🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
خدایا 🙏
در هر دوشنبه از سوى خويش دو نعمت🌸
بر من عطا بفرما 🙏
خوشبختى بندگی ات را در آغازش،☀️
و نعمت آمرزشت را در پايانش، 💫
اى آن كه تنها او شايسته پرستش است✨
و جز او كسى گناهان را نمی بخشد🙏
آمیـــــــــــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏
ای برآورنده ی حاجت ها 🙏
#روزتون_پراز_برکت ✨
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 21 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 20 🔹 عرض کردیم که ما باید وجود رنج رو در دن
* #راز_خــــدا.... * 22
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 21
"از بین بردن خودخواهی ها"
👈 از اینجای بحث رو دیگه با دقت کامل بخونید. تک تک کلمات خیلی مهم و کلیدی هست.
👌✅
اینا حرفایی هست که باید باهاش زندگی کرد و لذت برد...
یه سوال کلیدی رو اینجا مطرح میکنیم؟
⁉️اصلاً خدا چرا به ما رنج میده؟
✅ برای اینکه خیلی از انسان ها خود پرست هستند و وقتی رنج هایی تحمل کنن، خودخواهی هاشون از بین میره.
🚸⚠️🚸
🛄 وقتی که «منِ» انسان بیفته،
جاش «خدا» میشینه...
🌺 اونوقت آدم میشه خدا پرست...
- یعنی ما که مسلمانیم هم خدا پرست نیستیم؟😳
* ببخشید شما از خدا پرستی چه تصوری دارید؟!☺️
⁉️⭕️ خداپرستی دقیقا یعنی چه؟
خدا پرستی چه حسّیه؟
یعنی توی قلبت «هم هوای نفست باشه و هم خدا؟!»😒🔞
این که میشه شرک....
⛔️⛔️⛔️
باید «مَنِت» مرده باشه...
- اینجور که شما میگی، خب یعنی همه مشرک هستن دیگه؟!!!😤😕
* خب البته بله!
شرکِ خفی که میگن همینه دیگه!
🔹برای همین توی روایت میفرماید: «تشخیص شرک از دیدن اثرِ پای مورچه بر روی سنگِ صاف در شب تاریک سخت تر است...»
🚸🚸🚸🐜
آخه همچین مورچه ای رو کی میتونه ببینه؟
⭕️ شرک هم اینجوری توی دلِ آدم نفوذ میکنه...
⚠️ به میزانی که ما در معنویات جلو میریم باید مراقب این شرکِ مخفی باشیم.
🔰نکته مهم اینه که اگه کسی رنج بکشه اما شاکر نشه، معلومه خودپرست هست نه خدا پرست...
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
هدایت شده از 🌷رازخـــــدا 🌷
داستان
دختر شینا را در کانال راز خدا دنبال کنید
داستانی عاطفی مذهبی و عاشقانه❤️
🌷رازخـــــدا 🌷
🌹گل نرگس: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ ✅ #فصل_پنجم در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ #فصل_پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
@razkhoda
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣
✅ #فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 22 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 21 "از بین بردن خودخواهی ها" 👈 از اینجای ب
* # راز_خــــدا.... * 23
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 22
"مهربانی خدا"
🔹 اگه رنج رو نپذیرفته باشی، مهربانی و رحم خدا رو هم نمیبینی؛
فرصتها و نعمتها رو نمیبینی.
💖 تا حالا اشک یه مادر رو وقتی به بچهاش آمپول میزنند، دیدید؟!
اگرچه بچه رنج میکشه، ولی آمپول برای اون مفید هست.
✅ با اینکه مادر میدونه که «این رنج برای بچهاش لازم هست»
ولی نمیتونه تحمل کنه و آروم آروم اشک میریزه.... 😭
⭕️در این حال، بچهای که فقط رنج خودش رو میبینه و «اشک مادر رو نمیبینه»،
ممکن هست دو تا حرف بد هم به مادرش بزنه!😤
🔰 اگه خودخواه نباشی، مهربانی و دلسوزی خاص خدا رو در پشت همۀ رنجهایی که به تو داده، میبینی. 💓
💖مهربانی خدا رو در اوج گرسنگی و تشنگی خودت در اثر روزه داری، میبینی...
🔶 اینکه نقل شده بوی بد دهان روزهدار نزد خدا محبوب هست،
در واقع نشون دهندۀ همون مهربانی و دلسوزی خاص خداست.
(لَخُلُوفُ فَمِ الصَّائِمِ أَطْیَبُ عِنْدِی مِنْ رِیحِ الْمِسْک) .
💝 وقتی خداوند مهربان میفرماید بوی بد دهان روزه دار برای من چقدر با ارزشه این یعنی «اشکِ خدا برای بنده هاش...»
