هدایت شده از خبرگزاری بسیج گلستان
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 بدون تعارف با مهمانان حاجقاسم
@basijgolestan | بسیج گلستان🇮🇷
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان زیبا وباحال رو گوش بده وحالت خوب شد همه رو دعا کن ومنتشر کن تا حال دیگران هم خوب بشه.
#هیئت_رزمندگان_کردکوی
https://eitaa.com/razmandegan_kordkuy
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺علیٌّ حُبُه، جُنّه
قَسیمُ النّارِ و الجَنّه🌺🌺
#هیئت_رزمندگان_کردکوی
https://eitaa.com/razmandegan_kordkuy
هدایت شده از خبرگزاری بسیج گلستان
🔻ذهن استعمار زده اینه که شهروندهای آمریکایی الان خودشون منتقد دولت فدرال و محلی در مهار آتش و کمبود خدمات هستند اما آدم غرب زده از زیبایی و بیمه و... آمریکا میگه و دفاع میکنه تا اون هِیمَنه و تصویری که از آمریکا در ذهنش ساخته شده نشکنه!
@basijgolestan | بسیج گلستان🇮🇷
هدایت شده از هفتتپهی گُمنام🦋
💢 #شاگرد_بنایی_که_فرمانده_شد
#بیاد_سردار_شهید_تقی_کیانی
.
▫️متولد ۱۳۳۵روستای ولاغوز کردکوی.
در یازده سالگی پدر را دز دستدادو يتيم شد.مجبور شد در کارخانه پنبهپاککنی به مدت پنج سال کارگری نماید.دلیل فصلی بودن کار در کارخانه، مجبور به تغییر شغل شد و به سراغ بنایی رفت.تقی پس از پایان دوره سربازی به شهرستان رشت نزد دایی خود که معمار بود مشغول کار و پس از چندی در همان جا ازدواج کرد.
.
▫️سال ۶۰ بعنوان تک تیرانداز راهی جبهه ها شد.جانشین فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل (ع) گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ۲۵ کربلا اولین سمت فرماندهی او در این جنگ نا آرام بود.فرمانده گردان صاحب الزمان هم بود و دائما در جبهه ها حضور داشت. در سال ۱۳۶۵ بمبی در یکی از دبیرستانهای شهر کردکوی کشف شد، تقی به همراه علی زمانی برای خنثیسازی بمب به محل اعزام شدند، بمب پس از خارجشدن از مدرسه و انتقال به خودرو، داخل ماشین منفجر و در نتیجه انفجار مچ دست راست تقی قطع، بازوی چپش شکست و جراحات شدیدی نیز به شکمش وارد شد.
.
▫️اگرچه سردار کیانی براثر این حادثه از سوی کمیسیون پزشکی واحد ۴۵ درصد جانبازی و ازکارافتادگی تشخیص داده شد؛ اما باز هم در ۲۶ اسفند ۱۳۶۵ به جبهه رفت و مسئولیت گردان ویژه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا را عهدهدار شد.شهید کیانی در عملیات نصر 4، درحالیکه در سجده نماز ظهر و عصر بود بر اثر اصابت ترکش راکت هواپیمای عراقی بر پیشانی مجروح شد و در چهار تیر ۱۳۶۶ در بیمارستان به شهادت رسید.
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
🟪 @hafttapeh
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارزش کار شما الان بالاتر از زمان ظهور است
استاد شجاعی
https://eitaa.com/razmandegan_kordkuy
⭕️ مردم عادی چند بار این نوشته را بخوانند
مسئولین از جمله مسئولینی که دل در گرو غرب دارند هر روز و هر لحظه
آنهایی که در آن سالهای جنگ در غرب بودند و در حال تحصیل و .... این نوشته را بخوانند و ببینند شرمنده شهدا خواهند شد یا خیر
#دلنوشته
⭕️راضی نیستم شهید بشم!
بهمن۱۳۶۵/شلمچه،عملیات کربلای ۵
یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود،دقایقی کنار پست امداد توقف کرد. مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم.راننده مدام میگفت:
"زود باشید،فرصت نیست،الانه که تانک های عراقی بزنند."
ولی ما بدون توجه ،تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم.حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید.بهزور درِ نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد.هرچه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید،نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود.
همین که به سهراه رسید ،تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود،از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیمِ تانک به پهلوی نفربر خورد و آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.بهدنبال آن،باران خمپاره باریدن گرفت.
به هیچ وجه نمیشد کاری کرد.درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند ،میان آتش میسوختند.صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست،تنم را به لرزه انداخت.هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مَرد،اینگونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه،جا نداره!
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم.خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار میزدم و هقهق میگریستیم.نه فقط من،همۀ بچهها همین احساس را داشتند.
دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد.آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد!
شب که شد،نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت.درِ آن را که باز کردند،یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود.معلوم نبود چندنفر بودند و کی بودند!
قاطی کردم.هذیان میگفتم.کنترلم دست خودم نبود.اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم.فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان.به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاق است.از ته دل فریاد زدم.چشمانم را بستم،دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم.با هایهای گریه،عربده زدم: "خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی،خیلی نامردی.اون دنیا جلوی شهدا میگم من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ...
خدایا،بذار من بمونم ،برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت."
نمیدانم روزنامه،فیس بوک،کتاب،اینستاگرام،مجله،توئیتر،ایتا،تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ،حق سهراه شهادت را ادا کرده باشد؟!
💢حمید داودآبادی
#شهدا
https://eitaa.com/razmandegan_kordkuy
هدایت شده از هفتتپهی گُمنام🦋
EY-DASHTE-LALEH-KHIZ-MAZANDARAN-SALAM.mp3
3.96M
🎧 همسنگر شهید ای آملی سلام
از کربلای خون آورده ام پیام
.
#صادق_آهنگران
#حماسه_ششم_بهمن
#آمل_شهر_هزار_سنگر
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
🟪 @hafttapeh