رزم
بسم رب النور✨
- بیرقِ ناطق -
«گر زِ بَرت جدا شوم، یا زِ غمت رها شوم
خودت بگو کجا روم؟! بیتو بسر نمیشود...»
صدای پایکوبیِ لشکریان شیطان، در گوشِ سلولهای تنم، در خرابههای فروریختهی وجودم و در قفسِ دلم میپیچد. هیچگاه قلب را در قفس نمیپنداشتم. هیچگاه. تصور نمیکردم روزی با دستان خودم، برای دلی قفس بسازم که صبح و شام، مراقباش بودم. آری، اینجا، صدای پایکوبی لشکریان شیطان میآید.
گویی خواب نسیان بر من غالب شده و همه چیز را از دست دادهام. سکوتِ این شهر درهم شکسته و آشوب است حالِ مردمانی که روزی دوستشان داشتم. غم سایه کرده است بر سر این دیار...
جنسِ نگاهها، صداها، لبخندها و عطرها تاریک است و اما، در میان همهی این ظلمات، من نور تو را میبینم.
وجودِ خستهام گم میشود و ناگاه، چشمش به نشانههای حضورت میافتد. به پرچمِ سیاهی که در دل آسمان، آرام و موقر تاب میخورد و نامی که به قلبم لبخند میزند. در آن پرچم، غمی میبینم که برخلافِ غمِ مردم شهر، روشن است و امیدبخش و خدا کند که کسی از این غم رها نشود. کسی دل نبازد به رنگ و لعابِ این گیتیِ بیفروغ و آواره شود در پهنای جهانِ بیتو.
در آن پرچم، کاروانی میبینم متشکل از پارههای نور و خون. عطرِ سیب و سمن دارد آن پرچم و جان میدهد به تنِ بیاشتیاق شهر. مردی را میبینم با جامهای ساده و روحی بیآلایش. او آغوش گشوده برای اهل زمین و نگاهش روشن است و رنگ دارد. گویند نیم نگاهِ او، پرندهی دلهای محبوس را از بند میرهاند و دست نوازشش، بیدار میکند نورِ خفته در تاریکیها را.
بیدار میشوم. از خوابِ نسیان، از بند، از تاریکیها و از ناکامیها. بیدار میشوم با نوای او و از عشق پناه میبرم به عشق. دل را به چشمانِ اعجازگر او میسپارم و کنجِ هیئت، کنارِ آن بیرقِ ناطق به سرزمین حزن و بلا میرم و رخدادهای عظیم و مصیبتهای عظیمترش را مینگرم. دامن برمیکشم از این شهر و نعرهی جنودِ شیطان را در گلو خفه میکنم...
~عآبس
چهار روز تا محرم...
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- رزمنامه📜 -
ورق تاریکی
آشوب و اضطراب بود حال مردمان. تاریکی گویی ابری شده بود ولولهافکن و سیاه صورت که سایه افکنده بود بر سرمان و حائل نور امیدی شده بود که سالهای سال با چنگ و دندان نگهش داشته بودیم. بارقهای از نور را طلب میکردیم و نبود. صبح امید را میخواستیم در حالی که فرسنگها میان ما و او فاصله بود. و ما گمان بردیم که هیچگاه دنیای بیتاریکی را به نظاره نمینشینیم و چهرههامان تا ابد نشانِ اندوه را به دنبال خویش میکشد؛ اما نور تابید. نوری کتمانناپذیر...
ورقِ بارقهها
و اما نور تابید. بارقههای نور به فریاد امیدهامان رسیدند؛ اما عدهای دل به تاریکی داده بودند و الفت داشتند با جهانی دردناک. عدهای کاسبِ جهان تاریک بودند. تاریکی برای عدهای میلیون میلیون پول بود که در حسابهایشان مینشست.
پس بغضشان از نور را در دل نگاه داشتند تا موعد ابراز رسد. موعد ابراز، مظلومنمایی و انکار. و شوربختانه، نقاب به چهرهی عدهای خیلی خوب مینشیند.
ورقِ سقوط
همه چیز از یک سقوط شروع شد. از هرمِ سوزان آتشی در دل اردیبهشت. همه چیز از یک داغ، فرصتِ بروز یافت. از داغی ماندگار و زخمی جوشان. همه چیز از سقوط پرواز اردیبهشت شروع شد...
