eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
435 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
🔝 #نکته_سلامتی💪 #توت_خشک را جایگزین #قند کنید 👈 بهترین قند طبیعی 👈 مفید برای کاهش وزن 👈 کاهنده کلسترول بد خون 👈 ضد سرطان و بیماری قلبی 👈 سرشار از فیبر و ملین است 👈 دشمن اضطراب و عصبانیت 👈 حاوی آهن و داروی کم خونی 🆔
🍃🌸السـلام علیـک یا صاحـب الزمــان 🌸🍃 😔یک سلامم را اگر ⁉️پاسخ بگویی میروم 😍لذتش را با تمام 🏢شهـر قسمت میکنم. #عصرتون_مهدوی_دوستان_خوبم 🌷 🌸🍃 @razkhoda
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی بـِهَم ریخته‌ام😔 چــطوری به آرامش برسم⁉️ ✅ @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت79 ✅ #فصل_شانزدهم 💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به ب
🌷 – قسمت80 ✅ 💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیست‌وچهار سالگی، مادر پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد بودم. دست‌تنها از پس همه‌ی کارهایم برنمی‌آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات‌های پی‌در‌پی بود. خدیجه به کلاس دوم می‌رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه‌ی بچه‌ها کمتر می‌توانستم به قایش بروم. 💥 پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی‌توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه‌هایشان بودند. برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت‌ها صبح که از خواب بیدار می‌شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم‌حوصله، کم‌طاقت و همیشه خسته بودم. 💥 دی‌ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می‌کند. برای هیچ عملیاتی این‌قدر بی‌تاب نبودم و دل‌شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می‌شدم، بی‌هدف از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم. گاهی ساعت‌ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می‌نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه‌ی اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می‌کرد. 💥 چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی‌تاب و نگران بود. بنده‌ی خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. ادامه دارد... @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃#سلام✋دوستان_خوب_رازخدا 🌷 براتون روزی پر از🌹 نشاط،شادی و خوشبختی🍃 آرزو میڪنم🍃🌹 امیدوارم اول هفته رو🌷 باشادی و آرامش🍃 در ڪنار خانوادہ و دوستانتان سپری ڪنید🌹 #اول_هفته_تون_بخیر 🌸🍃🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 63 ✅ در حالی که فیلم های سینمایی و کسانی که دغدغۀ فرهنگی دارن باید تمام تلاششو
64 "نگاه درست به ازدواج" 🔷 همونطور که دو نوع نگاه به زندگی انسان ها وجود داره، دو نوع نگاه هم به "ازدواج" وجود داره. شما عزیزان ببینید نگاهتون به ازدواج شبیه کدوم یکی هست.☺️ ❌ یه نگاه به ازدواج اینه که میگه: من ازدواج میکنم که همسرم بهم سود برسونه!😤 ✅ نگاه دوم میگه: «من ازدواج میکنم تا به همسرم سود برسونم. حالا همسرم بهم سود برسونه یا نرسونه فرقی نمیکنه».😌❤️ ⭕️ متاسفانه در جامعۀ ما عمدتا نگاه اول وجود داره و این خیلی خطرناک هست. رواج این نگاه باعث میشه انسان ها هیچوقت به آرامش و محبت نرسن... نگاه شما کدومه؟! @razkhoda 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌺هم نشینی احادیث و تصاویر🌺 ❣امام على عليه السلام : حاضر جوابترين مردم كسى است كه خشمگين نشود أحضَرُ الناسِ جَوابا مَن لَم يَغضَبْ ميزان الحكمه جلد8 صفحه 446 @razkhoda 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_17725369.mp3
4.86M
🎉 (س) ڔۅشنې / چشم جان شده اې ♥️" باڔ آمدې ۅ واڔث "ڪۅثر شدھ اې 🔊° •┈••✾◆🍃◆✾••┈• @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت80 ✅ #فصل_هفدهم 💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیست‌وچهار سالگی، مادر پنج تا بچه‌
🌷 – قسمت81 ✅ 💥 یک روز عصر همان‌طور که دو نفری ناراحت و بی‌حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می‌زند. بچه‌ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس‌اللّه بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. 💥 مادرشوهرم ناله و التماس می‌کرد: « اگر چیزی شده، به ما هم بگو. » آقا شمس‌اللّه دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه‌ی درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: « قدم خانم! ببین چی می‌گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. » 💥 دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می‌لرزید. تکیه‌ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: « یا حضرت عباس(ع)! صمد طوری شده؟! » آقا شمس‌اللّه بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: « ستار شهید شده. » 💥 آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی‌دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: « کِی؟! » آقا شمس‌اللّه اشک چشم‌هایش را پاک کرد و گفت: « تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد. » بعد گفت: « چند روزی می‌شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. » بعد، از آشپزخانه بیرون رفت. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. به بهانه‌ی چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. 💥 آقا شمس‌اللّه از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف‌شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda