🌸🍃🌸🍃#زنگ_تفریح_رازخدا
😞بعد تجزٻہ ٻہ عشق۰۰۰عشق ڪہ نبود۰۰۰ٻہ عادت۰۰۰بعد خرد شدݩ غرورم۰۰۰😵
زدم بہ بٻخٻالے۰۰۰بےخٻالےخداو۰۰۰
ٻہ جوراٻے رنگو بوے بےبند و بارے گرفتہ بودم۰۰۰
وݪے بعد اٻن همہ مدت فڪر مےڪنم وقتشہ خودمو بسازم۰۰۰
حتے نوشتن اسم خدا هم خجالتم مےدهد۰۰۰😶
وݪے دٻگہ از امروز۰۰۰اراده ام رو مے سازم۰۰۰💪
#خداجونـ❤ـم من تو را از دست بدم ڪَس دیگه اٻے رو ندارم پس دستم را بگیر ۰۰۰
الانم گرفته اٻے ولی رهاٻم نڪن😘
🌹💛 @razkhoda 💛🌹
این قسمت از کوههای سبلان ، شبیه اهرام مصر است که هرم لر نامیده می شود.❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣ ✅ #فصل_پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد
کانال رمان:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
#حدیث_راز_خدا
امام على عليه السلام ـ در دعا ـ :
خداى من! چگونه تو را بخوانم در حالى كه نافرمانیت کرده ام!
و چگونه تو را نخوانم، در حالى كه تو را مى شناسم!
بحارالأنوار ج 94 ص 121
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 46 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #راز_خدا #مدیریت_رنج_ها 45 🌺حضرت امام خمینی (ره) شب ها
* #لذت_آغوش_خدا.... * 47
💕◈•══•🔹🔹🔹✅🔹
#راز_خدا
#مدیریت_رنج_ها 46
رنج، رابطه ای عارفانه
🔶موضوع رنج، سطحش بالاتر از اینه که بگیم رنج صرفاً در ذات دنیاست. ☺️
خیلی سطحش بالاتر از اینه که بگیم آقا رنج بکش دیگه!
ما ناچاریم رنج بکشیم پس سعی کن به زور هم که شده رنج بکشی!
😒
فکر نکن میتونی ازش در بری!
نه عزیز دلم...
💖 موضوع رنج، خیلی قشنگه...؛
«خودش یه بحث عالی عرفانی هست».
💞 خداوند توی یه حدیث قدسی که از پیامبر (ص) نقل شده، می فرماید:
💢 « هر که راضی به قضای من نباشد و بر بلای من صبر نکند، پروردگاری جز من بجوید...؛
مَن لَم یَرض بِقَضائی وَ لَم یَصبِر علی بَلائی فلیَلتَمِس رَبا سِوایَ...»
🚸 خدا ناراحت میشه وقتی یه بنده ای اهل صبر و پذیرش رنج نباشه....
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
#آشپزی_امروز
نان تست
سينه مرغ١عدد
خيارشور٤عدد
گوجه ١عدد
كاهو ريز شده١پيمانه
جعفري ريز شده١/٤پيمانه
پيازچه ريز شده١عدد
سس مايونز٣ق غ
🔺همه مواد را با هم مخلوط كنيد و داخل نون تست بذارید.
@razkhod
به مناسبت هشتم شوال؛ سالگرد تخریب قبور ائمه بقیع/ شمایل کنونی بقیع را چه کسی ساخت؟
علامه عبدالرحیم صاحبالفصول به پادشاه وهابی عربستان:
شما تمام اصلاحاتی که منظور داشتید، تمام شد و فقط خراب کردن قبور ائمه بقیع مانده بود که آن را هم متأسفانه انجام دادید، من میخواهم قبرستان بقیع را بازسازی کنم!
🔹وی در دیداری که با عبدالعزیز پادشاه عربستان بعد از تخریب قبور ائمه بقیع داشته، موفق به دریافت سندی میشود که به موجب آن زائران ایرانی میتوانند به زیارت بقیع رفته و اعمال خود را انجام دهند.
🔹چیزی که شاید بیشتر مردم ندانند چه کسی با ظرافت مانع تخریب کامل قبرستان شد و شمایل فعلی قبور مطهر ائمه بقیع حفظ شد.