ورق وقاحت
همانها که مسبب تاریکی بودند -با همان نقابهای رنگینشان- مدعیِ سکانداری نور شدند. با ژستهای روشنفکرانه و حقطلبانه، قدم به عرصه نهادند به قصد دریدن. دریدنِ هر چه امید و عشق. دریدنِ همان بارقههای نور. گویی همهی تاریکیهایی که به ارمغان آوردند، از یاد همگان رفته بود. نقابها را بسیاری باور کرده بودند. نقابها زیبا بودند و عوام فریب. نقابها... امان از نقابها.
ورق جدال
اهل عشق و نور، بیزارند از نقابها. آنها میشناسند تیرگیهای خوابیده در لبخندها و نگاهها را. که اگر نشناسند، هیچگاه نمیتوانند جهانی پایدار و استوار را پدید آورند. اهل نور به رزم و جدال پرداختند با نقابها برای حفظ امیدها و بارقهها. و اما ما... ما وظیفهای دیگر داشتیم.
ورق رزم
چهارشنبه صبح، روزی از همان روزها که نور بر جهانمان میتابید، رزممان را از کنار دو شهید آغاز کردیم. که اگر نبود دعای خیر و لبخند امیدبخششان از جهانی به عطر بهشت، رزمی نصیبمان نمیشد. اصلا ما کجا و جنگیدن؟ ما کجا و رهایی از اسارتِ تاریکیها؟ ما کجا و... بگذریم. با دیدن مردم، همان مردمِ اهل امید، قلبهامان جان میگرفت و پاهایمان سرعت. گاه با دغدغههایشان همقدم میشدیم و گاهی زیباییِ اندیشه و منطقشان را به نظاره مینشستیم. و الله اکبر از مردمی که سختی دیدند و نشکستند. سختی دیدند و امیدوارانه، به آینده اندیشیدند. که ما پس از صحبت با هر نفر، قلبمان روشنتر شد و عزممان بیشتر. در شرحشان همین بس که حتی با وجود اختلاف عقیدهها، باران لبخندشان را بهرویمان پاشیدند و صبورانه، تا انتهای گفتگو، گوش سپردند به سخنانی که تقلا بود برای عدمِ تکرارِ تاریکی.
زنی دعای خیر بدرقهی راهمان میکرد و دیگری، از داشتههای مغازهی کوچکش به ما میبخشید برای توفیقی که از جانب خدا نصیبمان شده بود. یکی میگفت سرتاسر مغازهام را پوستر بچسبانید و دیگری میگفت من جلیلی را دوست دارم، لطفا چند پوستر هم به من بدهید. و شیشهی مغازهها جایگاه عکسِ لبخندی شده بود که با منطق، برنامه، محبت و استدلال امیدها را ترمیم میکرد.
نزدیک اذان مغرب، درحالی که خورشید پس از یک روز شیرین دامن از خاک زمین برمیکشید، پوسترهایمان تقریبا ته کشید و تکتک به خانههامان بازگشتیم. همراه با عطر پررنگی از شیرینی برخوردها و نگاهها. با رضایت از اختلاف عقیدههایی که یکی شدند. و نارضایتیهایی که به امید بدل شدند...
ورق عشق
فارغ از اینکه نتیجه باب میل ما میشود یا نمیشود، فارغ از اینکه تلاشها نتیجه میدهند یا نمیدهند، دل ما گرم است به عشق و امید. به همانهایی که با وجود تنگ بودن سفرهشان و سایه انداختنِ سیاهی تنگدستی و فقر بر خانهشان و مشکلات مختلف، بندهی حقند و منطق و صد البته امید؛ نه نقابهای تیره و تاری که روشنایی دل مردم را نشانه گرفتهاند. مردم ما، همان لبخند به لبهای پرمحبت، همان ایستادههای استوار، روزی روشنایی ابدی را رقم میزنند...
~عآبس
@razm59
گفتم: هی میخوام امیدوار باشم، هی نمیشه...
گفت: ورقِ عشق رو بخون. ایران، ایرانِ امام زمانه.
بسم الله الرحمن الرحیم.
