🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌸🍃روزم را با نام تو آغاز می کنم،
هر قدم، با تو ...✨❤️✨
🌸🍃و به مدد تو گام بر می دارم
تا راهنمایم باشی.✨❤️✨
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
#روزتون_پراز_برکت 🌸
🍃✨🍃✨🌸✨🍃✨🌸
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 19 💕◈•══•💖•══•◈💞🌏 #مدیریت_رنج_ها 18 🌷 واقعاً خدا خیلی عجیب عمل میکنه...؛ 🌺
* #راز_خــــــدا.... * 20
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 19
✅ در مورد رنج تکلیف:
در تکالیف دینی هم خداوند متعال دوست داره که کار رو برای مؤمنین آسون کنه؛
🔹 مثلاً وقتی در مورد روزۀ ماه رمضان می فرماید که
مسافرین نباید در مسافرت روزه بگیرند،
🔶 به دنبال این حکم می فرماید: « خدا نمیخواهد در تکالیف به شما سخت بگیرد، بلکه میخواهد به شما آسان بگیرد؛
یُرِیدُ اللَّهُ بِکمُ الْیُسرَ وَ لا یُرِیدُ بِکمُ الْعُسرَ»
🌺 این آیه اوج بخشی از لطف و مهربانی خدا رو میرسونه که
🔰حتی توی تکالیف دینی هم دوست داره که بندۀ مؤمنش کمترین رنج رو بکشه ☺️
و به بالاترین رشد ها برسه. 💖✔️
🔵در واقع تا حکم رو میفرماید
بلافاصله خداوند مهربان میاد و توضیح میده که من نمیخوام اذیت بشی عزیز دلم...
💗 این رَوش و مَنش من هست...
✅ من همیشه برای بنده های خودم آسون میگیرم...
لطفا شما هم ببین که خدا میخواد بهت آسون بگیره... 😊😌
#پروردگار_مهربان
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
1_9598666.mp3
1.81M
🎵واسه خدا خوشگل کار کن!
🔻خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی..
#کلیپ_صوتی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۴ "تمرین آرامش دادن" 🔹 یکی از کارایی که آرامش میده به دیگران اینه: 🔶 فرض کن
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۵
💖 بلدی آرامش بدی؟
🔹خانم و آقا باید مدام به هم آرامش بدن.
🔷 مثلا آقا یه مشکل بزرگ براش پیش اومده؛ با رئیس اداره دعواش شده یا چکش برگشت خورده و...
ظاهرا اینجا خانم نمیتونه کمک مادی کنه، اما آرامش که میتونه بده!😊
🔸بیاد به شوهرش بگه: آقایی...
چرا ناراحتی؟😌💗
نداری؟
فدای سرت. نداشته باش!
🔺ولش کن. غصه ی چیو میخوری؟
🔹شوهره اولش میگه یعنی چی؟ پول تو حسابم نیست. فردا چکم برگشت میخوره!😪
تو الکی میخوای به من آرامش بدی؟!😓
🔸اما خانم باید بدونه که کلماتش چقدر معجزه میکنه... ادامه بده😊
خانم بگه:
فدای سرت. دورت بگردم الهی.
غصه ی چیو میخوری؟☺️
اصلا فردا نمیخواد بری سر کار.
گوشی رو هم جواب نده.
اصلا بده من گوشی تو!
خدا بزرگه....
💝✅💝
به همین راحتی خانما میتونن به شوهرشون آرامش بدن...
💖 از زبانتون کاملا استفاده کنید برای آرامش دادن...😊😌
🌷 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣ ✅ #فصل_چهارم .... روی پشتبام میخواندند و می
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣
✅ #فصل_چهارم
... هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
یک بار یک جفت گوشوارهی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گرانقیمتی است. اصل ژاپن است»
کمکم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شبها بزرگترهای دو خانواده مینشستند و تصمیم میگرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانهشان دعوت کرد.زنبرادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زنها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شبنشینی. موقع خواب یکی از زنبرادرهایم گفت:«قدم! برو رختخوابها را بیاور.»
رختخوابها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن میکرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. میخواستم همانجا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شدهام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم میخواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه میگشتم، چیزی نمیدیدم.
-منم. نترس، بگیر بنشین، میخواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.میخواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز میخواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را میدیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم میرود.»
میخواستم گریه کنم. گفت:«مگر چهکار کردهایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زنبرادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمدهام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزدهایم. من شدهام جن و تو بسماللّه.اما محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم میآیند.
خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را میدهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم میمردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر میکردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمیدیدمش.جواب ندادم.
دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!اینکه نشد.هر وقت مرا میبینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
-وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خندهاش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام میکنم.»
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم:«من هیچکسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت:«میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.گفت:«جان حاجآقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم:«بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازیام تمام میشود. میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانهای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیهگاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف میزد و حرفهایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچکس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیهگاهم باش.
من گوش میدادم و گاهی هم چیزی میگفتم. ساعتها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگیهای خودش،از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من میآمده و همیشه با کمتوجهی من روبهرو میشده، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست میگفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زنبرادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک میدادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زنبرادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همهتان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده میروم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقهاش میکردم.
🔰ادامه دارد.....🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــــدا.... * 20 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 19 ✅ در مورد رنج تکلیف: در تکالیف دینی
* #راز_خــــدا.... * 21
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 20
🔹 عرض کردیم که ما باید وجود رنج رو در دنیا بپذیریم✅
⭕️ هر کسی این مهربانی های خدا رو ندید معلومه که هنوز مسألۀ رنج رو برای خودش حل نکرده...
هنوز فرزندِ مادر هست!!!😒
🔹در جای دیگه بعد از اینکه خداوند متعال دستور میده که قبل از خوندن نماز، وضو بگیرید،
میفرماید اگه آب پیدا نشد،
🔰تیمم کنید، بعدش در مورد این راحتگیری (جواز تیمم به جای وضو)، میفرماید:
🌺 «خدا نمیخواهد با احکامش بر شما تنگى و مشقت قرار دهد، بلکه میخواهد شما را از آلودگیها پاک کند و نعمتش را بر شما تمام نماید، تا شاید شاکر شوید...؛
💗ما یُریدُ اللَّهُ لِیَجْعَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لکِنْ یُریدُ لِیُطَهِّرَکُمْ وَ لِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ»
مدام پروردگار عالم یادآوری میکنه که عزیزدلم، من نمیخوام بهت سخت بگذره
✅🔹 اتفاقا انجام دستورات دینی زندگیت رو راحت تر هم میکنه.
خیلی خوبه که نگاهمون رو در این مورد اصلاح کنیم.
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═