💟 وقتی نگاه مهربان و دلسوزانۀ خدا رو در رنج روزه داریت ببینی،
آرزو میکنی که هر سال ماه رمضان در تابستان باشه. 😌❤️
با روزه گرفتن توی گرما عشق میکنی...❣️😭
#زیبایی_های_رنج
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۶ 🔹اخلاق یعنی چه؟ 🔸شما به چه آدمی میگید با اخلاق؟ ☺️ ✅ اخلاق یعنی "هنر آرام
#نکات_تربیتی_خانواده 27
"اولین نیاز"
🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که مایۀ آرامشتون باشه. 😌
✅ راه آرامش دادن به شما رو بلد باشه.
شما هم باید تلاش کنید تا استعداد آرامش دادن رو در خودتون تقویت کنید.
✔️✅🌺
این مهم ترین پیش نیاز برای ازدواج هست.
خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن:
لِتَسکُنوا اِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّهََ وَ رَحمَه...
✅ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊
⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبت های بین زن و شوهر هم خیلی لحظه ای و موقت خواهد بود.
مثلا الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن!
😒💢
خب معلومه که هنوز نتونستن زمینۀ محبت و ثبات رو به وجود بیارن.
پس یادتون باشه که اول آرامش....😊
💖 @razkhoda
هدایت شده از 🌷رازخـــــدا 🌷
داستان
دختر شینا را در کانال راز خدا دنبال کنید
داستانی عاطفی مذهبی و عاشقانه❤️
🌷رازخـــــدا 🌷
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣ ✅ #فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣
✅ #فصل_هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
سید محمدعلی:
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣2⃣
✅ #فصل_هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
@razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
خدایا 🙏
روزم را با نام زیبای تو پاگشا میکنم 🙏
🙏 یاالله 🙏
با نام تو آغاز می کنم🌸
شروع هر لحظه را✨
ای که زیباترین علت هر آغاز تویی !✨
امروزم را☀️
با تلاش و مهربانی به تو می سپارم 🍃🌸🍃
یار و یاورم باش ای بزرگترین...🙏
#روزتون_به_رنگ_خدا 🌸🍃
🌷رازخـــــدا 🌷
* # راز_خــــدا.... * 23 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 22 "مهربانی خدا" 🔹 اگه رنج رو نپذیرفته با
* #راز_خـــــدا.... * 24
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 23
نگاه شاکرانه
💓 خداوند متعال به حضرت داوود (ع) فرمود:
ای داوود برو و بنده های منو بیار و با من رفیقشون کن.
طوری که من رو دوست داشته باشن...
💖💗
🔹حضرت داوود عرضه میکنه: خدایا من چیکار کنم که مردم شما رو دوست داشته باشن؟
🌺 خداوند متعال میفرماید: «نعمتایی که بهشون دادم رو یاداوری کن».
"بگو که من چقدر بهشون نعمت دادم..."
🔶اینجا حضرت داوود باید عرضه بداره: خب من بهشون میگم که خدا چقدر بهتون نعمت داده
اما مشکل اینه که
«اونا این همه نعمتی رو که بهشون دادی نمیبینن...»
⛔️⭕️⛔️
📵 اون یه دونه زخمی که بهش دادی رو مدام میبینه...
بقیه رو نمیبینه... 😒
من چکارش کنم؟!
خدایا اون نعمت هات رو نمیبینه...
برای همین هم دوستت نداره...😭
🔶بنده های خدا نمیدونن توی چه جایی آفریده شدن...
🚸نمیدونن که توی دنیای پر از رنج آفریده شدن...
«اما خدا نگذاشته که زیاد رنج بکشن...»
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 27 "اولین نیاز" 🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که مایۀ آرامشتون باشه. 😌 ✅
#نکات_تربیتی_خانواده 28
🔹 متاسفانه در جامعۀ ما مصرف قرص اعصاب توسط خانم ها فوق العاده زیاد شده.
💢 این موضوع علت های زیادی میتونه داشته باشه.
یکی از مهم ترین علت هاش اینه که «مردها نمیتونن به همسرشون آرامش بدن».
😒💢
⭕️ با ورود شبکه های اجتماعی، امکان ارتباط با نامحرم خیلی راحت تر شده.
🔻 توی این وضعیت خانم ها خیلی نگران این هستن که یه موقع شوهرشون دچار ارتباطات خارج از چارچوب خانواده نشه.
🔶خب اینجا، آقایون خیلی باید مراقب هوای نفسشون باشن و علاوه بر اون مدام به همسرشون اطمینان خاطر بدن که اصلا فکر همچین گناهانی رو هم توی ذهن خودشون نمیکنن!☺️
💖 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
سید محمدعلی: .••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣2⃣ ✅ #فصل_هفتم لیوان آب را به کبری
🌹گل نرگس:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣2⃣
✅ #فصل_هشتم
زمستان هم داشت تمام میشد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برفها آب نشده بودند. کوچههای روستا پر از گل و لای و برفهایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقلهای کرسی سیاه شده بود. زنها در گیر و دار خانهتکانی و شستوشوی ملحفهها و رخت و لباسها بودند. روزها شیشهها را تمیز میکردیم، عصرها آسمان ابری میشد و نیمهشب رعد و برق میشد، باران میآمد و تمام زحمتهایمان را به باد میداد.