- شب اول -
گاهی به او فکر میکنم. به اینکه آن لحظات آخر چه بر سرش آمد؟ نه اینکه بخواهم بگویم از دستْ بسته بودن و تشنگی آزار دیده یا پرت شدن از دارالامارهی نفرین شدهی کوفه برایش سخت بوده باشد. نه... سرباز تو از جان خویش واهمهای ندارد و تمام همّ و غمش فقط تویی. به این فکر میکنم آن لحظات آخر آیا در خورشید تو را تماشا میکرد؟ آیا بر نیزهها و شمشیرهای کوفیان بوی خون به ناحق ریخته شدهی تو را جلو جلو استشمام میکرد؟ آن زمان که تو به سمت کوفه راهی میشدی و او به سوی شهادت، سرهای به نیزه دوخته شده را میدید؟ مسلم راست میگوید حسین... کاش نیایی. اصلا هزار تا مثل ما و مسلم فدای تو. کاش نیایی که مبادا قصهی گودالی و انگشتری و سری و نیزهای پیش بیاید. که مبادا خیمهای بسوزد و طفلی پا برهنه وجب به وجب صحرا را بدود... هزار تا مثل ما و مسلم فدای یک تار موی تو. کاش نیایی...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب دوم -
میدانی، خداوند آنگاه که در عالم ذر از فرزندان آدم پیمان میگرفت، به تو نعمتی بزرگ بخشید. در آن روز حتی اگر انسانی از تمام توشههای دنیا و آخرت بینصیب میماند، اگر نعمتی که به تو دادند را میداشت از تمام دو جهان بینیاز میشد.
خدا به واسطهی این نعمت، به تو عزت بخشید. این نعمت سبب شد خاکِ تو از گرامیترین خاکهای جهان باشد؛ به اندازهای که خداوند برتریات دهد نسبت به خاکِ کعبه و در بهشتش تو را جایگاه پیامبران اولوالعزمش کند...
روزی به برکتِ حسین، برای همیشه قبلهی عاشقان شدی. به برکت حسین به جایی رسیدی که اشک در چشمان پیر و جوان ما با بردن نامت حلقه میزند و دلها از اشتیاق و دلتنگی فشرده میشوند و میلِ هدایت میکنند... میلِ سفر به جانبِ تمامِ داشتهی دنیا و عقبیشان.
روزی قدمهای مبارکِ حسین بن علی روی خاکت نشست و در نتیجه صاحبِ شان و مقام شدی. حال که اینگونه بها یافتی، حال که او خیمهاش را روی خاکت برپا کرده و تا ابد قصد اقامت دارد، با او مهربان باش. خونِ پاکِ او و فرزندان و اصحابش را با عشق و مِهر در خود حفظ کن. آن هنگام که زمین خورد، با ملایمت او را در آغوش بکش و بر سر زخمیاش بوسه بزن. محبوب و مقصود و معشوقِ ما را آرام در خاکِ خودت نگاه دار. فرزندان و اهل بیتش را... آه که حسین روی اهل حرمش حساس است. فرزندان و اهل بیتش را گرامیدار چون مادری که طفلش را. خارهای روییده از زمینت را غلاف کن تا آسیبی به پاهایشان هنگام ندای عَلَیکُنَّ بالفرار نرسد. خصوصاً کودکان. کربلا! پای طفلان کوچک است و کم تحمل... از همه مراقبت کن؛ از طفلان بیشتر...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب سوم -
عزیز دلم، گفته بودم باباها همیشه به موقع میرسند. چطور رسیدنشان آنقدرها مهم نیست. این اهمیت دارد که میرسند. یعنی حتی اگر فرسنگها میانتان فاصله باشد، حتی اگر معجر و موها با هم سوخته باشند، حتی اگر دخترشان را بازار به بازار شام و کوفه گردانده باشند، باز هم برایشان فرقی ندارد. خصوصاً بابای تو... بابای تو دستگیر عالم و آدم است. مردان شامی را نگاه نکن؛ پادشاهان و شاهزادگان هم تا به پدر تو میرسند سر تعظیم فرود میآورند و دست گدایی سویش دراز میکنند.
