😊😌❤️
✔️ نکته مهمی که اینجا پیش میاد اینه که مومن زیاد به این هم نگاه نمیکنه که اعضای خانوادش "لیاقت دارن" که بهشون خدمت کنه یا نه!
- چرا؟
🌺 * چون خداوند مهربان هم وقتی میخواد ببخشه به لیاقت انسان ها نگاه نمیکنه.
👆👆👆
🔶 چقدر خدا دوست داره بندۀ مؤمنی رو که «وقتی میخواد یه محبت یا خدمتی به خانوادۀ خودش بکنه، به لیاقت اونا نگاه نمیکنه»....
@razkhoda 💖
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
⛔️گناه مانع طول عمر می شود:
اگر چه مرگ در اختیار انسان نیست،👌
👈 لیکن اعمال ما در طولانی شدن یا کوتاه شدن عمر ما دخالت دارند؛ یعنی اعمال و رفتار ما در زندگی ما تأثیر می گذارند.
💚حضرت علی (ع) می فرماید:
«اعوذ باللّه من الذنوب الّتی تعجّل الفناء؛ از گناهانی که در نابودی شتاب می کنند به خدا پناه می برم».
📚:اصول کافی، ج 2،ص 347.
💠بعضی کارها از قبیل: قطع رحم، قسم دروغ، سخنان دروغ، آزردن پدر و مادر و… عمر را کوتاه
💠و کارهایی از قبیل: صدقه پنهانی، نیکی به پدر و مادر و صله رحم و… عمر را طولانی می کند
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
@razkhoda
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣7⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد
🌷 #دختر_شینا – قسمت 73
✅ #فصل_شانزدهم
💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچهها گریه میکردند و میخواستند با ما بیایند.
اولین باری بود که آنها را تنها میگذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری میکردم گریه نکنم، نمیشد. سرم را برگرداندم تا بچهها گریهام را نبینند.
💥 کمی بعد دیدم صمد و بچهها آنطرفتر، روی پلهها ایستادهاند و برایم دست تکان میدهند. تندتند اشکهایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچهها را گرفته و دنبال اتوبوس میدود.
💥 همانطور که صمد میگفت، شد. زیارت حالم را از اینرو به آنرو کرد. از صبح میرفتیم مینشستیم توی حرم. نماز قضا میخواندیم و به دعا و زیارت مشغول میشدیم. گاهی که از حرم بیرون میآمدیم تا برویم هتل، نیمههای راه پشیمان میشدیم. نمیتوانستیم دل بکنیم. دوباره برمیگشتیم حرم.
💥 یک روز همانطور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یکدفعه متوجه جمعیتی شدم که لاالهالااللّه گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرامآرام روی دستهای جمعیت جلو میآمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت میکردند. وقتی پرسوجو کردم، متوجه شدم اینها شهدای مشهد هستند که قرار است امروز تشییع شوند.
💥 نمیدانم چهطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشمهایم جمع شد. بچهها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوتها. همهاش قیافهی صمد جلوی چشمم میآمد، اما هر کاری میکردم، نمیتوانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: « خدایا آدمم کن. » دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن.
از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد.
ادامه دارد...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
💚💚💚
حرف دل راز خدا:
یکی از راه های دستیابی به آرامش درد و دل کردن با خداست . خیلی خودمونی و به زبان مادری باهاش حرف بزن او صمیمی ترین دوستی ست که هیچوقت رازت رو بر ملا نمی کنه
تنها کسی که صلاحت رو از خودت بهتر می دونه اگه یه روزی چیزی ازش خواستی بهت نداد مطمئن باش خیری درش هست
برای موفقیت در هر کاری حداکثر تلاشت رو انجام بده ، اما اگر نشد حلش رو به او واگذار کن
آخه خدای تو بهتریت حلّال مشکلاتِ . او تنها مونس و همدم اوقات تنهایی توست دوستی با خدا یعنی آرامش
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
یاد خدا دلها آرامش مییابد
☜ راز خدا----------
💚💚💚
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌸سلام به خدا
🌿که آغازگر هستی ست
🌸سلام به آفتاب
🌿که آغازگر روزست
🌸سلام به مهربانی
🌿که آغازگر دوستیست
🌸سلام به شما که
🌿آفتاب مهربانی هستید
🌸 #سلام_دوستان_خوب_رازخدا
#صبح_زیباتون_بخیر🌷
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 56 لیاقت دارن؟! 🔹با توجه به مطالبی که گفته شد اگه بخوایم تعریف درستی از خانو
#نکات_تربیتی_خانواده ۵۷
✅ یکی از نکاتی که فوق العاده مهمه اینه که هر یک از زن و شوهر به لیاقت طرف مقابل نگاه نکنه!
🔹به خانمه میگیم به شوهرت خدمت کن
میگه نه نمیکنم! آخه اون لیاقت نداره!😤
❌ صبر کن ببینم! تو به شوهر خدمت میکنی به خاطر چیه؟
به خاطر دل خودته یا حرف خدا؟!
🚫 اگه به خاطر دل خودته میخواد اصلا خدمت نکنی! خدمتم بکنی فایده ای نداره!😒
💢اگه به خاطر امر خداست پس تو به بقیش چیکار داری؟
تو داری با خدا معامله میکنی دیگه!
اگه نگاه کردی که همسرت لیاقت داره یا نه
🔹اونوقت خدا هم نگاه میکنه ببینه لیاقت سعادت و خوشبختی رو داری یا نه!
روش فکر کن....
@razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#تلنگر_امروز_رازخدا🍃 🌸
✅ پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
🍃روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
🍃پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
🍃پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
🌹 پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
👌 "دوست خدا بودن سخت نيست...."❤
@razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