eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
436 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5787327818425697687.mp3
4.07M
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #راز_خــــــدا.... * 20 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 19 ✅ در مورد رنج تکلیف: در تکالیف دینی
* .... * 21 💕◈•══•💖•══•◈🌺 20 🔹 عرض کردیم که ما باید وجود رنج رو در دنیا بپذیریم✅ ⭕️ هر کسی این مهربانی های خدا رو ندید معلومه که هنوز مسألۀ رنج رو برای خودش حل نکرده... هنوز فرزندِ مادر هست!!!😒 🔹در جای دیگه بعد از اینکه خداوند متعال دستور میده که قبل از خوندن نماز، وضو بگیرید، میفرماید اگه آب پیدا نشد، 🔰تیمم کنید، بعدش در مورد این راحتگیری (جواز تیمم به جای وضو)، میفرماید: 🌺 «خدا نمیخواهد با احکامش بر شما تنگى و مشقت قرار دهد، بلکه میخواهد شما را از آلودگیها پاک کند و نعمتش را بر شما تمام نماید، تا شاید شاکر شوید...؛ 💗ما یُریدُ اللَّهُ لِیَجْعَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لکِنْ یُریدُ لِیُطَهِّرَکُمْ وَ لِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» مدام پروردگار عالم یادآوری میکنه که عزیزدلم، من نمیخوام بهت سخت بگذره ✅🔹 اتفاقا انجام دستورات دینی زندگیت رو راحت تر هم میکنه. خیلی خوبه که نگاهمون رو در این مورد اصلاح کنیم. ═<┅═> 💖 <═┅>═ @razkhoda ═<┅═> 🌺 <═┅>═
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۵ 💖 بلدی آرامش بدی؟ 🔹خانم و آقا باید مدام به هم آرامش بدن. 🔷 مثلا آقا یه مش
۲۶ 🔹اخلاق یعنی چه؟ 🔸شما به چه آدمی میگید با اخلاق؟ ☺️ ✅ اخلاق یعنی "هنر آرامش دادن..." 🌺 آدم با اخلاق کسی هست که بلده به دیگران آرامش بده.😌 ✔️ یکی از ملاک هاتون برای انتخاب همسر بهتره که اخلاق باشه. 🔹یعنی دنبال کسی باشید که هنر آرامش دادن رو داشته باشه. 🌺✅👆 اگه یه زن و شوهر هردو بلد باشن چطور به طرف مقابلشون آرامش بدن یه زندگی رویایی و زیبا پیدا میکنن و بهترین فرزندان رو هم تربیت میکنن. 🌷💖🌷💖 🔹درواقع یه زن و مرد باید با این تصور زندگی مشترک رو شروع کنن که اومدن به یه نفر آرامش بدن. 🌺✅ نیومدن که صرفا خوش باشن توی خانواده جدید! 😒 چقدر به این موضوع فکر کرده بودید؟😊 💖 @razkhoda
👀 👀 🎋جاده بهشت🎋 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🕊درست است که جاده بهشت یا همان صراط مستقیم از پیچ و خم ها و پستی و بلندیها میگذرد 🌞ولی آنچه ناظر و حامی توست نوری است که همواره راهت را روشن میکند تا از آسیب محفوظ باشی 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅 آن نور، 🔆نور قرآن و اهل بیت علیهم‌السلام است.🔆 ❇️وجودت راجاذب نورکن نه دافع آن❇️ ➖➖➖➖➖➖➖➖ @razkhoda
داستان دختر شینا را در کانال راز خدا دنبال کنید داستانی عاطفی مذهبی و عاشقانه❤️
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣ ✅ #فصل_چهارم ... هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد.