میدانم که خیلی دلتنگ شدی... میدانم که خیلی آزار دیدی از این جماعتی که ادعا دارند از نوهی پیامبر و پسرِ خیرالنساء دیندارترند. میدانم که خیلی انتظار کشیدی جانِ دلم. سخت است در عرض یک روز تمام کس و کارت عازم سفر شوند و تو بیابان به بیابان دنبالشان بگردی و اثری نیابی. تازه، آنجایی شرایط سختتر میشود که بخاطر بیتابی و حجم انبوه دلتنگیات، از همانهایی که مسبب گم کردن خانوادهات بودند، سیلی هم بخوری! آنجایی سختتر میشود که با عزت و احترام و قربان صدقه وارد کربلا شوی و بعد، با ناسزا و تازیانه بیرون ببرندت. آنجایی سختتر میشود که گوشواره از گوش بدون باز کردن قفلش جدا شود. آن هم چه جدا شدنی...
اشکالی ندارد اما. حالا گمشدهات را نه در میان بازارها و سنگها و توهینها، که در کنج خرابهای تاریک و غمناک پیدا میکنی. حالا گمشدهات درمانِ تمام غصههایت میشود. حالا گمشدهات، از سفر برمیگردد تا با هم به جایی بهتر از این دنیای خوار و سفله بروید. فقط... فقط کاش به پدرت از رنجهای این مدت چیزی نگویی. فکر میکنم مصیبتِ آنچه بر تو گذشت، حتی از داغ علی اکبر و قاسم و شیرخوارهاش هم سنگینتر باشد. هر چند خودش که ببیندت متوجه میشود چقدر شبیه مادرش شدی...
~عآبس
@razm59
سلام✨
امروز یه کار خیلی مهم دارم که برای خوب پیش رفتنش، محتاجِ دعای شمام. دعای خیر روونه میکنید برام؟
رزم
سلام✨ امروز یه کار خیلی مهم دارم که برای خوب پیش رفتنش، محتاجِ دعای شمام. دعای خیر روونه میکنید بر
•📬• #ناشناس
سلام و وقت بخیر، إن شاءالله که در کارتون موفق و سربلند باشید.
•~•
سلام، وقت شما هم بخیر
خیلی ممنون✨
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب چهارم -
امشب همهی گنهکارها، همهی به بنبست رسیدهها، همهی خجالتزدهها، باز به دامانِ پرنور او بازمیگردند. و بشنو از پیرِ ما آنگاه که گفت «فروا الی الحسین». حتی با شانههای خم. حتی با بار گناهی به سنگینی کوهها. حتی با نگاهی خجل و شرمنده، فروا الی الحسین.
که اگر چون حر، عصیانی به بلندای آسمانها و به سنگینی جِرم آنچه در زمین است مرتکب شدی و سینهات تنگ شد و گَرد شرمندگی روی نگاهت نشست، فروا الی الحسین.
که اگر چون حر لحظهای دلت هوای آغوش حسین کرد و چون پرندهای که برای آزادی، خویش را به قفس میکوبد، دست به تقلا زد، سرت را به پرچمهای هیئتش تکیه بده و با دل نجوا کن فروا الی الحسین.
که اگر چون حر بریدی از همه، از خود، از زمین و دلت آرامشی به ژرفای دریاها خواست، زانو در بغل بگیر و بیکسیِ خود را به رخش بکش و فروا الی الحسین.
که اگر چون حر هوای رسیدن به محبوب کردی و دیدگانت مهمان حسرتِ لبخندش شدند، فروا الی الحسین.
هر طور که شد، هرولهکنان یا با قدمهایی خجل، با شادی یا غم، چون حر به آغوشش پناه ببر که ما پرندهی جلدِ اوییم. که ما نفس کشیدنِ بی حبِ او را ننگِ دنیا و آخرت میدانیم و در روشناییها و سیاهیها نامش از زبانمان نمیافتد... حتی اگر پرندهی زخمی باشیم و میان راه باز مانیم، او سر میرسد. کرم و رحمتِ او بهقدری کثیر است که اصلاً خود دنبال زمین خوردهها را میگیرد... که اصلاً در تاریکی قبر هم دنبالِ نوکرش میگردد. که اصلاً هدایتش را از دشمنش هم دریغ نمیکند. و اگر تردید داشتی، از حر بپرس... بپرس که چگونه آقا و اربابش، در لحظات آخر سرش را به دامان گرفت و چشم بر گناه او بست. فروا الی الحسین برادر. فروا الی الحسین.