🔹علامه عبدالرحیم صاحب الفصول پس از فوتش در جنوب غرب تهران، خیابان کارون جنوبی تقاطع خیابان هاشمی دفن میشود و از آن زمان محل زیارت عاشقان و عارفان الهی قرار میگیرد.
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 48 ✅ «خیلی وقتا اگه آدم خودش اصلاح بشه، دیگران هم اصلاح خواهند شد». ✔️ در این
#نکات_تربیتی_خانواده 49
"انتظارهای نابجا"
🔹مثلاً آیت الله بهجت (ره) وقتی میخواستن به یه زوج جوان نصیحتی کنن،
فرمودن که من یه نصیحتی به آقا میکنم و یه نصیحتی به خانم.😌
🚸 اما وقتی دارم به آقا نصیحت میکنم، خانم در گوشاش رو بگیره که نشنوه!
وقتی هم دارم به خانم نصیحت میکنم، آقا در گوشاش رو بگیره تا نشنوه! 👌
🔶 ظاهرا ایشون میخواستن شوخی کنن ولی عملا میخواستن این نکتۀ مهم رو یاد بدن که
✅✅✅ «هر کس باید دنبال وظیفۀ خودش باشه نه اینکه انتظار انجام وظیفه از طرف مقابل داشته باشه».😊
⭕️ اگه خانمی همش انتظار داشته باشه که همسرش تمام وظایفش رو انجام بده،
🔻 اونوقت اگه شوهرش حتی یه دونه از وظایف خودش رو انجام نده، این خانم خیلی عصبی میشه و آرامش خودش و شوهرش رو از بین میبره!
🌷. @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
کانال رمان: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیش
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
#دوستان_خوب_رازخــــــدا
سلام صبح تون بخیر🌸😊
تݪاش براے رسٻدن بہ خـــــــــــــــــــــ❤ــــــــــــــــــدا ݪذت بخش ترٻن کاره۰۰۰۰
۰
۰
۰
ٻہ بار امتحان ڪن۰۰۰۰🌹
۰
۰
پشٻمون نمٻشے😘
💎 @razkhoda 💎
امام على عليه السلام: ☝️👌
هر كه شكيبايى ورزد، به آرزوها دست مى يابد
مَن صَبَرَ نالَ المُنى
غررالحكم حدیث 7722
🍃🌸🍃
@razkhoda
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
#قارچ_پلو
فيله مرغ و با آبليمو ونمك و فلفل و زعفرون و پودر سير طعم دار و رول كرده و با خلال فيكسش كنید.
قارچ ها رو درسته با كره و آبليمو و كمي زعفرون تفت دهید وكنار بذارید.
يه دونه پياز و نگيني خرده کرده و سرخ كنید.
فيله ها رو با پيازها حسابي تفت دهید در تابه رو بذارید تا ده دقيقه اي با شعله كم پخته شود و قارچ هاي تفت داده شده رو بهش اضافه كنید، زعفرون ، نمك و فلفل و زنجبيل بزنید.
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 47 💕◈•══•🔹🔹🔹✅🔹 #راز_خدا #مدیریت_رنج_ها 46 رنج، رابطه ای عارفانه 🔶موضوع ر
* #لذت_آغوش_خدا.... * 48
💕◈•══•🔹🔹🔹✅🔹
#مدیریت_رنج_ها 47
"رنجِ با برنامه"
🔶 قرار شد که ما برای داشتن یه زندگی خوب، موضوع رنج رو بپذیریم.
✅ نکتۀ مهم در این باره اینه که توجه به رنج، بدون یه برنامۀ مناسب امکان نداره.
«اگه ما بدون هیچ برنامه ای رنج بکشیم، روحمون آسیب میبینه».
👆👆👆👆💢💢💢
⭕️ خیلی ها میگن ما توی زندگیمون رنج های زیادی کشیدیم اما اصلاً روحمون بزرگ نشده. 😤
✅✅✅ علتش اینه که رنج هایی که کشیدید، بی برنامه بوده.
👆👆
روی حساب و کتاب نبوده، طبق برنامۀ خداوند حکیم، رنج نکشیدید.