🌹گل نرگس: 🌷 – قسمت 9⃣1⃣ ✅ در روستا، پاییز که از راه می‌رسد، عروسی‌ها هم رونق می‌گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می‌زنند و دنبال کار خیر جوان‌ها می‌روند. دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه‌ی عقد به دمق برویم. آن‌وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه‌ی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه‌ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش‌‌رویی بود. شناسنامه‌ی من و صمد را گرفت. کمی سربه‌سر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامه‌ی عروس خانم عکس‌دار نیست و من نمی‌توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. » ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه‌ی بدون عکس خطبه‌ی عقد را جاری نمی‌کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته‌ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی‌بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. » همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه‌ای سنگی، مجسمه‌ی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره‌گردی توی میدان عکس می‌گرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همین‌جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه‌دارش ایستاد. پارچه‌ی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « این‌جا را نگاه کن. » من نشستم و صاف و بی‌حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه‌ی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر می‌شود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکس‌ها آماده شد. پدر صمد عکس‌ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاج‌آقا! یعنی من این شکلی‌ام؟! » پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا این‌طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. » عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می‌شمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.‌ » عکس‌ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه‌ی دوست پدر صمد. شب را آن‌جا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه‌ام را عکس‌دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه‌هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدم‌خیر محمدی‌کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیه‌ی جمله‌ی عاقد را نشنیدم. دلم شور می‌زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب‌هایش نشسته بود. سرش را چند‌بار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازه‌ی پدرم، بله. » محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می‌داد، انگشت می‌زدم. اما صمد امضا می‌کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می‌کردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می‌کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی‌شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه‌خانه‌ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می‌رفت و می‌آمد کنار میز می‌ایستاد و می‌گفت: « چیزی کم و کسر ندارید. » عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. » دیزی‌ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره‌ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون این‌که سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه‌ای بود. بعد از ناهار سوار مینی‌بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاج‌آقا من می‌خواهم پیش شما بنشینم. » 🔰ادامه دارد.....🔰 @razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃   خدایا 🙏 در هر دوشنبه از سوى خويش دو نعمت🌸 بر من عطا بفرما 🙏 خوشبختى بندگی ات را در آغازش،☀️ و نعمت آمرزشت را در پايانش، 💫 اى آن كه تنها او شايسته پرستش است✨ و جز او كسى گناهان را نمی بخشد🙏 آمیـــــــــــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏 #رو 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 @razkhoda
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
1_10130619.mp3
4.01M
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 21 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 20 🔹 عرض کردیم که ما باید وجود رنج رو در دن
* .... * 22 💕◈•══•💖•══•◈🌺 21 "از بین بردن خودخواهی ها" 👈 از اینجای بحث رو دیگه با دقت کامل بخونید. تک تک کلمات خیلی مهم و کلیدی هست. 👌✅ اینا حرفایی هست که باید باهاش زندگی کرد و لذت برد... یه سوال کلیدی رو اینجا مطرح میکنیم؟ ⁉️اصلاً خدا چرا به ما رنج میده؟ ✅ برای اینکه خیلی از انسان ها خود پرست هستند و وقتی رنج هایی تحمل کنن، خودخواهی هاشون از بین میره. 🚸⚠️🚸 🛄 وقتی که «منِ» انسان بیفته، جاش «خدا» میشینه... 🌺 اونوقت آدم میشه خدا پرست... - یعنی ما که مسلمانیم هم خدا پرست نیستیم؟😳 * ببخشید شما از خدا پرستی چه تصوری دارید؟!☺️ ⁉️⭕️ خداپرستی دقیقا یعنی چه؟ خدا پرستی چه حسّیه؟ یعنی توی قلبت «هم هوای نفست باشه و هم خدا؟!»😒🔞 این که میشه شرک.... ⛔️⛔️⛔️ باید «مَنِت» مرده باشه... - اینجور که شما میگی، خب یعنی همه مشرک هستن دیگه؟!!!😤😕 * خب البته بله! شرکِ خفی که میگن همینه دیگه! 🔹برای همین توی روایت میفرماید: «تشخیص شرک از دیدن اثرِ پای مورچه بر روی سنگِ صاف در شب تاریک سخت تر است...» 🚸🚸🚸🐜 آخه همچین مورچه ای رو کی میتونه ببینه؟ ⭕️ شرک هم اینجوری توی دلِ آدم نفوذ میکنه... ⚠️ به میزانی که ما در معنویات جلو میریم باید مراقب این شرکِ مخفی باشیم. 🔰نکته مهم اینه که اگه کسی رنج بکشه اما شاکر نشه، معلومه خودپرست هست نه خدا پرست... ═<┅═> 💖 <═┅>═ @razkhoda ═<┅═> 🌺 <═┅>═
هدایت شده از 🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
داستان دختر شینا را در کانال راز خدا دنبال کنید داستانی عاطفی مذهبی و عاشقانه❤️