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب پنجم -
در کربلا، در بحبوحه جنگ، دور تو را گرفته بودند. تنها جنگیدن، با جسم و روحی پر از جراحت، با کامی خشک و تشنه، اگر من نفهمم چقدر سخت است، عبدالله بن الحسن میفهمد. زینب هم. شاید به همین خاطر بود که دو فرزندش را لباس رزم پوشاند. که چند یار دیگر هم دور خودت داشته باشی و کمی دیرتر به قتلگاه بروی.
همه در خیمه میخواستند که تو باشی. که بمانی. مثل ما که دلمان زندگی بی حب تو را نمیخواهد. مثل ما که کل سال را انتظار میکشیم برای محرم تا امام حسینِ زندگیمان پررنگ و پررنگتر شود. بلاتشبیه البته...
اهل حرم، با صدای برخورد شمشیرها و فریاد مردان کوفی، بند دلشان از هم میگسست که نکند...؟ اهل حرم هر بار که تو بهشان سر میزدی و به میدان برمیگشتی، چیزی در دلشان میلرزید که نکند این بار آخر باشد؟ یکیاش عبدالله بن الحسن.
در کربلا، بیشتر از اینکه صحبت از دشمنی و خصم باشد، از داشتنِ معرفت بود. از انسانهایی که دست از تو و محبت تو برداشتند. از انسانهایی که حاضر شدند تو در نزدیکیشان ذبح شوی و آنان برایت دست به دعا بردارند و از ترس لشکر فرضی شام، در کنج خلوت ذلتبارشان بخزند. صحبت از عشق بود در کربلا. صحبت از اینکه عیار دوست داشتن هر کس چقدر است. عشق همینطور است دیگر... در عمل مشخص میشود. که اگر عاشق باشیم، رشتهی محبت، ما را هرطور که هست به سوی معشوق میکشد. درست مثل عبدالله بن الحسن. همین هم میشود که مردانِ به ظاهر دیندارِ اهل سجود و قرآن و زهد و بندگی چهل پنجاه شصت ساله، شمشیر برای سرِ پسرِ پیامبر تیز میکنند و حتی از زدن سنگ و عصا به تو دریغ نمیکنند؛ بعد از آن طرف کودکی که هنوز به سن بلوغ هم نرسیده، تا انتهای ابد دنبال تو میآید. میآید که مبادا هنگامی که در اوج خستگی و تشنگی در میان محاصره روی زمین نشستهای، شمشیر بحر بن کعب سر تو را قطع کند. میآید، دستش را و جانش را فدا میکند که مبادا دست از تو بردارد و جدا شود. مردان مقدسنما شمشیر تیز میکنند برای سر تو و او در اوج خلوص نوای «ویلک یا ابن الخبیثه، أ تقتل عمی؟» سر میدهد. او خود را به آغوش و یاری عشق میرساند که مبادا ساعتی زودتر به قتلگاه روی...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب ششم -
در روز روشن، ماه میتابید. همه دیدند. چه دوست و چه دشمن دیدند که به دست و پای حسین افتاده بود برای اذن میدان. همه دیدند که حسین ماه را در آغوش کشید و از ته دل گریست. کسی چه میداند... شاید ماه تجسم حسن بی علی بود. شاید اهل حرم حسن را میدیدند که احلی من العسل گفت و با صورتی خیس از اشک راهی میدان رزم شد.
در روز روشن، ماه میتابید. در روز روشن ماه خروشید و رجز خواند و چون شیر جمل پیکار کرد. با شمشیری که به حمایت از حسین بلند شده بود حیدروار جنگید و سی و پنج نفر را به درک واصل کرد و همه دیدند که تمام آسمان یکپارچه «وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُوا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِّلْعَالَمِینَ» میخواند. همه دیدند...