خب معلومه هر چقدر هم که رنج بکشید رشد خاصی نمی کنید.😌
🏕🎆🏞خداوند خیلی زیبا و دقیق رنج ها رو طراحی میکنه.
چون خودش بهترین طراح هست!
🖼
💖 اصلا خودش خالق همۀ طراح ها هست...
✅ طبق برنامه خدا رنج بکش نه طبق اتفاقاتی که تو رو مجبور به رنج کشیدن میکنن...
🔹پیاما بالا خیلی مهمه. حتما حواستون هست که یادداشتش کنید. درسته؟😊
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 49 "انتظارهای نابجا" 🔹مثلاً آیت الله بهجت (ره) وقتی میخواستن به یه زوج جوان ن
#نکات_تربیتی_خانواده 50
"حقوق یا وظائف"
🔹این که ما حقوق انسان ها رو بهشون یادآور بشیم خوبه اما مهم تر از حقوق، یادآوری "وظایف افراد" هست.
👆👆👆
⭕️ اگه به یه نفر فقط حقوقش رو مدام گوشزد کنن این آدم گرگ خواهد شد...
🔶 یعنی دنبال حقوقمون نباشیم؟
🌷 اشکالی نداره اما بهتره که دو برابر اینکه دنبال حقوقمون باشیم، دنبال وظایفمون باشیم.
✔️👆
✅ دنبال این باشیم که ببینیم وظیفمون چیه و بتونیم به بهترین شکل ممکن اون وظایف رو انجام بدیم.☺️
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥ 🌷
#حدیثفاطمـے_رازخدا
🌺حضرت فاطمه زهرا(س):
✍از دنیای شما #محبت سـه
چیز در دل من نهاده شد:
➊ نگاه به چهره پیامبر خدا🌺
➋ انفاق در راه خـدا🌺
➌ تلاوت قـــرآن🌺
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣ ✅ #فصل_اول پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که
سلام😊
خیلی خوش اومدین💚💝
همراه باشید با داستان بسیار زیبا و خواندنی شینا
قسمت اول👆
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده ۱ 🌺 مهم ترین بنا پیش خدای مهربان، بنای خانواده هست. 💖 پیامبر عزیزمون میفرماید
مژده📢📢📢
در کانال راز خدا
با
نکات تربیتی🌸🍃👆👆👆
در خدمتتون هستیم❤️
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 48 💕◈•══•🔹🔹🔹✅🔹 #مدیریت_رنج_ها 47 "رنجِ با برنامه" 🔶 قرار شد که ما برای دا
* #لذت_آغوش_خدا.... * 49
💕◈•══•🔹🔹🔹✅🔹
#مدیریت_رنج_ها 48
🔶 یکی از خصوصیات رنج هایی که در برنامۀ خدا هست اینه که «علت خیلی رنج ها رو نمیدونیم!»😌
🔹 یه مربی بدنساز، تمرینات مختلفی به شاگردان خودش میده و علت هر تمرینی رو هم اعلام میکنه؛
💢 مثلاً میگه شما برای تقویت دستتون باید این مقدار دمبل بزنید تا مچ دستتون قوی بشه. 😊💪
👌یا فلان مقدار در روز باید بدوید تا قدرت بدنی شما زیاد بشه و...
🔶 اما علت بسیاری از رنج هایی که در برنامۀ خدا وجود داره رو ما نمیدونیم.
یه دفعه ای یه رنجی بهمون میرسه! 😊
- میگیم خدایا چی شد پس؟😳
من که داشتم راه رو درست میرفتم؟!
* خدا میفرماید که شما ادامه بده. دارم یه جای روحت رو درست میکنم...🌷
- خدایا خب بگو دیگه تا منم بدونم که آمادگی کسب کنم!
* میفرماید: تو به من ایمان داشته باش. من و تو با هم یه ارتباط ایمانی داریم. بهم ایمان داری؟🌷⁉️
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
🌷رازخـــــدا 🌷
💟📽 مستند مریم 🍃🌹جسد دختری که ۱۳۶ سال است سالم مانده 😳 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @razkhoda 🆔
💟📽 مستند مریم 👆👆👆
🍃🌹جسد دختری که ۱۳۶ سال است سالم مانده 😳
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@razkhoda 🆔