✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
سلام بر همراهان خوب راز خـــــدا✋
💞طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیت
🔰ڪانال راز خـــدا ازشما دعوت میڪند
💯 دلنوشته های خودتون در مورد خدا و امام زمان را برای ما به آدرس @yamahdi_52 ارسال ڪنید
تا ماهم تحت عنوان#دلنوشته_کاربران در ڪانال راز خـــدا قرار بدیم👌
✨ به بهترین دلنوشته ها هدیه تعلق میگیره🏆
ممنون و متشڪر از همراهی شما خوبان راز خــــدا😊
🌸@razkhoda
🍃🌸
✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخـــــدا 🌷
* # راز_خــــدا.... * 27 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 26 یه خواب کوتاه! 🌺 بلاها و سختی هایی ک
* #راز_خـــــدا.... * ۲۸
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها ۲۷
🔶 همین که آدم خسته میشه ثواب میبره. باورتون میشه؟😊
✅ آخه توی بهشت خستگی وجود نداره.
اما چون توی دنیا خستگی وجود داره، خدا جبرانش میکنه و به آدم ثواب میده...
💖💗💖
🌺 غذا خوردن توی دنیا به خاطر نیاز بدن هست اما توی بهشت تفریحیه!😌🍒🍉🍖💓
به خاطر همین که توی دنیا نیاز بدن هست، خدا برای همین سختی کوچولو، بهت اَجر میده...
🌷 هر قاشق غذایی که میخوری برات ثواب مینویسه...
❤️ خدای مهربون می فرماید این بندۀ نازنین من داره سختی میکشه.
🔹داره اذیت میشه...
باید براش جبران کنم...
🌷نمیدونی خدا برات چیکار میکنه...😌💖
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
شب قدر
✅ حق تعالى در شب قدر حوادث یک سال را تقدیر می کند و زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چیزهایى دیگر از این قبیل را مقدر می سازد که فرشتگان به امر پروردگار، آن را انجام می دهند و شیطان در این شب بیرون نمیآید تا صبح آن طلوع کند.
📌 به گزارش خبرگزاری مهر، شب قدر، شبی است که در تمام سال هیچ شبی به فضیلت آن نمی رسد و عمل در آن بهتراز عمل در هزار ماه است. در این شب برنامه های یک سال هر کس مقدر می گردد. در شب قدر ملائکه و روح که اعظم ملائکه است به اذن پروردگار، خدمت امام زمان علیه السلام مشرف می شوند و مقدرات هر کس را به امام عرضه می دارند.
🌷 امام صادق(ع) فرمود: شب نوزدهم شب تقدیر است و شب بیست و یکم شب بستن و تعین و اِحکام است و شب بیست و سوم شب حتمی شدن و امضای آن است.
♻️ اعمال شبهای قدر بر دو نوع است:
اعمالی که در هر سه شب انجام می شود و به اعمال مشترک معروف است و اعمالی که مخصوص هر یک از شبهای مبارک نوزدهم، بیست و یکم و بیست و سوم است.
⬅️ اعمال مشترک شبهای قدر:
1- غسل کردن که بهتر است مقارن غروب آفتاب غسل کرده و نماز عشا با غسل خوانده شود.
2- خواندن 2 رکعت نماز که در هر رکعت بعد از حمد، 7 مرتبه سوره توحید را خوانده و بعد از نماز 70 مرتبه گفته شود: اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ.
3- قرآن به سر گرفتن و خدا را به 14 معصوم(ع) سوگند دادن.
4- زیارت امام حسین(ع) .(یا خواندن زیارت عاشورا یا زیارت امام حسین (ع) در مفاتیح)
5- احیا داشتن (بیدار ماندن و عبادت کردن) در این شبها. در روایات بسیاری از پیامبر(ص) و معصومین(ع) نقل شده است هر کس شب قدر را احیا کند، گناهان او آمرزیده شود.
6- فضیلت و پاداش بسیار دارد که 100 رکعت نماز خوانده شود و بهتر است که در هر رکعت بعد از سوره مبارک حمد، 10 مرتبه سوره توحید خوانده شود.
7- دعایی از امام زین العابدین (ع) که در مفاتیح الجنان آمده است . اللهم انی امسیت لک عبداً...
8- قرائت دعای جوشن کبیر.
9- طلب آمرزش از خدای متعال و درخواست از خدا جهت نیازهای دنیا و آخرت .
10- ذکر گفتن و صلوات بر محمد وآل محمد علیهم السلام.
در این شبهای مبارک، اعمال زیر نیز سفارش شده است:
1) خواندن 2 رکعت نماز برای سلامتی امام زمان(عج) و تعجیل در ظهور آن حضرت
2) خواندن 2 رکعت نماز برای شادی روح همه درگذشتگان و اسیران خاک و 25 بار گفتن ذکر "اللهم اغفرلی لجمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات"
3) خواندن 2 رکعت نماز تقدیم به اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و خواندن دعای توسل
4) خواندن 2 رکعت نماز حضرت زهرا(سلام الله علیها): در رکعت اول بعد از حمد 100 مرتبه سوره قدر و در رکعت دوم بعد از حمد 100مرتبه سوره توحید
5) خواندن سورههای مبارک دخان و قدر
❇️ اعمال مخصوص شب نوزدهم
1- صد بار ذکر " استغفرالله ربی واتوب الیه ".