در روز روشن، ماه میتابید. و آیا شنیدهای که عدهای چشم دیدن ماه را نداشته باشند؟ در کربلا اما شنیدن نه؛ همه دیدند. همه دیدند خصم قصدِ جان ماه را کرد. همه دیدند کوفه بار دگر ضربتی ناجوانمردانه بر فرقی دیگر فرود آورد.
در روز روشن، ماه میتابید. ماه به روی زمین آمده بود؛ اما آگاه باشید که ماه را کشتند. اهل زمین! در روز روشن، ماه را کشتند. همه دیدند. همه...
~عآبس
@razm59
بسم الله الرحمن الرحیم
- شب هفتم -
دستانِ کوچکش را مشت کرده بود و در هوا تکان میداد. ردِ اشک روی گونههای سرخ و چون گلش جا مانده بود. دیگر حتی نای گریه کردن هم نداشت و تنها چیزی که از او به گوش میرسید، زجههایی کوتاه و جانسوز بود.
با اینکه صدای شمشیرها خوابیده بود، سکوت همچنان بیگانه بود با آن دشتِ داغ و بیآب. البته آب بود؛ اما نه برای آل علی.
پدرِ کودک، برای وداع سوی خیمه آمد. کودک با شدت بیشتری دستهایش را تاب داد و صدای فریادش، در میان حجم انبوهِ قهقههای دشمن پیچید. انگار از نوای حق، فقط همین یکصدا باقی مانده بود و البته، دستان گرم و خستهای که کودک را در آغوش کشید. لبهای خشک و ترکخوردهی علی، دردی شد بر حجم سنگین دلِ داغدار پدر. حس میکرد از وزنِ علیِ کوچکش کم شده است. سه روزه وزن کم کرده بود نوزاد شش ماههاش.
حسین هنوز از تمامِ هستیاش نگذشته بود. یک یار دیگر در خیمه مانده بود... اگر چه کوچک؛ اما، پر از رشادتِ موروثیِ آل محمد. کودک را محکمتر در آغوش فشرد. بر اسب نشست و سوی دشمن تاخت. خوب مراقب بود که یاسِ کوچکِ پژمردهاش خراش نبیند و از گلبرگهایش کم نشود. آفتاب بیرحمانه به صورت و گردنِ علی، میتابید. پدر مقابل صف دشمنان که رسید، ایستاد. نگاه در چشم دشمن دوخت و یاسِ کوچکش را بالا برد و نزدیکِ خدا نگه داشت. سکوت مهمان دشت شد و نگاهِ عدهای میلِ هدایت کرد. حسین، علی شیرخوارهاش را آورده بود برای راهنمایی این قومِ گردنکش و طغیانگر.
علی دستانش را در هوا تاب داد. انگار که خدا برایش آغوش باز کرده باشد و او، بخواهد در آغوشِ خالق جای گیرد.
طنینِ دلنشین پدر در گوش علی پیچید:
- یا قوم قد قتلتم شیعتی و أهل بیتی، و قد بقی هذا الطفل یتلظّى عطشا، فاسقوه شربة من الماء.
صدایی غیر از صدای پدر، به گوشش رسید. صدایی غیر از نوای حق. صدایی پر از شومی و نحسی. رنگِ فرمانِ قتل داشت صدا و قصد جان.
آفتاب بیرحمانه به صورت و گردنِ علی، میتابید... تیری بیرحمتر از آفتاب، از بندِ کمان گریخت. گردنِ یاس حسین را نشانه گرفت و البته، جانِ حسین را. از همان زمان که خیسی خون، به دست حسین رسید و نوایِ بیجان علی قطع شد، با یک تیر، جان دو نفر گرفته شد... جانِ طفل و پدرش. خدا علی را به آغوش کشیده و حسین، از همه چیزش گذشته بود. پدر حتی نمیخواست خونِ علی هم مهمانِ زمین شود. همه چیزِ علیِ کوچکش برای خدا بود. مشتش را ظرف خون طفلش کرد و بعد، تمامِ خون را به هوا پاشید. آسمان مهمانِ باران شده بود. مهمانِ رحمتی عظیم...
دشت عطر گردن علی را گرفته بود. لطافت و رشادت علی در تمام دشت تکثیر شده بود. دشت بوی آب میداد. آبی که از طفلی کوچک دریغ شده بود...
~عآبس
@razm59