چند هفتهای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر میکردم خوشبختترین زن قایش هستم. با عشق و علاقهی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو میکردم و از سر تا ته خانه را میشستم. با خودم میگفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت میبریم. »
صمد آمده بود و دنبال کار میگشت. کمتر در خانه پیدایش میشد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی میرفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوالپرسی، دوقلوها را یکییکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز میخواهم بروم خانهی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. میخواهم کمکش کنم. این بچهها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. »
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دمدستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دودهاش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو میتوانی هم مواظب بچهها باشی و هم خانهتکانی کنی؟! »
شانههایم را بالا انداختم و بیاراده لبهایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: « نمیتوانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچهها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچهها را نگه میدارم، تو برو اتاقها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من میروم. »
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچهها خوابند بهتر است بروم اتاقها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچهها باشد. پنجرههای اتاق دمدستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشکها را برداشتم و گذاشتم روی لحافهای تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریهی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آنها را آرام میکند.
اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر میخواستند. یکی از آنها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچهای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچهها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق.
هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریهی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچهها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچهها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. میگفت: « میخواهم یاد بگیرم و برای بچههای خودمان استاد شوم. »
بچهها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام میگیرند و میخوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسریام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کمرنگی به اتاق میتابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی میکردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشکها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریهی بچهها و بعد فریاد صمد بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچهها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آنها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با اینحال، مرا دلداری میداد و میگفت: « بچهها که خوابیدند، خودم میآیم کمکت. »
بچهها داشتند در بغل ما به خواب میرفتند. اما تا آنها را آرام و بیصدا روی زمین میگذاشتیم، از خواب بیدار میشدند و گریه میکردند.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
🌹گل نرگس:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣2⃣
✅ #فصل_هشتم
از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیشپیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچهها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکانتکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر میخوابیدند. صمد برایم تعریف میکرد؛ از گذشتهها، از روزی که من را سر پلههای خانهی عموی پدرم دیده بود. میگفت: « از همان روز دلم را لرزاندی. » از روزهایی که من به او جواب نمیدادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه میکرد تا به خواستگاریام بیاید. میگفت: « حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبختترین زن قایش بشوی. »
صدای صمد برای بچهها مثل لالایی میماند. تا صمد ساکت میشد، بچهها دوباره به گریه میافتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچهها را بخوابانیم. مانده بودیم چهکار کنیم. تا میگذاشتیمشان زمین، گریهشان در میآمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بیخوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را میخواستند که آنها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچهها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهدهی بچهها برنمیآمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمیشد بچهها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریهی بچهها بلند شد.
کارم درآمده بود. یا شیر درست میکردم، یا جای بچهها را عوض میکردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانهای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرفها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را اینطور دید، ناراحت شد و کمی اوقاتتلخی کرد. صمد به طرفداریام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچهها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچهها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست.
خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت کریم اهل بیت 💚
امام حسن مجتبی علیه السلام 💚
بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎉 🎊 🎉
سلام😊
#روزتون_پربرکت
🍃🌸 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 24 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 23 نگاه شاکرانه 💓 خداوند متعال به حضرت دا
* #راز_خـــدا.... * 25
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 24
رنج بکِش و اَجر ببر!
🔰هر کدوم از ما میتونیم از رنج های دنیا ثواب ببریم.
✅ مثلاً کافیه برای رضای خدا زندگی کنیم، اون موقع «حتی خوابیدن ما هم پر از ثواب و اجر خواهد بود».
🌺در روایات متعددی بیان شده که تب و بیماری، کفّارۀ گناهان هست. 😌 👉
امام صادق (ع) میفرماید: «یک شب تب کردن، کفّارۀ گناهان قبل و بعد از آن است؛
حُمَّى لَیْلَةٍ کَفَّارَةٌ لِمَا قَبْلَهَا وَ لِمَا بَعْدَهَا»
🔹فرشته ها به خداوند متعال میگن خدایا خب این تَب کرده دیگه
و توی دنیا هم خیلی طبیعیه که آدما مریض بشن!
اما شما همینجوری میخوای به هر بهانه ای گناهان این بنده رو ببخشی؟!
💖 خداوند مهربان هم میفرماید: خب بندۀ منه دیگه....
من آوردمش توی دنیا که این سختی ها بهش رسیده...💓🎁
🌷 اگه من اینجا نذاشته بودمش اذیت نمیشد.
بذارید بهش بازم ثواب بدم...
#مهربانی_خدا
@razkhoda