2- صد بار ذکر " اللهم العن قتلة امیرالمومنین"
3- دعای اللهم اجعل فیما تقضی و تقدر من الامر المحتوم ...
❇️ اعمال مخصوص شب بیست و یکم:
1- دعای اللهم صل علی محمد وال محمد و اقسم لی حلما یسد عنی باب الجهل ... .
2- لعن بر قاتل امیرالمومنین. صد بار ذکر "اللهم العن قتلة امیرالمومنین"
3- زیارت امام علی علیه السلام .
❇️ اعمال مخصوص شب بیست و سوم:
1- تلاوت سوره های عنکبوت و روم که امام صادق (ع) فرمود: تلاوت کننده این دو سوره در این شب از اهل بهشت است.
2- قرائت سورههای مبارک عنکبوت، روم و دخان .
3- قرائت 1000 مرتبه سوره قدر .
4- خواندن و تکرار دعای سلامتی امام زمان(عج) اللهم کن لولیک حجة ابن الحسن ... .
5- دعای اللهم امددلی فی عمری واوسع لی فی رزقی ... .
6- تلاوت قرآن کریم به هر مقدار که توانستی.
7- خواندن دعای "یا باطنا فی ظهوره و یا ظاهراً فی بطونه ... .
منبع:
https://www.mehrnews.com/news/2101385
#انتشار_دهید .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 31 "سکوت جهنمی" ⭕️ گاهی وقتا دیده میشه که یه خانم و آقایی با هم دعواشون میشه،
#نکات_تربیتی_خانواده 32
⁉️ آرامش خودمون چی میشه؟
🔶 حالا سوالی که بعضی از افراد میپرسن اینه که اگه ما به دیگران آرامش دادیم ولی دیگران به ما آرامش ندادن چیکار کنیم؟
🔹ممکنه خانمی تلاش کنه به شوهرش آرامش بده اما شوهرش با رفتارهای نادرست، آرامش همسرش رو بگیره.
اینجا خانم باید چیکار کنه؟⁉️
یا برعکس این موضوع هم همینطور.
✅ ببینید مومن همیشه دنبال این هست که آرامش خودش رو از خدا بگیره.
شما همیشه تلاش کن که به دیگران آرامش بدی اما اگه کسی آرامش شما رو گرفت،
برو در خونۀ خدا بگو:
💖 خدایا اطرافیانم آرامشم رو ازم گرفتن، خودت بهم آرامش بده....😌
من توکلم به تو هست.
💓 همه چیز رو دست تو سپردم...
خدایا کسی که تو رو نداشته باشه، آرامشم نداره؛
اما من که تو رو دارم... 😌💖
🌷 @razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣3⃣
✅ #فصل_نهم
💥 دو روز از رفتن صمد میگذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد میکرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمیآید. »
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آنها را شستم.
💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانهی ما.
از درد هوار میکشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست میکرد و زعفران دمکرده به خوردم میداد. کمی بعد، شیرینجان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. تا صدایی میآمد، با آن حال زار توی رختخواب نیمخیز میشدم. دلم میخواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریهی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم میشد، خواب صمد را میدیدم و به هول از خواب میپریدم.
💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه میگذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه میرسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! »
جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. »
گفتم: « یک هفته است بچهات به دنیا آمده. حالا هم نمیآمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را میرسانم. ناسلامتی اولین بچهمان است. نباید پیشم میماندی؟! »
💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آوردهام. نمیدانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. »
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشمهایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشههای سفید. همان بود که میخواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشههایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمهای و آبی و سفید
💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمیدانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوستهایم رفتیم. آنها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابانها. یکی اینطرف خیابان را نگاه میکرد و آن یکی آنطرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. »
آهسته گفتم: « دستت درد نکند. »
💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. میدانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم میدانم. اگر مرا نبخشی، چهکار کنم؟! »
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: « دخترم را بده ببینم. »
گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. »
گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. »
💥 هنوز شکم و کمرم درد میکرد، با اینحال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. »
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچهمان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آبها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز میمانی؟! »
گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. »
گفتم: « پس کارت چی؟! »
گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفتهی دیگر میروم دنبال کار جدید. »
💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچهداری و خانهداری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
🔰ادامه دارد....🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣3⃣
✅ #فصل_نهم
قابلمهی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چهکار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّهگی دارد. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانههایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو و بچهات بروم که این قدر خوشقدمید.»
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
اینها را با خنده میگفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خوابزده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمیخورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور میکند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنهاش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان میخورم. »
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خستهای. » نیمخیز شد و همانطور که داشت شام میخورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید. »
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش کاری دست و پا میکنم. نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است.افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینجور حرفها.تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاجآقایم جدا کردی.زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی.من چه گناهی کردهام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمیدانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم میآید،فردا شب میآید»
خدیجه با صدای گریهی من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست میگویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعهی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنهاش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر میخورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچهگانهای گفت:«شرمندهی تو و مامانی هستم.قول میدهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد میآید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟!بیانصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِخیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچهها،میدان وسط ده و روی پشتبامها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند.زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند.میگفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. میدانستم از همهی ما به امام نزدیکتر است.دلم میخواست پرواز میکردم و میرفتم پیش او و با هم میرفتیم و امام رامیدیدیم.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda